• Part 29

2.7K 330 106
                                    

" دلم برات تنگ شده بود کوک."

حتی توانی برای بلند کردن دست‌هاش که می‌تونست به پس زدن دختر ختم بشه هم نداشت. همچنان نگاهش چشم‌هایی رو دنبال می‌کرد که با بی‌قراری به جایی غیر از اون دونفر خیره شده بود و همین برای آزردگی ذهن زخمی و حسِ مرده‌ و دفن شده‌ی زیر قلبش کافی بود:" نمی‌خوای حرفی بزنی؟"

به سردی، نگاه از مردمک‌های فراری و هراسونِ پسرک غریبه گرفت و به چشم‌های آرایش شده و لنزهای تیله‌ای که تضاد مشهودی با عنبیه‌های آشنای صاحبش داشت، سپرد:" تو..."

سرش رو به سمت مخالف چرخوند و همونطور که لب‌هاش به پوزخند عمیق و دندون‌نمایی باز میشد، دستش روی توی جیب شلوار پارچه‌ای ِ مردونه‌ش فرو برد:" اینجا چیکار میکنی؟"

شمرده لب زد که لمس شدنِ ناگهانی چونه‌ش توسط انگشت‌هایی که صدفیِ کشیده‌‌ی ناخن‌هاش با لاک زرشکی رنگی پوشیده شده بود، وادارش کرد که به چشم‌های جسور دختر خیره بشه:" وقتی باهام حرف میزنی بهم نگاه کن کوک... حتی نمی‌تونی تصور کنی چقدر دلتنگ نگاهت بودم."

هارا انگشت شستش رو به آرومی روی لب‌های از هم فاصله گرفته‌ی جونگکوک کشید و خیره به خال زیرلبش اضافه کرد:" انقدر دلم برات تنگ شده بود، که به خاطرت قرارداد معروف‌ترین برند فرانسه رو رد کردم تا برگردم و دوباره ببینمت."

زمزمه‌وار گفت و با ندیدن هیچ حرکتی از جانب پسری که شبیه به تمام روزهایی که باهاش گذرونده بود، سرد و مغرور نگاهش میکرد؛ مکثی کرد و قدمی به عقب رفت. لبخند مصنوعی روی لب‌هاش نشوند و همزمان با درآوردن کتش ادامه داد:" مهمون سه ری‌اَم... اما به خاطر تو اینجام."

بی‌توجه به پوزخندی که دوباره روی لب‌های جونگکوک جون می‌گرفت، توجهش رو به پسرکی که ساکت و مغموم به فاصله‌ی یک قدم ازش ایستاده بود داد و با نگاه سطحی و آزاردهنده‌ای به ظاهرش و همینطور گربه‌ای که کنار پاش خودش رو مچاله کرده بود متأسف سر تکون داد:" این کیه؟"

" هنوز متوجه نشدم که بعد از ۵ سال اینجا چیکار میکنی مون هارا؟"

" گفتم جونگکوک. لی سه ری دعوتم کرده."

نگاه هارا همچنان خیره به سرِ کج شده و بی‌تفاوتیِ تهیونگ نسبت به خودش بود که جونگکوک ناخودآگاه عصبی از توجه دختر، بلندتر غر زد:" به چه مناسبت؟"

" توقع بیشتری ازت داشتم."

هارا با اخم کمرنگی از لحن تند جونگکوک زمزمه کرد و کتش رو به سمت تهیونگ گرفت و با جلب شدن چشم‌های قهوه‌ای و سردش اشاره‌ای بهش زد:" خدمتکارت لاله؟"

خونسرد پرسید که با کشیده شدن بازوش و فشاری که جونگکوک با انگشت‌های تنومندش بهش آورد، آهی از بین لب‌هاش فرار کرد:" داری کنترل خودمو سخت میکنی. دقیقاً چه دلیل فاکی‌ای باعث شده برگردی و تو خونه‌ی من پیدات بشه؟"

| 𝘙𝘦𝘥𝘶𝘤𝘦𝘳 ꜱᴛᴏʀʏ 🌱 |Where stories live. Discover now