میتونست درد و فشردگی رو تو رگهای مغزش احساس کنه، گرفتگی بینیش راه تنفسش رو سخت کرده بود و از طرفی خنکی ملافه که روی تنش کشیده میشد، حس خوبی به پوست برهنهش منتقل میکرد. به سختی پلکهاش رو از هم فاصله داد و سعی کرد روی پهلو بخوابه که شنیدن صدایی باعث شد خواب از سرش بپره:" تکون نخور."خمیازهای کشید و از بین پلکهای نیمهبازش به سرمی که از پایهش آویزون بود و انتهای لولهش به سوزن داخل رگ دست راستش میرسید نگاهی انداخت و گیج شده خودش رو بالا کشید تا به تاج تخت تکیه بده که پیراهن قهوهای رنگ آشناش از روی شونههاش سر خورد و انگار تازه متوجه شد که لباسی تنش نیست. بدون اینکه به پسری که خیره نگاهش میکرد توجه کنه، ملافه رو بالاتر کشید و اینبار نگاه پرسوالی که رگههای دلخوری دَرِش واضح بود رو به جونگکوکی سپرد که تکیه داده به دیوار کنار پنجره، بهش نگاه میکرد:" اینجا چیکار میکنم؟"
به احمقانهترین حالت ممکن سوال کرده بود و متعجب از صدای بمش که حالا خش دار شده بود و به سختی شنیده میشد لبش رو گزید و خیرگی نگاه نافذ و خاص جونگکوک باعث شد فوراً سرش رو پایین بندازه و به سرعت اتفاقاتی که در آخرین لحظههای هوشیاریش اتفاق افتاده بود رو به یاد بیاره:" باید کنار دریا ولت میکردم؟"
از جواب تندی که با صدای آرومی بیان شده بود، اخمی بین ابروهاش نشست. بدن درد باعث شده بود نتونه عکس العملی که لازمه رو نشون بده و حتی مغز دردناکش قدرت تصمیمگیری برای رفتاری که باید بعد از یه رابطهی زوری و به طرز گنگی پرلذت بروز میداد، نداشت. نفس عمیقی کشید و دوباره نگاه بیروحش رو به جونگکوک داد:" چرا لباسامو..."
" برای اینکه دمای بدنت رو بیارم پایین مجبور شدم لختت کنم."
لحن گستاخ و نگاه خونسرد جونگکوک، بهش این حس رو میداد که شاید داره زیادی سخت میگیره اما مطمئناً این مسئلهی سادهای نبود. اون اولین بارش رو از دست داده بود، با پسری خوابیده بود که تنها هدفش از نزدیکی بهش کمک کردن بود و این بزرگترین قانون شکنی بود که میتونست تو تمام ۲۴ سال زندگیش انجام بده. مدت زیادی نبود که به گرایشش پی برده بود و انجام این کار با شخصی که به نظر میرسید این براش از اتفاق های روتین زندگیشه؛ بیش از لحظه قبل آزارش میداد:" انقدر برات راحته؟ حریم شخصی آدما ارزشی برات نداره؟ که بدون اجازه..."
سردی که تو رفتار جونگکوک بود باعث میشد اعتماد به نفسش رو از دست بده و به خودش نهیب بزنه که مقصر خودشه... که چرا بیشتر مخالفت نکرده بود و گذاشته بود نیاز جنسی و لذتی که میبرد به تن سرماخورده و ضعیفش غلبه کنه؟ آهی کشید و دوباره نگاه ازش گرفت، ادامهی این بحث بیفایده بود.
" انگار گفتنش برای تو خیلی سخته."
جونگکوک همونطور که به سمتش میومد گفت و با رسیدن به کنار تخت دستش رو از توی جیبش بیرون آورد و با تکیه دادن به تخت کمی به سمتش خم شد:" اتفاقاً من انقدر راحت و بیدلیل به کسی اهمیت نمیدم. تب کرده بودی، نفسات سنگین بود. نمیخواستم بعد از سکس با من بمیری."
YOU ARE READING
| 𝘙𝘦𝘥𝘶𝘤𝘦𝘳 ꜱᴛᴏʀʏ 🌱 |
Romance" فقط یه لحظه... بذار فراموش کنم که تو گناهِ منی، بذار ببوسمت و بعد... تو جهنم با این لحظه زندگی کنم." به آرومی زمزمه کرد و لبهاش رو روی لبهای داغ جونگکوک فشرد، دستهای زخمیش رو دوطرف صورت مردونهش گذاشت و لبهاش رو شبیه به اکسیژن توی هوا بلعید...