• Part 25

3K 332 217
                                    


" دست‌های تو دیگه تا ابد خونیه، چون تو باعثش شدی کیم تهیونگ. تو باعث مرگشی."

صدای آشنای مرد توی گوشش پیچید و باعث شد با ترسِ کودکانه‌ای خودش رو به آغوش جونگکوک فشار بده و دستش رو دور کمرش حلقه کنه. با لمسِ پیراهن سیاه‌رنگ پسر و دقیقاً نزدیکیِ قلبش، متوجه خیسی دستش شد و سنگینی سر جونگکوک رو روی شونه‌ش احساس کرد. با بالا آوردن دستش، خیسی و قرمزیِ خون رو سر انگشت‌هاش دید و ناباور روی زمین سُر خورد و به جونگکوکی که غرق در خون روی زمین افتاده بود، خیره شد.

***

~ فلش بک، حدود ۲ ساعت قبل ~

" می‌گه اون پسر منه."

هوسوک ناباور زمزمه کرد که جونگکوک همونطور که نگاهش رو به سمت دیگه‌ای می‌سپرد، دستی تو موهای بهم ریخته‌ش کشید و دوباره به چشم‌های خیس هوسوک که به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود، چشم دوخت:" بهم گفت اون بچه‌ای که دزدیدتش پسر منه جونگکوک... لعنتی. باورم نمی‌شه، باورم نمی‌شه."

دست‌های پسر از روی صورتش سر خورد و با بی‌قراری روی زانوهای ضعیف و بی‌جونش افتاد:" باید چیکار کنم کوک؟"

دستش رو پشتِ شلوار خاکی شده‌ش برد و با بیرون کشیدن اسلحه از جیبش، اون رو با تکخندِ غم‌انگیزی مقابل پای جونگکوک انداخت:" بهم گفت بکشمش... تهیونگو. تا در ازاش اون بچه نَمیره."

پوزخند تلخی رو لب‌های جونگکوک نقش بست و با کج کردن سرش، چشم‌هاش رو محکم روی هم فشرد و همزمان با نفس عمیق و کلافه‌ای که بیرون داد سعی کرد خونسردیش رو بدست بیاره. با مکث طولانی‌ای، جلوی پای هوسوکی که هنوز مغموم به کف زمین خیره بود زانو زد و به صورت مردی که از همیشه ضعیف‌تر و ناتوان‌تر، شبیه کودک ۳ساله‌ای بغضش رو شکسته بود و اشک‌هاش به سرعت روی گونه‌هاش جاری می‌شد، خیره شد:" خب؟ می‌خوای چیکار کنی؟"

بی‌توجه به آشوبِ سنگینی که طنین دلهره‌واری به گوشه‌‌ای از قفسه سینه‌ی پهنش بخشیده بود، با لحن جدی‌ و خشکی پرسید و منتظر به چشم‌های خیس هوسوک نگاه کرد تا حواسش رو معطوف خودش بکنه:" اون بچه‌ی منه جونگکوک. تنها یادگاریِ یون آهِ‌ منه... من..."

مرد با حس درد عمیقی که تمام دیواره‌های دهنش رو خشک کرده بود و تنفسش رو لحظه به لحظه سخت‌تر می‌کرد زمزمه‌وار ادامه داد:" من قاتل نیستم، اما... دیگه هیچی برام اهمیت نداره، نتونستم یون آه رو نجات بدم؛ آخرین شبی که باهاش حرف زدم بهش قول دادم که همه‌چیز رو درست میکنم، که دیگه نمی‌ذارم پیش هان وویی که بزرگترین عاملِ رنگ پریده‌ و تن لاغرش بود بمونه، اما نشد... فرداش... فرداش دیگه ندیدمش، امکان نداره کوک، ما با هم حرف زدیم... من بوسیدمش... لعنت به من، ما با هم خوابیده بودیم و من انقدر احمق بودم که نفهمیدم دلیل این همه تغییرشو. اما الان مطمئنم جونگکوک. می‌ترسید، از اینکه بچه‌ش مال هان وو باشه می‌ترسید و به خاطر همین بعد از ۴ ماه ندیدنش، خبر خودکشیش تنها چیزی بود که بهم رسید."

| 𝘙𝘦𝘥𝘶𝘤𝘦𝘳 ꜱᴛᴏʀʏ 🌱 |Where stories live. Discover now