• 9: Radish
لان ژان بدون دادن فرصتی به کسی لباس نسبتا ساده تری پوشید و همراه شمشیرش و یک کیسه پول راهی تپه های لوانزانگ شد.
اون تقریباً با شمشیر بعد از گذشت دو ساعت به اونجا رسیده بود.
لان ژان میدونست وی ووشیان میتونه توی ییلینگ پیدا کنه.
تا اینکه حس کرد پای چپش سنگین شده و نمیتونه اون رو بالا بیاره.
وقتی سرش پایین برد دید یه موجود کوچیک به پاش چسبیده و هیچجوره ولش نمیکنه.″ولم کن!″
بچه سرش به معنای مخالفت تکان داد و بعد شروع به بغض کردن کرد.
مردمک چشم هاش میلرزید. لان ژان میدونست این قرار نیست چیز خوبی باشه.
بچه ناگهان شروع کرد با صدای بلند گریه کردن.
این کارش توجه خیلیا جمع کرد و کمتر از چند ثانیه دور لان ژان پر از آدم هایی شده بود که اومده بودند ببینند که مرد جوان خوش قیافه ای مثل اون و اون بچه ای که به پاش چسبیده و گریه میکنه چه ربطی بهم دارند و چه خبره.لان ژان دقیقاً نمیدونست الان باید چیکار کنه و از طرفی هیچ تجربه خاصی درمورد اینکه باید با یه بچه چطور برخورد کنه هم نداشت.
سعی کرد قیافه جدی که داره این دفعه کنار بزاره و لبخند زد.
همینکه لبخند زد گریه بچه متوقف شد. بچه با دستایی که دور پاش تنگ تر شده بودند و چهره ای غمگین و متعجب به اون خیره شد.
لان ژان سعی کرد خم بشه تا هم قد اون به نظر برسه چون یادش بود یه جا شنیده که بچه ها آدم های جدی و قد بلند دوست ندارند و ازشون میترسن.
پس چون یکی از پاهاش تو دستای اون بچه بود برای خم شدن به یکی از دوستاش تکیه کرد و لبخندش حفظ کرد.
″خوبی؟″
بچه که هنوز نتوانسته بود لبخند زیبا مرد رو به روش هضم کنه ناخودآگاه سرش تکون داد.
″خب..میخوای چیزی بخوری؟ گشنه ای؟″
لان ژان جوری از اون این سوال پرسید که انگار این یک مسئله حیاتیه.
شاید برخوردش با بچه ها اونقدرم بد نبود که خودش فکر میکرد.
چون حداقل این بچه الان آروم شده بود!″مامان بهم گفته از غریبه ها چیزی نگیرم!″
بچه خیلی جدی به حرف لان ژان توپید.
این یه جورایی بامزه بود و لبخند لان ژان عمیق تر کرد.″اگر من غریبه بدی نباشم چی؟ اونوقت میتونم برات چیزی بگیرم؟″
بچه انگار داشت فکر میکرد چون قیافه متفکری داشت و یک انگشتش زیر چونش زده بود.
لان ژان حس کرد میتونه قهقه بزنه ولی خب اون نباید خیلی متفاوت با لان وانگجی برخورد میکرد همین الان هم خیلی خط قرمز ها رد کرده بود.
YOU ARE READING
Never Forget
Fanfictionپسری منزوی و ساکت در تمام مدت زندگیش خواب هایی عجیب از زندگیی میبینه که مال خودش نیست. خیلی وقت ها از خواب بیدار میشه و فقط یک اسم رو فریاد میزنه. ″وی ینگ!″ لان ژان هیچوقت آشفتگی و درد درون سینه اش رو درک نکرد. تا اینکه یک روز با کتاب ′استاد تعال...