03

395 97 5
                                    

3: Uncle

لان ژان غیر ارادی سمت اون فرد رفت و اونو در آغوش کشید.

″عمو جان!″

صدای اون از بغض می‌لرزید.

لان چیرن خیلی متعجب شده بود. اون تازه به گوسو برگشته بود که شنید لان ژان به خودش خیلی سخت گرفته تا حدی که غش کرده برای همین خواست بهش سر بزنه.

ولی این بغض و این آغوشی که نصیبش شد خیلی غیر منتظره بود.

لان چیرن دستاش رو با تردید دور اون انداخت. هنوز حیرت زده بود ولی حس خوبی داشت که برای اولین بار لان ژان احساسش بروز داده.

لان ژان ناگهان به خودش اومد. اون داشت چیکار میکردم؟
اینجا چین نبود. این فرد هم اون عمویی که از دست داد نبود. با احتیاط خودش عقب کشید و سریع اشک هاش پاک کرد.

ادای احترام کرد.

ولی در حین خم شدن سرگیجه بدی گرفت و حس کرد تمام چیزی که تو معدش رو می‌تونه بالا بیاره، حس ضعف و ناتوانی تمام وجودش گرفت برای همین افتاد.

شاید فقط کمی اغراق هم کرد.

لان شیچن جلو رفت و نگران زیر بغل برادرش گرفت و اون رو روی تخت گذاشت.

«کمی استراحت کن. منم برات یکم غذا میارم، یه چیزی بخور. عمو جان؟»

لان چیرن متوجه منظور اون شد برای همین سرش تکان داد.
سمت لان ژان رفت و آروم روی شونه او چندبار ضربه زد.

بعد هم اتاق به همراه لان شیچن ترک کرد.

لان ژان سر کشید و وقتی مطمئن شد اونا رفتن مثل خرگوش از جاش پرید.

توی جاش نشست و به اطراف سرک کشید.

مثل اینکه جدی اون یه جای دیگه بود. اون خودش چندبار بیشگون گرفت ولی فقط دردش رو حس کرد و از خواب نپرید.

اصلا نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده.

سعی کرد یه کاغذ قلم پیدا کنه. تنها راهی که بلد بود تا باهاش ذهنش سازماندهی کنه نوشتن بود.

قلم و دوات با کاغذ پیدا کرد و پشت میز نشست.
هنوز احساس ضعف می‌کرد ولی اونقدر بد نبود که نتونه بشینه.
اون موقع هم فیلم بازی کرد. حالت تهوع و سرگیجه داشت ولی نه تا حدی که بیوفته.

یه لحظه حس کرد چقدر این کار ها براش آشناست.

در هر حال شروع کرد به نوشتن. از اتفاقاتی که روز قبل براش پیش اومده بود تا الان.

متوجه چیزی عجیبی نشده بود. پس دلیل اینکه اینجاست چیه؟

اون الان مطمئن بود کسایی که دید لان چیرن و لان شیچن بودند.
متوجه هم شده بود که اتاقی درش هست خیلی شبیه چند صحنه از کبوس هاشه.

Never ForgetWhere stories live. Discover now