دستش رو به شیشهی تمیزCCU چسبوند و با نزدیککردن پیشونیش، تکیهش رو به شیشه داد تا واضحتر پسری رو ببینه که روی تخت سفید بیمارستان توسط چندتا دستگاهِ پزشکی مختلف زنده مونده بود و ضربان قلب و میزان تنفسش کنترل میشد. خیره به صورتِ رنگ پریدهی خاصترین آدم زندگیش آب دهنش رو به سختی فرو برد تا بغض سنگین شدهای که راهِ تنفسش رو سد کرده بود، کمتر به گلوی ملتهبش زخم بزنه. با زبونش لبهای خشک شدهش رو تر کرد و با صدای خفهای که حتی به گوش خودش هم نمیرسید لب زد:" میدونم میشنوی."
صحبتِ دکتری - که راجع به نیمه هوشیار بودنِ مغز جونگکوک و دستوراتش برای کارکرد اعضای بدنش که شامل شنیده شدن صداها میشد- براش حرف زده بود توی ذهنش تداعی شد و دوباره زمزمه کرد:" تو همیشه منو شنیدی جونگکوک."
انگشتهای دستش رو دقیقاً روی صورت پسر که از پشت شیشه تار به نظر میرسید کشید:" حتی وقتی مثل یه احمق ترسیدم و جلوی دهنم رو گرفتم تا صدام بیرون نرسه، تو منو شنیدی... منو شنیدی و با نگاهت بهم قول رهایی دادی."
چشمهاش رو با عجز بست تا مانع سرازیر شدنِ اشکهای بیارادهش بشه:" حتی تو نوجوونیم، که با خاطرات گمشدهم زندگی کردم، حتی زمانیکه فهمیدم اون زن چه دردی رو برای داشتن من تحمل کرده... پس اینبار هم صدامو بشنو، اینبار هم بذار اونی که خودخواهتره من باشم..."
دوباره چشم باز کرد و از پشت پلکهای تارش اجزای صورتِ بدون احساس جونگکوک رو کاوید:" و بگم؛ که نمیخوام از دستت بدم، حتی اگه تو بین دستهای من نمونی. حتی اگه نتونم هیچوقت دوباره لبهاتو ببوسم و تو آغوشت آروم بگیرم؛ حتی اگه بفهمم اولینم قراره تا ابد... آخرینم بمونه."
قطره اشکی از گوشهی چشم چپش سرازیر شد و با بیرون فرستادنِ نفس عمیق و سنگینش، کمی از شیشه فاصله گرفت و زمزمه کرد:" برگرد اما اینبار من اونی نمیشم که قراره بهت درد بده."
آه لرزونی کشید و بدون اینکه نگاه دوبارهای به بدنِ بیجونِ حامیِ زخمیش بندازه، قدمهای کندی رو به سمت پذیرش برداشت تا با تلفن عمومیِ گوشهی سالن، با مادربزرگش تماس بگیره. زمان زیادی رو به بیخبری ازش سپری کرده بود و نمیخواست تو این شرایط باعث نگرانیِ پیرزن بشه. شمارهی تلفن خونه رو وارد کرد و با تکیه دادن به دیوار، چشم بست و منتظر شنیدن صدای گرم زن موند.
با شنیده شدن هفتمین بوق، تماسش بیپاسخ موند و با خستگی نگاهی به شماره انداخت. حدسِ معقولی برای جواب ندادنِ مادربزرگش نداشت، ساعت ۲ بعداز ظهر بود و مطمئن بود که تو این زمان، زن از خونه بیرون نمی ره و زمانش رو به گوش دادن به رادیو و موسیقی موردعلاقهش اختصاص میده. با پیچ خوردن دلش، اخمهاش توی هم رفت و ناراضی از دلهرهای که ناگهان به وجودش رخنه کرده بود شمارهی تلفن همراه زن رو شمارهگیری کرد و با ناخنهای کوتاهش چنگی به سیم پیچیدهی تلفن زد تا استرسش رو کنترل کنه:" بله؟"
YOU ARE READING
| 𝘙𝘦𝘥𝘶𝘤𝘦𝘳 ꜱᴛᴏʀʏ 🌱 |
Romance" فقط یه لحظه... بذار فراموش کنم که تو گناهِ منی، بذار ببوسمت و بعد... تو جهنم با این لحظه زندگی کنم." به آرومی زمزمه کرد و لبهاش رو روی لبهای داغ جونگکوک فشرد، دستهای زخمیش رو دوطرف صورت مردونهش گذاشت و لبهاش رو شبیه به اکسیژن توی هوا بلعید...