Thirty | Fight But No Peace

430 91 262
                                    

᯽ᴛᴏ ᴍɪɢʜᴛ ʟɪᴋᴇ ʟɪsᴛᴇɴ ᴛᴏ: ᴅᴀʏ ᴡɪᴛʜᴏᴜᴛ ᴇᴠᴇɴɪɴɢ ʙʏ sᴛʀᴀʏ ɢʜᴏsᴛ
میتونید تو چنل پیداش کنید. خیلی قشنگه

᯽ʟɪᴋᴇ ᴀɴᴅ ᴄᴏᴍᴍᴇɴᴛ

«دعوا بدون آشتی»

•᯽❀᯽•

بعد از صدبار زنگ خوردن گوشی و رد کردن تماس ها، بالاخره لویی خسته شد و گوشی رو برداشت.‌ به صفحه نگاه کرد و شماره و اسم هری رو صدبار تو سرش خوند. قصد نداشت جواب بده، ناراحتش کرده بود، این قهر کوچولو و حرف نزدن باهاش یه مدت باید ادامه پیدا کنه. ولی از شنیدن صدای زنگ تلفن خیلی خسته شد.

از کنار بر بلند شد و گوشه ی اتاق رفت تا صداشون رو نشنوه. مردد تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش برد. نفس عمیقی کشید و گذاشت صداش تو تلفن پخش بشه.

لویی: بله؟!

بعد چند ثانیه سکوت، با سردی گفت. منتظر جواب هری موند ولی از اون طرف خط هم فقط صدای نفس هاش میومد.

به همین بسنده کردن...شنیدن صدای تنفس هم. به دیوار تکیه داد و به سکوت پشت تلفن گوش کرد. کمه کم میدونست برای هری ارزش داره، چیزی شبیه دلتنگی و پشیمونی وجودش رو فرا گرفت. تلفن رو به صورتش فشار داد تا گرماش رو از اون طرف خط بگیره.

هری طاقت نیاورد که صداش رو نشنوه و لویی هم جز معذرت خواهی نمی‌خواست چیزی بشنوه.

هری: هنوز از دستم عصبانی ایی؟

با رسیدن صداش به گوش لویی، نفس راحتی کشید و با چشم بسته، سرش رو یه دیوار تکیه داد. جوابش رو با هیچ چیز نگفتن، داد. باید چیزی که میخواست و لازم بود رو می‌شنید.

هری: میشه فردا ببینمت؟

به بر نگاه کرد.

لویی: بچه پیشمه. نمیتونم بیام

تو ذهنش برنامه اش رو خالی کرد تا هزا رو ببینه ولی به به زبون چیز دیگه ایی گفت.

هری: خب، بیرون قرار بزاریم

بازم لویی جواب نداد ولی اگر هری میتونست چشم هاش رو ببینه راحت میفهمید لو هرجا بگه، میاد. خودش حدس زد و حرفش رو ادامه داد.

هری: نزدیک اداره یه پارکه. یه کافه به اسم مون استراک اونجاست. سر ساعت خودت میبینمت

از اینکه هری ساعت نهارش رو همونجوری که یبار لویی گفت مال منه، یادش بود و ساعت لویی خطاب کرد، توی دلش غوغا شد. صدای لبخندش رو هری شنید. لبش رو گزید و با آروم ترین آوایی که هری میتونست بشنوه گفت "باشه". بعد گوشی رو قطع کرد و لبخندی زد که نمیتونست مخفیش کنه.

***

لویی چندین ساعت جلوی کمدش ایستاده بود و به لباس هاش نگاه میکرد. هرکدوم رو برمیداشت دوست نداشت و عوضش میکرد. تا حالا تو زندگیش کسی براش انقدر مهم نبوده که، این همه وقت برای انتخاب لباس ازش بگیره. در نهایت به چیز ساده ایی که فکر میکرد هم شیک و پیک نشونش میده هم برای هری میتونه جدید باشه رضایت داد.

Alcohol Smell And Blood TraceWhere stories live. Discover now