• Part 11

3.7K 454 25
                                    

" یونگ؟"

نگاهش رو به پسر که تلفن رو کنار گوشش گذاشته بود، داد و ناخودآگاه نیم نگاهی به ساعت روی دیوار که ۱ و ۳۰ دقیقه ی نیمه شب رو نشون می‌داد انداخت که جونگکوک گیج شده زمزمه کرد:" متوجه نمی‌شم. تو پیش اون بچه چیکار میکنی؟"

" آدرس رو بفرست."

کوتاه و با کلافگی گفت و با انداختن تلفنش روی تخت، نگاهی به تهیونگ کرد و با لحنی که دوباره سرد شده بود گفت:" جیمین دوستت، تو بیمارستانه."

نگاه تهیونگ که مبهوت موند از روی تختش بلند شد و همونطور که سوییچ ماشینش رو از روی میز برمی‌داشت ادامه داد:" اگه می‌خوای برسونمت اونجا، بلند شو."


~ فلش بک، چندساعت قبل~


" پیاده شو."

یونگی با لحن کلافه‌ای، بدون اینکه به جیمین نگاهی بندازه گفت و منتظر موند. پسر کوچکتر اخمی بهش کرد و بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شد. از لحظه ی خروجشون از باغ وحش یونگی همزمان با رانندگیش، با حرص عجیبی دستش رو روی تنش میکشید و به نظر می‌رسید درگیر خارش پوستی شده و همین باعث شده بود جیمین حس بدی پیدا کنه. با خستگی روی تخت نرمش دراز کشید و مغموم زمزمه کرد:" یعنی انقدر حساسه؟"

صورت قرمز شده و اخم پررنگ پسر دوباره به ذهنش اومد و نگرانیش رو بیشتر کرد، ناخودآگاه صورتش رو با دست‌هاش پوشوند و با صدای نامفهومی پچ پچ کرد:" اگه از خارش بمیره چی؟"

از حرفی که زده بود، مطمئن نبود اما احساس عذاب وجدان رهاش نمیکرد. با دودلی دوباره از روی تخت بلند شد و با برداشتن یکی از پمادهایی که تهیونگ براش خریده بود، خواست از اتاق بیرون بره که نگاهش به آینه کنار در افتاد:" با این لباسا، احتمالاً به اتاقش راهم نده."

دوباره به داخل برگشت و اینبار بعد از عوض کردن لباس هاش، به سمت اتاق یونگی که فقط چند تا در فاصله داشت رفت. با رسیدن به در بسته ی اتاق، مکث کوتاهی کرد و تقه ای به در زد اما جوابی نشنید، بعد از چند دقیقه با تردید در رو باز کرد و با کنجکاوی نگاهی به اتاق انداخت اما پسر رو پیدا نکرد. ناخودآگاه به داخل رفت و با دیدن فضای اتاق که با وسایل قهوه‌ای، مشکی پر شده بود گوشه لبش کج شد. نگاهش که به پیانوی سیاه رنگ گوشه اتاق برخورد کرد، ابروهاش از تعجب بالا پرید و به سمتش رفت. دستش رو نزدیک کلاویه‌های سیاه و سفید رنگ برد و با قلبی که از هیجان ضربان تندی گرفته بود دستش رو روی صفحه کلیدش کشید. با بلند شدن صدای دلنشین و آشنایی، خنده روی لبهاش شکل گرفت که شنیدن صدای قدم هایی از پشت سرش باعث شد لبخندش به سرعت محو بشه و به سمت صدا برگرده. صاحب اون پیانو با بالاتنه ی برهنه و خیسی که قطره های آب همچنان از روش سر می‌خورد و حوله ی سیاه رنگ دور کمرش که تضاد عجیبی با رنگ پوستش داشت، با اخم کمرنگی بهش خیره شده بود و نگاه سرد و عصبیش باعث شد جیمین با حالت معذبی آب دهنش رو قورت بده:" دقیقاً داری با اون پیانو چه غلطی میکنی؟"

" ه... هیچی."

جیمین با لکنت گفت و از پیانو فاصله گرفت. پسر بزرگتر ابرویی بالا انداخت و همونطور که موهای خیسش رو با حوله خشک میکرد به سمتش اومد:" اما به نظر می‌رسید داری باهاش عشق بازی میکنی."

اخم پررنگی روی پیشونی جیمین نشست و نگاهش رو از پوست روشن و مجذوب کننده ی پسر گرفت و به پارکت قهوه ای رنگ زمین دوخت:" فقط اومده بودم بهت پماد بدم اما نمی‌دونستم حمومی. انقدر مثل دیوونه ها بدنت رو خاروندی که قرمز شده."

با سر اشاره‌ای به پوست سفید و سرخش کرد که یونگی قدمی برداشت و فاصله بینشون رو کمتر کرد:" یه پرنده ی چرک، مجبورم کرد برم جایی که ازش تنفر دارم."

" و ازش می‌ترسی."

بی‌توجه به لقبی که گرفته بود، به تندی گفت و باعث شد ابروهای یونگی بیشتر توی هم فرو بره. کمی سرش رو به سمت جیمین خم کرد که پسر ناخودآگاه به پیانوی پشت سرش تکیه داد و دست یونگی که دقیقاً کنار کمرش روی چارچوب پیانو نشست، تونست نفس های سرد پسر رو روی پوست گرمش حس کنه.

" تو نمی‌ترسی؟ که تو اتاق من، اونم وقتی تازه از حموم اومدم؛ گیر افتادی؟"

" تو باید بترسی، اونی که لخته تویی."

جیمین با لحن گستاخی گفت و لبهاش رو توی دهنش کشید تا نگرانیش رو بروز نده اما با نشستن پوزخندی روی لبهای پسر، فهمید که موفق نبوده و نفس لرزونش رو با حرص تو صورتش بیرون داد. چند ثانیه سکوت بینشون برقرار شد و جیمین تمام مدت نگاهش رو روی گردن پسر نگه داشته بود اما یونگی با دقت تمام اجزای صورتش رو برانداز میکرد:" از پیانو خوشت میاد؟"

با زمزمه کردن این سوال ازش فاصله گرفت و متوجه نفس حبس شده‌ی پسر که حالا آزادش کرده بود، شد. جیمین دوباره نگاهی به پیانو انداخت و کوتاه جواب داد:" آره."

به سمت تخت رفت و همونطور که در حین بی‌حواسی جیمین لباس‌هاش رو می‌پوشید، دوباره پرسید:" بلدی؟"

" نه."

جیمین اینبار با لحن گرفته‌ای گفت و وقتی نگاه منتظر یونگی رو دید، با سر به زیری ادامه داد:" شرایط یادگیریش نبود. تو شاید ندونی بچه پولدار، اما پیانو خیلی گرونه و منم همیشه اولویت های دیگه ای داشتم."

" اگه الان شرایطش باشه چی؟"

سوال مبهم یونگی باعث شد اینبار مستقیم بهش نگاه کنه و لب بزنه:" چطوری؟"

" ساده‌ست، بهت یاد میدم."

چهره ی گرفته ی جیمین، به فاصله ی چندثانیه باز شد و لبخند شیرینی روی لبهاش جا گرفت:" واقعاً اینکارو میکنی؟"

" هوم ولی..."

در جوابش مکث کرد و جیمین همچنان مشتاق بهش خیره شده بود:" ازت یه چیزی می‌خوام."

نگاه سرکش یونگی که گستاخانه روی سرتاپاشمی‌چرخید، باعث شد بیشتر هول بشه:" چی می‌خوای؟"

" اون دختره... که اون روز داشتی باهاش حرف میزدی."

همین جمله باعث شد ذهن خیال پرداز پسر به چند جهت بره، نکنه راجع به تهیونگ چیزی فهمیده بود؟

" برام جورش کن."

به سرعت ریزش سطل آب یخی رو تو وجودش احساس کرد، نمی‌تونست خواسته ی یونگی رو هضم کنه. تکیه‌اش رو از پیانو برداشت و با شک پرسید:" چی؟"

" بهم کمک کن نزدیکش بشم جوجه فنچ. کدوم قسمت حرفم قابل فهم نیست؟"

" به نظرت من آژانس دوست یابی ام؟"

اینبار با لحن تخسی توپید. نگاهش رو از چهره ی خونسرد یونگی گرفت و تیوب پماد رو بیشتر توی دستش فشار داد:" فکر کردم شاید بخوای پیانو یاد بگیری و من در ازای وقتی که براش میذارم، ازت میخوام موقعیتی ایجاد کنی که بتونم بهش نزدیک بشم."

" برای چی؟"

چند ثانیه طول کشید تا پسر که پشت بهش مشغول دستکاری موهاش بود جواب بده:" فکر کن ازش خوشم میاد."

" از دخترا خوشت میاد؟"

ناخودآگاه پرسید و متوجه ی نیشخند روی لبهای یونگی نشد. نگاه یونگی از آینه به جیمین که کنجکاو نگاهش میکرد دوخته شد و زمزمه وار جواب داد:" از خوشگلا خوشم میاد. فرقی نداره دختر باشه یا پسر."

پر تردید سرش رو پایین انداخت و همونطور که متفکر به سمت در قدم برمی‌داشت لب زد:" قبوله."

" یادت رفت."

با شنیدن جمله بی‌ربط یونگی بین راه متوقف شد و انگشت‌های سفید شده‌ش رو بیشتر از قبل به پماد توی دست‌هاش فشار داد:" چی رو؟"

صدای قدم هاش رو از پشت سر شنید و بعد از لحظه ای مکث، حرکت سر انگشت‌هایی رو روی دستش احساس کرد. با کشیده شدن پماد از بین دست‌هاش، مور مور شدن پشت گردنش رو احساس کرد:" اینو."

نفس‌های یونگی رو روی گردنش احساس کرد و بعد با لرز عجیبی ازش فاصله گرفت و بدون اینکه به سمتش برگرده از اتاق بیرون رفت. با رسیدن به اتاقش، سرعتش رو کم کرد و با دردی که توی معده‌ش ایجاد شده بود خودش رو روی تخت انداخت و چشم‌هاش رو بست.

هنوز چندساعتی از گرم شدن چشم‌هاش نگذشته بود که با سوزش عجیبی تو نواحی شکمش، با بی‌قراری غلتی روی تخت زد و آهی از ته گلوش خارج شد. دستش رو روی پیشونیش کشید و با پاک کردن قطره های عرقش، بدن کرختش رو از روی تخت بلند کرد و کمد کنار تخت رو بیرون کشید. با ندیدن جعبه ی قرص‌هاش پوفی کشید و تازه به یاد آورد که تهیونگ دیروز برای خریدنش بهش تأکید کرده بود. همونطور که سویشرت مشکی رنگش رو می‌پوشید، کلاهش رو روی سرش انداخت و با شلوار ورزشیش از اتاق بیرون رفت. نگاه پر تردیدی به طبقه ی بالا انداخت و فوراً پشیمون شد، نمی خواست با بیدار کردن تهیونگ، فقط بد خوابش کنه. از سالن تاریک عمارت بیرون رفت که با وزش ناگهانی باد سرد روی صورتش، بیشتر تو خودش جمع شد. ناخودآگاه دستش رو روی شکمش فشار داد و روی پاهاش نشست. می‌تونست سوزش سر دلش رو احساس کنه و حتی اگر نمی‌خواست قبولش کنه، مطمئن بود به خاطر ادویه بیش از حد ساندویچی که خورده بود معده‌ش به این وضع افتاده بود و مصرف نکردن داروش، شرایط رو بدتر میکرد. با کشیده شدن بازوش، با درد سرش رو بالا آورد و نگاه خمارش رو به چشم‌های متعجب یونگی داد، نگاهش روی لباس های سرتاپا مشکی پسر و کلاه کپ روی سرش سر خورد و با صدای خش داری زمزمه کرد:" چیه؟"

" این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟"

یونگی با اخم پرسید و جیمین با کشیدن بازوش، اون رو از بین دستای پسر بیرون کشید:" می‌خوام برم دارو بخرم."

" دوازده شب؟"

" به تو چه."

جیمین بی‌توجه بهش نق زد و با قدم های سستی ازش دور شد که صدای روشن شدن موتور رو شنید. هنوز از در باغ عمارت خارج نشده بود که دستش دوباره کشیده شد. با بی‌حوصلگی نگاهش رو به یونگی داد که پشت موتور نشسته بود:" می‌رسونمت."

خواست مخالفت کنه اما با فکر به دیروقت بودن زمان، بدون اینکه حرفی بزنه بی‌حال پشت پسر روی موتور نشست که یونگی دست سردش رو گرفت:" می‌خوای بیوفتی جوجه فنچ؟ دستاتو بنداز دور کمرم."

" چند ساعته دستام رو نشستم."

جیمین همونطور که دستاش رو دور کمر یونگی حلقه میکرد آروم لب زد و صدای خنده ی تو گلویی پسر رو شنید.
~ پایان فلش بک~


با سست شدن حلقه ی دور کمرش، متعجب نگاه گذرایی بهش انداخت و مقابل بیمارستان توقف کرد که نگاه اخم آلود جیمین بالا اومد و به در بیمارستان نگاهی انداخت:" گفتم می‌خوام برم داروخونه."

" احمق نباش."

" نمی‌خوام برم بیمارستان."

" مزخرف نگو. اگه وسط راه نگرفته بودمت افتاده بودی."

یونگی با خشم بهش توپید و دوباره تکرار کرد:" پیاده شو."

همونطور که دستش روی شکمش بود با نگرانی لب زد:" ته نگران میشه. من..."

با کشیده شدن دستش توسط یونگی، فحش بدی رو زیرلب غرید اما پسر توجهی بهش نکرد. آهی کشید و بعد از صحبت یونگی با مسئول پذیرش، به اتاق دکتر رفت و وقتی مرد با اخم بهش دستور بستری شدن و شستشوی معد‌ه‌ش رو داد، احساس پشیمونیش شدت گرفت.

" به کی باید زنگ بزنم؟ خانواده‌ت؟"

یونگی با خونسردی پرسید که پسر کوچیکتر معذب روی تخت اتاق خصوصی جا به جا شد:" به تهیونگ."

" فکر کردم نمی‌خوای بهش خبر بدی."

" اون تنها خانوادمه."

با گفتن این حرف با لحن سردی، نگاه پردردش رو به یونگی داد که پسر با نیم نگاهی بهش از اتاق بیرون رفت.

***

" داری میری رو اعصابم."

جونگکوک با اخم خطاب به تهیونگ که در سکوت پوست لبش رو زخم میکرد غرید اما نگاهش رو از مسیر خلوت و تاریک مقابلشون نگرفت. وقتی با نگاهی به سمتش، لبهای پسر رو بدون حرکت دید، نفس عمیقی کشید و سرعتش رو بیشتر کرد. با رسبدن به بیمارستانی که یونگی آدرسش رو فرستاده بود، تهیونگ تشکر زیرلبی کرد و فوراً از ماشین پیاده شد. نگاهش رو به پسری که به سرعت از پله های بیمارستان بالا می‌رفت داد و از ماشینش پیاده شد.

" یونگ."

با دیدن یونگی که نزدیک پذیرش ایستاده بود صداش زد و باعث شد تهیونگ هم به سمتش برگرده و نگاه متعجبی بهش بندازه:" از کمکتون ممنونم."

تهیونگ با احترام به یونگی گفت که یونگی بدون لبخندی سرش رو تکون داد:" خواهش میکنم. معده‌ش رو شست و شو دادن و الان توی اتاقه، دکتر گفت بهتره یه چند ساعت بمونه تا خیالش راحت بشه و اینکه اگه ممکنه می‌خواد باهات حرف بزنه."

لبش رو بی‌حواس به دندون گرفت و دوباره تشکری کرد. نگاه زیرچشمی به جونگکوک انداخت و بعد به سمت اتاقی که یونگی بهش نشون داده بود حرکت کرد.

" با اون پسره چیکار میکردی؟"

" بیرون خونه روی زمین نشسته بود، فهمیدم حالش خوب نیست و سر راهم رسوندمش."

جونگکوک ابرویی بالا انداخت:" سر راهت؟ کجا می‌خواستی بری؟"

نگاهی به اتاق انداخت و متفکر لب زد:" باید باهم حرف بزنیم، طولانیه."

***

در رو با صدای آرومی باز کرد و با دیدن پسری که با چشم‌های بسته روی تخت دراز کشیده بود بهش نزدیک شد. دستش رو روی پیشونی جیمین گذاشت که چشم‌های پسر به سرعت باز شد و با دیدن نگاه نگران و غمگین تهیونگ لبخند بزرگی زد:" ته."

" چرا وقتی حالت خوب نبود نیومدی پیشم؟"

" گفتم شاید خواب باشی."

جیمین با لحن صادقانه‌ای گفت که لبخند کمرنگی روی لبهای تهیونگ نشست:" ما خانواده ایم. به نظرت میتونم وقتی که تو درد میکشی خواب بمونم؟"

پسر با پشیمونی از شنیدن لحن سرزنشگر تهیونگ سرش رو تکون داد:" برعکس دفعات قبل اشتباه کردم ولی فقط نمی‌خواستم الکی نگرانت کنم. الانم حالم خوبه."

جیمین به سرعت گفت که لبخند تهیونگ پررنگتر شد:" فهمیدم حالت خوبه. استراحت کن چون بعداً باید بهم همه چیزو توضیح بدی کوچولو."

" کیم تهیونگِ فرفری به من نگو کوچولو. محض رضای خدا من دیگه یه بچه دوازده ساله که فقط دو سانت ازت کوتاه تره نیستم و همچنان با وجود قد کوتاهترِ لعنتیم، ازت بزرگترم."

با وجود عادتی که به تند حرف زدنِ جیمین در مواقع حرصی بودنش داشت، خنده‌اش گرفته بود اما برای جلوگیری از عصبانیتش، خودش رو کنترل کرد و با کج کردن سرش، با لحن دلجویانه‌ای لب زد:" میدونی که از روی عادت و بدون قصد گفتمش."

پسر بزرگتر نگاهی به چهره ی خواب آلود و پریشونی که چهره‌ ی پسر مقابلش رو بیشتر از قبل خواستنی میکرد انداخت و دست‌هاش رو دو طرف صورتش قرار داد. خیره بهش با لحن پر محبتی جواب داد:" بیبی بانمک من. وقتی اینطوری نگام میکنی، قلبم میاد تو دهنم."

تهیونگ اینبار خنده ی بلندی کرد که لبهاش به حالت مستطیلی شکلی در اومد. با چرخوندن سرش بوسه ای روی دست جیمین زد:" من بزرگت کردم پارک جیمین. ادا در نیار چون یادم نمیره که باید برام حرف بزنی و اینکه فعلاً از غذاهای آماده خبری نیست."

با آویزون شدن لبهای جیمین نفس پرآهی کشید و با بلند شدن از روی صندلی کنار تخت زمزمه کرد:" استراحت کن تا من یه کم با دکترت حرف بزنم."

" زود برگرد."

تهیونگ لبخند اطمینان بخشی زد و از اتاق بیمارستان خارج شد. متکی به در بسته ی اتاق چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید، هیچ‌وقت نمی‌تونست به دردی که توی نگاه بهترین دوستش و عضوی مهم خانواده‌ش می‌بینه عادت کنه. هر بار که پای جیمین به خاطر این بیماری نفرین شده به بیمارستان کشیده می‌شد، یادآوری زندگی پر درد پسر قلبش رو مچاله میکرد.

" ته؟"

شنیدن اسمش با لحن متعجب و در عین حال آشنایی باعث شد تکیه‌اش رو از در بگیره و نگاهش رو به یون جینی که با روپوش سفید رنگی مقابلش ایستاده بود بدوزه. با گیجی نگاهی به پسر انداخت و لب زد:" جین؟ تو اینجا...؟"

یون جین که از آشنا بودن پسر موفرفری مقابلش، مطمئن شده بود لبخند گرمی زد و سرش رو تکون داد:" اینجا محل کارمه."

" کار؟"

تهیونگ گنگ پرسید و لحن بانمک و نگاه خمارش باعث شد یون جین خنده‌ ی مردونه‌ای بکنه:" تقریباً چندروزه که اینجا به عنوان روانپزشک مشغول شدم تا زمانی که یه مطب برای تخصص اصلیم بزنم، شیفت شب می‌مونم."

" پس حتماً خیلی خسته ای."

تهیونگ با لحن مغمومی گفت که یون جین نزدیکتر رفت و تن پسر رو توی آغوشش کشید. همونطور که نفس های عمیقی می‌کشید، با آرامش چشم‌هاش رو بست و زیر گوشش زمزمه کرد:" الان که بغلت کردم خستگیم در رفت."

تهیونگ با حالت معذب و لبخند مهربونی روی لبش، دستش رو دور کمر یون جین انداخت و خیره به سالن خلوت مقابلشون، خواست ضربه ی آرومی به کمر پسر بزنه که شونه‌ش با شدت زیادی به عقب کشیده شد و از پشت به جسم سفتی برخورد کرد. متعجب سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به جونگکوکی که به یون جین خیره شده بود، داد. پسر روانپزشک اخم کمرنگی به فاصله ی ناگهانی بینشون کرد و با نیم نگاهی به دستی که تقریباً دور کمر تهیونگ حلقه شده بود، نگاهش رو به جونگکوک داد:" نمی‌دونستم تو هم اینجایی کوک."

" انگار از زمان برگشتنت، سرنوشتمون باهم گره خورده."

جونگکوک اشاره ی غیرمستقیمی به تهیونگ کرد که پوزخندی روی لبهای یون جین نشست و با نگاه مرموزش جواب داد:" عجیبه. چرا حس میکنم دوستیِ من و تهیونگ برات خوشایند نیست؟"

با گفتن این حرف نگاهش رو به دست جونگکوک که هنوز روی پهلوی تهیونگ بود داد که جونگکوک با خونسردی به پسر کوچکتر که گیج و منتظر نگاهش میکرد خیره شد:" فقط خوشم نمیاد با پسر من خستگی در کنی لی یون جین. چیِ این قضیه عجیبه؟"

به جمله‌ای که دقیقاً لحظه ی رسیدنش به اون دونفر شنیده بود اشاره کرد و باعث محو شدن پوزخند یون جین شد:" اگه اون واقعاً پارتنرته، نباید انقدر روش حساس باشی. مگه اینکه..."

" اون متعلق به منه. فکر کنم قبلاً راجع به نسبتمون حرف زده باشم."

جونگکوک به سرعت حرف یون جین رو قطع کرد و با حرص نامحسوسی دستش رو تو موهای تهیونگ برد و پریشونتر از قبلش کرد. تهیونگ با اخم ریزی دست دیگه ی جونگکوک رو از روی پهلوش پس زد که جونگکوک نگاه تندی بهش انداخت:" فکر کنم حرف دیگه ای نمونده باشه."

" من باید برم جین. جیمین حال مناسبی نداره و باید چند ساعتی اینجا بمونه."

یون جین دوباره نگاهش رو به پسر آرامش بخش مقابلش داد و با لبخند چشم‌هاش رو روی هم گذاشت:" حتماً عزیزم. کاری بود باهام تماس بگیر."

" حتماً."

تهیونگ با قدردانی لب زد که دست یون جین بالا اومد و موهایی که جونگکوک به هم ریخته بود رو با عقب زدنشون منظم کرد:" فردا می‌بینمت عزیزم."

کوتاه گفت که با لرزیدن پیجر توی دستش، با خونسردی برای جونگکوک سر تکون داد و از اون دونفر دور شد.

" فردا چه خبره؟"

جونگکوک زیر گوشش پرسید و باعث شد تهیونگ نگاه از مسیر دور شدن یون جین بگیره و به چشم‌های خونسرد جونگکوک بدوزه. اخم کمرنگی کرد و بدون تردید جواب داد:" شخصیه."

تکخند محوی رو لبهای جونگکوک نشست و در کسری از ثانیه دندون‌های خرگوشی شکلش رو نشون داد. با بالا آوردن دستش، چونه ی ظریف تهیونگ رو بین انگشت‌هاش گرفت و با قدمی که به سمتش برداشت وادارش کرد که به دیوار پشت سرش تکیه بده. همونطور که نگاهش روی قهوه ای چشم‌های تهیونگ در گردش بود با لحن غرورآمیزی زمزمه کرد:" تو شخصاً در اختیار منی کیم. چه چیز شخصی می‌تونه وجود داشته باشه؟"

تهیونگ که از سکوت کردن متدوامش مقابل جونگکوک و یون جین، حس میکرد به تمام گفته های جونگکوک مهر تایید زده و نگاه منتظر و متعجب دوستش رو به خودش دیده بود، اینبار خسته از اسارتی که گوشه ی بیمارستان و مکانی عمومی اتفاق افتاده بود و نوازش نامحسوس انگشت اشاره جونگکوک روی خط فکش، ابروهاش رو بیشتر توی هم کشید و سعی کرد خواب آلودگیش رو پس بزنه و با جدیت بیشتری لب باز کنه:" یه قرار دوستانه‌ست. بهتره راجع به چیزهایی که بهت مربوط نیست حساسیت نشون ندی جونگکوک. اینطوری شرایط رو سخت میکنی."

با گفتن این حرف، با تردید دست پسر رو از روی چونه‌ش پس زد و به سمت بخش پذیرش رفت تا دکتر جیمین رو پیدا کنه و باهاش حرف بزنه. وقت گذروندن کنار جونگکوک برای قلب ضعیف شده و بی‌پناهش خطرناک بود.

***

" جیمین تو هیچ‌وقت قبول نمیکنی که بیای. اینبار دیگه مخالفت نکن. لعنتی لیست ورودی های مسابقه تایید شده و می‌خوایم یه کم دور هم خوش بگذرونیم."

دوستِ آکادمیش نام وو، با غر گفت و منتظر به جیمین نگاه کرد. پسر آه کلافه ای کشید و دستش رو به کمرش زد، مشکلی با رفتن به یه رستوران محلی و نوشیدن مشروب نداشت اما مطمئن بود که با اتفاقی که شب گذشته براش افتاده و توصیه های تهیونگ، قرار نبود عکس العمل مثبتی از سمتش دریافت کنه و واقعاً هاله ی نگرانی که توی اون نگاه دوست داشتنی می‌نشست به خوش گذرونی کردنش، نمی‌ارزید:" پارک جیمین. شاید این آخرین باری باشه که همه می‌تونیم دور هم جمع بشیم، از این به بعد باید برای مسابقه آماده بشیم و دیگه زمانی برامون نمی‌مونه."

با شنیدن صدای معترض نایون نگاهش رو به دختری که از اولین دیدارشون هیچ حس خوبی بهش نداشت، داد و ناخودآگاه صدای یونگی توی گوشش پیچید:" برام جورش کن."

لب‌هاش رو توی دهنش جمع کرد و با بستن چشم‌هاش و مکث طولانیش، زیرلب با کلافگی زمزمه کرد:" این یه موقعیت خوبه. فقط به خاطر اون پیانو."

" میام."

کوتاه و بدون وقفه گفت که دوستش از سر رضایت خندید:" نمی‌خوای اول ازش اجازه بگیری بیبی؟ شاید امشب برنامه ی خاصی داشته باشه."

همزمان با زمزمه کردن اون جمله ی انگلیسی از بین لبهای پُر و خوش فرمش، انگشت وسطش رو به سمت پسر گرفت و با برداشتن ساک ورزشیش، با همون دستی که بالا اومده بود خداحافظی کرد و به مقصد عمارت جئون از اونجا بیرون زد. به خاطر وضع نامناسب معده‌‌ش به جای اتوبوس با تاکسی به خونه ای که تازگی‌ها بهش عادت کرده بود رفت. خوشبختانه این روزها اون زنِ شکاک رو توی خونه نمی‌دید و تصمیم داشت بعداً از تهیونگ بخواد که با هم به دیدن مادربزرگش برن، البته اگه دردسری برای پسر ایجاد نمی‌شد. بعد از حمام و عوض کردن لباسهاش با سویشرت سبز رنگ و شلوار کوتاه سیاه و راحتی که بالای مچش تنگ میشد، همونطور که دستش توی جیب سویشرتش بود نزدیک آشپزخونه شد:" مین یونگی رو ندیدی؟"

خطاب به دختر خدمتکار پرسید که دختر لبخندی - به پسر همیشه بانمک مقابلش که با کلاه سویشرت و چتری های خیسش جذابتر از همیشه به نظر می‌رسید- زد و به باغی که از پنجره معلوم بود اشاره کرد:" اگه از سمت چپ برید، به یه محوطه ی سرباز می‌رسید که امکانات ورزشی داره. اونجا هستن."

" ورزشم میکنه؟"

جیمین ناخودآگاه لب زد و با حس نگاه خیره دختر، لبخند بزرگی زد:" مرسی از راهنماییت خوشگله."

با رسیدن به آدرسی که دختر داده بود، نگاه کنجکاوش رو به زمین ورزشی بزرگی که تا حالا ندیده بودتش، داد و با چشم‌های گرد شده به امکانات متنوعش خیره شد:" این عالیه."

جلوتر رفت و با دیدن یونگی که خیس عرق با رکابی سیاه رنگی مشغول دویدن و گل کردن توپ بسکتبالش بود، سرجاش ایستاد و نگاهش رو به پسر که با جدیت قدم برمی‌داشت داد. با افتادن توپ از زیر تور، پسر توپ رو از روی زمین برداشت و با دست کشیدن توی موهاش به سمت جیمین که خیره نگاهش میکرد برگشت:" به دید زدن علاقه ی خاصی داری؟"

" بستگی داره چی برای دید زدن باشه."

با خونسردی و بدون مکث جواب داد و نگاه از بازوهای عضله‌ای یونگی که تازگی ها دیده بودتشون گرفت که پسر به سمتش اومد و همزمان پوزخندی روی لبش نشست:" می‌تونی دید بزنی بیبی. فقط نگاه کن و لذت ببر."

" بیخیال یون. هیچ‌کس با چهار بار گل کردن توپِ بسکتبال عضله نمی‌سازه. به جاش برو گلف بازی کن و بذار روحِ سرکش و پول پسندت در آرامش باشه."

" انقدر به بدن استخونی خودت توی آینه زل زدی که این همه عضله رو باورت نمیشه جوجه فنچ."

جیمین اخمی کرد و خواست حرفی بزنه که یونگی روی زمین خم شد و ژست شنا زدن به خودش گرفت و باعث شد پسر خنده ی ساختگی و بلندی بکنه:" باورم نمیشه! قول میدم ده تا هم نتونی بزنی."

متوجه توهم رفتن چهره ی پسر بزرگتر شد و با تفریح کلاه سویشرتش رو جلوتر کشید:" مطمئنی؟"

" شنا زدن اونقدرا هم آسون نیست بچه."

" بچه؟ خدای من. می‌خوای مسابقه بدی؟"

جمله ی آخرش رو با خونسردی پرسید و منتظر نگاهش کرد که جیمین با لحظه ای مکث متفکر گفت:" چجوری؟"

" باید حداقل سی تا بزنی، اگر تونستی انجامش بدی، بعدش من سی‌تا میزنم و حتی اگر بیشتر زدم هم این بازی برابره. اما اگر قبل زدن اون سی‌تا روی زمین بیوفتی، بعدش کاری که میگم رو انجام میدی."

متعجب از سناریویی که یونگی به سرعت توی ذهنش چیده بود، لب باز کرد:" همینجوری هم توی اون چا..."

" قبول میکنی یا نه؟"

لحن کلافه یونگی باعث شد لبش رو تو دهنش بکشه و با خم شدن روی زمین مصمم جواب بده:" سر پنجاه تا."

صدای خنده ی لثه ای یونگی بلند شد و حرکت سر پسر به نشونه ی تاییدش رو دید:" شروع کن. می‌شمارم."

جیمین که هنوز متوجه نمی‌شد چرا باید جای به چالش کشیدن تواناییشون برعکس بشه، با اعتماد به نفس به بدن نرم و آماده‌‌ای که داشت شروع کرد و صدای یک، دو، سه... و چهل و دو گفتن یونگی رو شنید. با دردی که توی معده‌ش بیشتر شده بود، صورتش توی هم رفت و برای چندمین بار به سختی خودش رو بالا کشید:" حواست به معده‌ت باشه، شکمت رو منقبض نکن."

دست یونگی که روی شکمش خزید، فوراً هول شد و با آرنج های سست شده‌ش روی زمین افتاد:" آخ... لعنت بهت مین یونگیِ فاکی."

پوزخند صدادار پسر، اخمش رو پررنگتر کرد و با بینی قرمز شده ای که محکم به زمین برخورد کرده بود، نگاهش کرد:" به چی پوزخند میزنی عوضی؟ تو جرزنی کردی."

" فقط قبول کن که خسته شده بودی و بیشتر از اون در توان بدن کوچولوت نبود."

نگاه از یونگی گرفت تا بیشتر از این مخاطب تمسخرش نباشه، اون از مشکلی که داشت سوءاستفاده کرده بود:" باید چیکار کنم؟"

با لحن تلخی پرسید که یونگی حالت شنا زدن رو به خودش گرفت و به زمین اشاره کرد:" بخواب این زیر."

نگاه گیج و متعجبش رو به پسر داد و لب زد:" چی؟"

" می‌خوام تمام مدتی که شنا می‌زنم زیرم بخوابی جوجه فنچ. اینطوری کاملاً فرق بینمون بهت ثابت میشه. بعد از شمردن ۵۰ تا شنا، می‌تونی بری."

" مسخره میکنی؟"

" این اولین بار نیست که اینو می‌پرسی. کاملاً جدی ام؛ بخواب زیرم پارک جیمین."

لحن پسر هیچ تمسخر و شوخی نداشت و این نگران کننده بود. با پشیمونی از مسابقه‌ای که به خواسته ی خودش شرکت کرده بود، توی دلش لعنتی به خودش فرستاد و با نزدیک‌تر شدن به پسر کنارش دراز کشید که یونگی دستش رو دوطرفش قرار داد و پاهاش رو طوری تنظیم کرد که بهش برخورد نکنه اما بدن پسر کوچیکتر رو کاملاً تو حصار خودش قرار داد:" حواست باشه بشماری."

یونگی زمزمه وار گفت و آرنجش رو خم کرد:" ی... یک."

جیمین با صدای گرفته ای شروع به شمردن کرد و سعی کرد به نزدیکی بیش از حدش با یونگی و حرارت قفسه سینه‌ش توجه نکنه:" چرا اومده بودی اینجا؟"

" هشت."

" منتظر جوابتم."

برای اینکه ادامه ی بحث رو متوقف کنه و مجبور نباشه بهش بگه که با هر جمله‌ش فاصله ی بین لبهاشون رو کمتر میکنه، با صدای گرفته ای زمزمه کرد:" بهم گفتی برات قرار جور کنم، امشب می‌خوایم بریم رستوران. با بچه های آکادمی."

" فکر کردم دیشب دکترت چیز دیگه‌ای می‌گفت."

قلبش دیوونه وار توی سینه‌ش می‌کوبید و از ترس شنیدن صداش توسط پسر بزرگتر، بلندتر می‌شمرد:" بیست. تو از کجا شنیدی؟"

" بوی شامپوت رو دوست دارم جوجه فنچ."

سکوت چند ثانیه ای یونگی زیرنگاه منتظرش و لحن گمراه کننده و حرف بی‌ربط بعدش، باعث شد جیمین تکون آرومی به خودش بده و با صورت عرق کرده‌‌ش به یونگی نگاه کنه:" زیاد تکون نخور، خطرناکه."

لحن تفریح آمیزی یونگی نشون از لذت بردنش میداد و این جیمین رو مضطرب‌تر از قبل میکرد. اینطور نبود که به خاطر گرایشش از هر نزدیکی و تماس با جنس موافق خودش لذت ببره و به خاطرش تحریک بشه. اما لعنت به این لحظه... اون تا حالا زیر هیچ پسری اینطوری دراز نکشیده بود تا اون پسر به طرز اغواکننده ای هرلحظه روش خم بشه و نفس های صدادارش رو روی صورتش خالی کنه.

" پنجاه و هشت. دیگه بسه لعنتی."

دقیقاً با خارج شدن این جمله از بین لبهاش صورت پسر مقابل صورتش قرار گرفت که نفس عمیقش رو توی سینه‌ ی پرفشارش حبس کرد. برخورد لبهای گرم پسر بزرگتر به چونه‌ش باعث شد توی همون حالت چشم‌هاش رو ببنده:" جوجه فنچ ترسو."

یونگی با خنده‌ی بی‌صدایی لب زد و با یه حرکت از روی پسر که به حالت خشک شده‌ای روی زمین دراز کشیده بود بلند شد:" از خیال بیا بیرون جوجه. باید منو به قرار امشب برسونی."

با گفتن این حرف، قدم زنان از جیمین دور شد و ندید که پسر غلت محکمی روی زمینی که با چمن پوشونده شده بود زد و دستش رو روی صورت سرخ شده از هیجانش فشرد.

***

در کشویی کافه رو هول داد و با وارد شدن به اون مکان آروم و خلوت که با موسیقی بی‌کلامی، فضای دلنشینی به خودش اختصاص داده بود، نگاهش رو به افراد حاضرِ اونجا داد که با دیدن یون جین که با لبخند روی لبش دستش رو بالا برده بود، متقابلاً لبخندی روی لبهاش نشوند و با تردیدی که نمی‌دونست از کجا سرچشمه میگیره نزدیکتر رفت:" خوشحالم که اینجایی عزیزم."

هنوز به لفظی که یون جین تازگی‌ها برای صدا زدنش به کار می‌برد عادت نداشت و این معذبش میکرد. با این وجود سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و زمزمه وار گفت:" منم همینطور."

" با اینکه دلم میخواد ساعت‌ها باهات وقت بگذرونم، اما چون می‌دونم الان نگرانی، بهتره بدون مقدمه پیش برم."

با رضایت از شناختی که یون جین ازش داشت، پوست لبش رو رها کرد و کمی به جلو خم شد:" منتظرم جین."

یون جین مکثی کرد و همونطور که به نگاه مغموم پسر خیره بود جواب داد:" همون شب به این قضیه شک کردم اما راجع بهش مطمئن نبودم، بعداً که بیشتر راجع بهش فکر کردم به این نتیجه رسیدم که دلیل کابوس های پریشونت و اون حمله ی عصبی چی می‌تونه باشه."

" خب؟"

" من فکر میکنم تمام این خاطراتی که به یاد میاری... متعلق به خودته تهیونگ."

تهیونگ لحظه ای شوکه بهش نگاه کرد و بعد از چندثانیه خودش رو عقب کشید:" متوجه نمی‌شم."

یون جین دست پسر که روی میز بود رو توی دستش گرفت و همونطور که انگشت‌های کشیده‌ش رو نوازش میکرد، با لحن مطمئنی گفت:" منظورم اینه که به عقیده ی من این کابوس‌ها، همون اتفاقاتیه که توی گذشته برات افتاده."

" همچین چیزی ممکن نیست جین. من تمام خاطرات بچگیم رو یادمه. چیزهایی که من دیدم و اون آدم، کسایی نیستن که من توی بچگیم باهاشون سر و کار داشته باشم."

نگاه کودکانه و آشنای جونگکوک جلوی چشم‌هاش واضح شده بود اما مطمئن نبود که می‌تونه راجع به اون خواب، حرفی بزنه:" ممکنه حافظه ی کوتاه مدت اون زمان رو از دست داده باشی اما هرچی هم که باشه، حتماً اتفاقات مهمی برات افتاده و چیز آشنایی باعث یادآوریشون شده. بهم گفتی که فقط تو چندوقت اخیر این کابوس‌ها رو می‌بینی و تا قبل از اون فکر میکردی دردی که داری، یه میگرن ساده‌ست!"

تهیونگ با شک سرش رو تکون داد و زمزمه کرد:" از وقتی نوجوون بودم مادربزرگم بهم گفته بود این به خاطر میگرنیه که از مادرم به ارث بردم، اگر چیز جدی‌تری بود حتماً بهم می‌گفت."

" ازش بپرس تهیونگ. ازش درباره ی خاطراتی که توی ذهنته اما نمی‌تونی به یادشون بیاری، بپرس."

تهیونگ لبش رو دوباره به دندون گرفت و با ناامیدی سرش رو پایین انداخت. نگاه آشنای جونگکوک و خاطره ای که راجع به اون فندک طلایی رنگ پسر توی ذهنش بود، نوشته های روی دیوار، تماشای دو تا بچه کوچیک کنار همدیگه، آشنا بودن باغ عمارت جئون و... تمام اون کابوس و خاطرات بی‌ربط و پی در پی توی ذهنش رژه می‌رفت و در تلاش بود تا بیشتر به یاد بیاره.

" جِی تی بی اِف اِف."

" یعنی چی؟"

" یعنی جونگکوک و تهیونگ بهترین دوستای همدیگه‌اند، تا ابد."

" ما به مهر دوستی نیاز داریم نه؟"

" توی اون فیلم دیدم که اینکارو کرد و گفت این مهر قراردادشونه."

نگاه هول پسر بچه و دستش که فوراً روی لبش نشست، معذبش کرد و باعث شد کلمه ی ببخشید رو با لحن بچگانه ای لب بزنه.

" داره ازش خون میاد."

" چیکار کردی؟"

" من نبودم."

" گریه نکن، من ازت محافظت میکنم."

" همش تقصیر تو بود. تو قول داده بودی.

" ببوسمت؟ اگه بوسش کنم زود خوب میشه."

" چطوری؟"

" مامانم همیشه میگفت جای زخمایی که توی قلبت میشینه با بوسه زودتر خوب میشه."

با قرار گرفتن صندلی‌ای کنار میز دونفره‌شون، نگاه سردرگمش رو بالا آورد و با چشم‌هایی که از فشار زیاد خون افتاده بود، به جونگکوکی که با نگاه به ظاهر خونسرد و آشناتر از همیشه‌‌ش بهش خیره شده بود، چشم دوخت.

" این آخرین باره که این حرفو بهت می‌زنم. فردا به اون قرار لعنتی نمی‌ری کیم، در غیر اين صورت اتفاق خوبی انتظارت رو نمی‌کشه."

" جئون جونگکوک، تو چند تا مدرسه بالاتر درس می‌خونم. حالا می‌ذاری برسونمت خونتون؟"

▪︎▪︎▪︎

ادامه دارد...🌱

| 𝘙𝘦𝘥𝘶𝘤𝘦𝘳 ꜱᴛᴏʀʏ 🌱 |Where stories live. Discover now