• Part 20

3.6K 403 140
                                    


" بازیچه؟"

دوباره خندید. تلخ‌تر از قبل... و به نمایش در اومدن دندون‌های خرگوشی شکلش تو این زمان، روح تهیونگ رو به دردناک‌ترین حالت ممکن درید:" من برات یه بازیچه بودم کیم تهیونگ... نه تو‌. تو یه روانشناسی؟ یا یه عکاس؟ دوستی... یا دشمن؟ تو کیه منی؟ دست‌هاتو بهم دادی... یا مقابلم وایسادی؟ اومدی نفسم بشی؟ یا تو اوج خفم کنی؟ با چه هدفی نزدیکم شدی که من امروز و تو این نقطه از همیشه نابودترم؟"

فهمیده بود. اینکه راجع به شغلش دروغ گفته بود رو فهمیده بود، پس چرا نمی‌ترسید؟ چرا هیچ حسی نداشت؟ چرا نگاهش مسخِ حباب‌های ترک خورده‌ی چشم‌‌های جونگکوک شده بود؟ و نفرت... می‌تونست شاخه و برگش که روی مردمکش ریشه کرده بود رو حس کنه. بوی دریا با عطرِ خنک و تلخِ جونگکوک مخلوط شده بود و ریه‌هاش رو آزار می‌داد، خیلی وقت بود که از این لحظه می‌ترسید، اما چرا انقدر خونسرد بود؟

" از مادرت بپرس."

صدای بم و خشکیده‌ش در کمالِ آرامش به زبون آوردند، حباب پر از بغض نگاه جونگکوک شکست و فشار لایه‌های درد رو تو عمقش احساس شد، حس انزجار و پشیمونی به تنش رخنه کرد، کِی یاد گرفته بود انقدر تلخ حرف بزنه؟

" از اون بپرس. اون همه چیزو می‌دونه."

آب از سرش گذشته بود، حتی توانی برای دفاع از خودش هم نداشت، برای اولین بار تو زندگیش بی‌رحم شده بود و چقدر بی‌رحم بودن درد داشت وقتی اولین قربانیش جونگکوک بود. جونگکوکی که از نگاه خیره‌ش مشخص بود هنوز نتونسته این دروغ رو باور کنه.

" تو می‌گی. توی لعنتی به زبون میاری که چرا اومدی تو زندگیم؟ چرا خودتو یه روانشناس جا زدی وقتی اسمت تو دانشجوهای رشته عکاسی سئول ثبت شده؟ وقتی تو سابقه‌ی تحصیلیت هیچ چیزی راجع به این شغل فاکی نوشته نشده. تو حرف می‌زنی و بعدش تصمیم می‌گیرم کیم تهیونگ. بعدش تصمیم می‌گیرم زنده نگهت دارم یا نه."

" اومدم تا حقم رو ازت بگیرم."

بی‌ربط ترین جمله‌ی تو ذهنش رو به زبون آورده بود و حتی خودش هم علتش رو درک نمی‌کرد، فقط داشت عذاب می‌کشید؛ از اسارت تنِ جونگکوک که با وجود فهمیدن این حقیقت، باز هم نمی‌خواست رهاش کنه. نگاهش رو به سرعت ازش گرفت و روش رو برگردوند که بغضِ تا سرِ چشمه‌های نگاهش سرازیر شده رو راحت‌تر بشکنه، هنوز پوست تنش از یادآوری نوازش‌های پسر می‌سوخت و این بی‌رحمانه بود... که احساس گناه و لذتِ درهم پیچیده‌ش، حالا عطرِ نفرت و کینه به خودش بگیره. با کشیده شدن بازوش بدون اینکه برگرده نفسش رو بیرون داد و خواست چیزی بگه که چونه‌ش اسیر انگشت‌های جونگکوک شد:" حقت؟ از چی حرف می‌زنی؟"

از همیشه عصبی‌تر و کلافه‌تر بود اما این هم باعث نشد که تهیونگ با خونسردی نگاهش نکنه:" گفتم که‌ از اون زن بپرس."

| 𝘙𝘦𝘥𝘶𝘤𝘦𝘳 ꜱᴛᴏʀʏ 🌱 |Where stories live. Discover now