Eight | Albino Fox Is...

Start from the beginning
                                    

زین زیاد با بر بیرون نرفته بود، بخاطر شغلش اکثرا لیام به دیدنش میرفت و باهاش وقت میگذروند.

زین آخر هفته ها پسرشو میدید. این حرف، که میتونن یه روز باهم وقت بگذرونن، مثل یه دلیل برای زندگی کردن یه روز نو بود.

از خانم اسکات تشکر کرد و به سوی زمین بازی رفت.
بِر به درخت تکیه داده و سرش پایین بود. بچه به اون کوچیکی جوری تو فکر فرو رفته بود که با بار اول و دومی که زین صداش کرد متوجه اومدنش نشد.

زین جلوتر رفت و نزدیک درخت رسید. یبار دیگه صداش کرد و بر با چند بار پلک زدن از خیالات بیرون اومد. سرشو برگردوند و باباش رو دید.

زین بلافاصله متوجه شد انقدر گریه کرده، که چشمای فندقی و ریزش خیس و پفک کرده بود.
با دیدنش سریع با دستای باز پیشش رفت.

زین خم شد و پسر کوچولوش رو بوسید و بعد بلندش کرد. پسر گردن زین رو گرفت و پاهاشو دور کمرش حلقه کرد. سرشو با خیال راحت روی شونش گذاشت.

زین: سلام پسرم

دم‌گوشش اروم گفت.

بر: کجا بودی بابایی؟

زین: امیدوار بودم واسه نیومدنم منو ببخشی

گردن زین رو سفت تر بغل کرد و صورتش رو داخلش برد، با بغض گفت.

بر: فکر کردم چون ددی نیست توام نمیایی

زین: مگه میشه نیام... تو پسر منی

فین فین کنان چند ثانیه معطل کرد، بعد باز گفت.

بر: چرا منو نمیبری پیش خودت؟ نمیخوام اینجا باشم

زین: میبرمت بیبی. وقتی کارهای ددی لیام تموم بشه تورو میبرم خونه

بر با شنیدن این حرف با صدای غمگین زین، جای دست هاشو محکم تر کرد. میخواست به پدرش بگه که تنها نیست و نزاره غصه بخوره.

بر: بابا، من دلم تند تند برات تنگ میشه. میشه زیاد بیایی؟

زین: بر اگه به من بود که اصلا از اینجا نمیرفتم، ولی میدونی که کار دارم

بر: میدونم بابا

نمیخواست بر بیشتر ناراحت بشه یا احساس کنه بابا زینش کمتر از ددی لیام دوسش داره. میخواست مدتی که کوتاهی کرده رو جبران کنه.

زین: بچه شیر میدونی قراره چیکار کنیم؟

با لحن شادی و بازی زمزمه کرد. کلی بر با بیحالی جواب داد.

بر: توش بازی داره؟ من حوصله ندارم

زین: خانم اسکات گفت میتونیم بریم بیرون

بر سرشو بلند کرد و با شوق تو چشمای اشکی و کوچولوش و خنده ی ریزش پرسید.

بر: میتونیم؟

Alcohol Smell And Blood TraceWhere stories live. Discover now