"جین."
گاز محکمی از لبش گرفت و با ترید برگشت که لکسی قدمی داخل گذاشت و گفت: "میتونیم باهم صحبت کنیم؟"
سمت در قدم برداشت و از اتاق خارج شد که دختر هم به دنبالش بیرون دوید. توی محوطه لحظهای مکث کرد، ذهنش آشفته بود و نمیتونست تمرکز کنه تا جای مناسبی برای صحبت کردن پیدا کنه که با صدای لکسی کلافهتر شد.
"آخرین بار که باهم بودیم، گفتی بعد از جلسه میای دنبالم... بریم همونجایی که میخواستی ببریم."
با تمام وجود سعی در کنترل اضطرابش داشت و دعا میکرد که نامجون متوجهش نشه؛ دستشو روی شونه دختر گذاشت و زمزمه کرد: "یه جای بهتر میبرمت."
و لحظهای بعد هردو توی اتاق جین بودن، لکسی با امیدواری و چشمهای خیس بهش نزدیکتر شد و دستشو روی شونههای پهنش گذاشت و با کمی بلند شدن روی پنجه پا زمزمه کرد: "جین..."
سر تکون داد، دستهای دخترو از روی شونش کنار زد و ازش فاصله گرفت: "نه." سمت کاناپه اشاره کرد: "لطفا بشین."
لکسی درحالی که آروم اشکهای ریخته شده روی گونشو با دست پاک میکرد نشست: "متاسفم."
سمت تراس اتاقش رفت و بعد از چند لحظه با گلدون ظریفی برگشت و اونو روی میز و جلوی دختر گذاشت. لکسی با دیدن رنگ غیرطبیعی دست جین و حرکت کمش دوباره اشکهاش صورتشو خیس کرد: "شنیدم حتی پزشک سلطنتی و پیشگو اعظم هم نتونستن کامل در درمانش کنن."
به دستش خیره شد، هیچ حس بدی در موردش نداشت، لبخند کمرنگی زد و گفت: "مهم اینه کاملا از کار نیوفتاده."
"مـ... متاسفم... درد داره؟"
"نه کاملا برعکس، حس نداره."
اضطرابش آروم شده بود، اینکه نامجون تا الان ارتباطی باهاش برقرار نکرده نشون میداد که متوجه چیزی نشده پس نشست و با آرامش بیشتری صحبت کرد: "تقصیر تو نبود." به گلدون روی میز اشاره کرد و گفت: "این گلدون آخرین هدیه من به توئه، میدونی اسم گلش چیه؟"
لکسی که دیگه تلاشی برای پس زدن اشکهاش نمیکرد سرشو به نشونه مثبت تکون داد: "ا... اسمرالدو..."
"پس حتما داستانشم شنیدی."
با تایید دختر تکیه داد: "ولی من تا چند وقت پیش نمیدونستم... و روزی که جیمین این گلدون رو بهم هدیه داد حتی به ذهنمم نرسید که اون دلبرک هیچکاریو بدون هدف انجام نمیده."
"..."سر بالا آورد که متوجه شد لکسی به قسمتی از اتاق خیره شده؛ نگاهش رو دنبال کرد که به اتاق لباسش و رگال جدیدی که لباسهای نظامی نامجون توش چیده شده بود، رسید. لبشو گاز گرفت، برگشت و ادامه داد: "اینو به عنوان آخرین هدیه از طرفم قبول کن."
YOU ARE READING
【 Only in Bermuda - Full 】
Fanfictionقدمهاشو سریعتر برداشت و با لحن محکمی گفت:"بهت دستور میدم همین الان بایست!" پسر متوقف شد اما برنگشت، فقط با حرص لبشو گاز گرفت. "جی... باید باهم حرف بزنیم." جواب داد:"نمیخوام ببینمت." "بهم یه فرصت بده." جونگکوک برگشت تا نفرتشو سرش فریاد بزنه که دست...