" با دیدن این همه تقلا و تلاشت، دلم خواست برای یه بار هم که شده پسرت رو به فاک بدم... اینکه انقدر خواستنی باشه و تو با وجود نسبت خونیت نتونی خودت رو کنترل کنی و باهاش بخوابی، یعنی قراره ارزش وحشی بازیاش و فریادهایی که زیرم میزنه رو داشته باشه. امتحانش که سختیای برام نداره هوم؟"میتونست فشاری که توسط رگهای برآمدهی گردنش باعث کشیدگی پوستش میشه رو احساس کنه. چشمهای سردی که ته نگاهش حس پیروزمندانه و خندهی نفرت انگیزی پنهان شده بود، دقیقاً مقابل صورتش قرار داشت و دلش میخواست همین لحظه گردنش رو بشکنه و زبون لعنتیش رو از حلقومش بیرون بکشه تا با به زبون آوردن تصورات مزخرفش، بیش از این دیوونهش نکنه. دستش رو توی جیب شلوارش برد و همونطور که مشت محکمش رو به سختی باز میکرد پوزخند ساختگی روی لبش نشوند:" فکر میکردم بهش دسترسی نداری."
با لحن سرد و آرومی جواب داد و خیره به لبخند محو شده لبهای مرد، خونسرد ادامه داد:" از میل بیاندازهت به هرزه بازی خبر دارم لی هان وو... اما رد شدن از خط قرمز زندگیِ من برای رسیدن به هوا و هوس مهارنشدنیای که فقط مختص خودته..."
قدمی به عقب برداشت و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد:" اصلاً انتخاب خوبی نیست."
" پس یعنی اون بچه خط قرمزته؟"
هان وو با چشمهای ریز شدهای ازش پرسید و سکوت جونگکوک باعث شد با سرفهی آرومی صداش رو صاف کنه:" بهتره برای اعتبارت بیشتر از این بیآبرویی نخری جئون، به اندازه کافی گرایشت زبانزدِ سهامدارای شرکت شده. به این فکر کردی که اگه همه با هم داراییشون رو از شرکت بیرون بکشن باید چیکار کنی؟ عاقل باش جوون."
سرش رو کج کرد و نگاهش رو به در ورودی داد که یون جین با ظاهری آشفته ازش وارد شد. به پسرِ ارشدش نیم نگاهی انداخت و همونطور که قدمهاش رو برای بالا رفتن از پلهها تنظیم میکرد کنار گوش جونگکوک اضافه کرد:" یه پسر کوچولو... ارزش نابود شدنت رو نداره."
" جونگکوک."
با حرص چشم روی چهرهی کریه هان وو بست و به سمت یون جینی برگشت که هول زده صداش کرده بود:" اینجا چیکار میکنی؟"
صدای تکخند هان وو رو شنید:" تنهاتون میذارم بچهها."
مرد با کفشهای سیاه ورنیش و قدمهای مطمئنی ازشون دور شد که جونگکوک با بیحوصلگی خیزی به سمتش برداشت که بازوش کشیده شد:" صبر کن کوک."
یون جین با عصبانیت صداش زد که جونگکوک نگاه تندی به بازوی اسیر شدهش انداخت:" دستت رو بکش."
" با این کارت، فقط شرایط تهیونگ رو به خطر میندازی لعنتی."
پسر پریشون و با صدایی که سعی در آروم بودنش داشت غر زد و بازوی جونگکوک رو رها کرد:" باید حرف بزنیم."
YOU ARE READING
| 𝘙𝘦𝘥𝘶𝘤𝘦𝘳 ꜱᴛᴏʀʏ 🌱 |
Romance" فقط یه لحظه... بذار فراموش کنم که تو گناهِ منی، بذار ببوسمت و بعد... تو جهنم با این لحظه زندگی کنم." به آرومی زمزمه کرد و لبهاش رو روی لبهای داغ جونگکوک فشرد، دستهای زخمیش رو دوطرف صورت مردونهش گذاشت و لبهاش رو شبیه به اکسیژن توی هوا بلعید...