• 22: Deep Feelings
لان شیچن بعد از چک کردن وضعیت لان ژان، اون رو تنها گذاشت تا براش مقداری دارو حاضر کنه.
لان ژان هنوز لرز داشت و ذهنش گنگ بود. بغض گلوش فشار میداد و چشماش خیس بودند.
بی اختیار اشک میریخت بدون اینکه هنوز چیزهایی که فهمیده بود رو هضم کنه، فقط اشک میریخت و با گیجی تمام، بین رویاهایی که دیده بود میگشت.فردی که دیده بود خودش بود!
خودش در ویران ترین حالت ممکن، پریشان و بدون هوشیاری، غرق در جنون و بی اختیاری...
فردی که دیده بود خودش بود ولی نه این خاطرات مال این زندگی بود و نه زندگی قبلش، انگار زندگی قبل تری هم وجود داشت که درش لان وانگجی درد جدایی و عشق رو چشیده بوده.لان ژان در دوری وی یینگ دیوانه وار زیتر ها را بیشگون میگرفت و با انگشتان خونین تار های سرخ از خون لمس میکرد و سر و وضع پریشانی داشت.
در دوری وی یینگ سالها گذشت و آن فرد روز به روز دیوانه تر شد، شهرتش، آوازه اش، القابش، خاطره اش، روحش، حقیقت جسمش و خودش رو فراموش کرد.دیگر نه میدانست لان ژان کیست و نه میدانست مقر ابر کجاست، نه میدانست برادرش کیست و نه کسی را میشناخت!
لان وانگجی دیگر خودش را نیز از یاد برده بود و با موهای بلند و پریشانش ردای سفید و بهم ریخته ای که به تن داشت و تا ابد در جینگشی مینواخت، فقط و فقط یک چیز در ذهنش بود.
′وی یینگ!′
وانگجی در غم و دوری وی یینگ آنقدر دیوانه شد که در آخر گناهی نابخشودنی کرد، او با تار گیوچن گردن خودش را برید و به عمر خود پایان داد!
لان ژان بعد از دیدن آن خاطرات و آن فرد در رویاهایش خیلی بهم ریخته شده بود.
تا حدی که پس از گذشت چند روز هنوز هم اون احساساتی که در آن موقع ها داشت و آن خاطرات جلوی چشمش بودند...یعنی اون دفعه سومی است که زندگی میکند و بار اول از نبود وی یینگ به عمر خودش پایان داده است؟
مرد هنوز هم ماتم زده بود.
درک کردن شرایط براش خیلی گیج کننده و مبهم بود.ولی زمانی لان ژان تعجبش چندین برابر شد که بانو جیانگ رو زنده ملاقات کرد...
جیانگ یانلی در بین خرگوش های لان ژان نشسته بود و سعی داشت به آنها غذا بدهد.
خرگوش های لان ژان همیشه نسبت به دیگران بی توجه بودند یا اینکه از ترس فرار میکردند مثل الان که بانو جیانگ برای غذا دادند به آنها در تلاش بود ولی همه خرگوش ها بجای توجه به او یا در حال بازیگوشی بودند و یا فرار میکردند.لان ژان بی صدا به آنجا نزدیک شد و یکی از خرگوش ها در آغوش گرفت.
″بانو جیانگ.″
![](https://img.wattpad.com/cover/255988197-288-k614359.jpg)
YOU ARE READING
Never Forget
Fanfictionپسری منزوی و ساکت در تمام مدت زندگیش خواب هایی عجیب از زندگیی میبینه که مال خودش نیست. خیلی وقت ها از خواب بیدار میشه و فقط یک اسم رو فریاد میزنه. ″وی ینگ!″ لان ژان هیچوقت آشفتگی و درد درون سینه اش رو درک نکرد. تا اینکه یک روز با کتاب ′استاد تعال...