Five | Story and Scape

563 143 172
                                    

᯽ᴛᴏ ᴍɪɢʜᴛ ʟɪᴋᴇ ʟɪsᴛᴇɴ ᴛᴏ: ᴄᴏᴅᴀ ʙʏ ʜᴀɴs ᴢɪᴍᴍᴇʀ(ɪɴsᴛʀᴏᴍᴇɴᴛᴀʟ)

᯽ʟɪᴋᴇ ᴀɴᴅ ᴄᴏᴍᴍᴇɴᴛ

« قصه و قِصِر در رفتن»

•᯽❀᯽•

تو اون مدت کسی حرف نزد. لویی برای هری تکراری بود. مثل یه قرار داد که هر سال میخونه و پاش رو امضا میکنه، مثل راهی که هر روز تا اداره طی میکنه. لویی فقط مظنون یه پرونده ی دیگه بود با جلدی از دروغ.

چیزی که نمیدونست، و میدونه که نمیدونست، داخل او بود. هیچ وقت داخل دو تا فنجون چای، به یه اندازه شکر نیست. ترتیب چینش دو طرف شطرنج شبیه به هم نیست. هیچ دو انسان به ظاهر سابقه داری، گذشته ایی مشترک ندارن و به یه اندازه تو گند فرو نرفتن.

پس این لویی رو تازه میکنه. مثل یه فصل جدید از یه کتاب هیجان انگیز که باید کشفش کنه. باید، بازش کنه اونم تو دقایقی که سخته با سکوت طی بشن.

دست هاش رو پشت گردنش میزاره و عقب میره تا به دیوار بچسبه، لویی نشسته و کمی قوز کرده. تمام مدت از پشت سر بهش زل زده بود و احتمالات رو بررسی میکرد، توی سرش لو رو مظنون و مشکوک نگه داشت.

و پرسید.

هری: چی شد که به اینجا کشیده شدی؟

سر لو به چپ چرخید و از روی شانه، کارآگاهی که لم داده بود رو دید. اخم ریزی کرد و با لحن طلبکارانه گفت.

لویی: منظور؟

هری شونه هاش رو بالا برد و لبش رو کج کرد.

هری : همه خلافکار و پلیس به دنیا نیومدن.

لویی: من خلافکار نیستم

اعتراض کرد. بعد سرش رو به سمت شیشه ها برگردوند. بالا پریدن قطره های کم اب روی پستی بلندی های سقف حواسش رو پرت نگه میدارن.

هری نفس عمیقی گرفت و جلو اومد. دستش رو روی زانوش گذاشت و مثل یه معلم شرح داد.

هری: خب باشه. بزار اینجوری بپرسم. چی تو زندگیت تورو به کسی که هستی رسوند؟

لویی: جز بازجویی عه؟

با لحن بی حس پرسید. با انگشت هاش بازی میکرد و از سرما، استین هاش رو پایین کشید.هری دست به چونه اش کشید. تو کالج افسری، ترم پنج یکی از واحد های درسیش، روان شناسی بود.

استاد لِمون، بهشون گفته بود " مردم تنها، همیشه تو سرشون مکالمه اماده دارن. مردم تنها، منتظر یه سوال مستقیم یا غیر مستقیم هستن تا داستان زندگیشون رو، همونجورکه توسرشون تمرین کردن، تعریف کنن"

هری:می‌خوام بیشتر درموردت بدونم

لویی: فکر نمی‌کنم به صلاحت باشه

Alcohol Smell And Blood TraceWhere stories live. Discover now