آتشی که دورش شعله کشید، نه تنها گرما نداشت بلکه لرز وحشتناکی رو توی بدنش ایجاد کرد. سموئل کتاب رو از روی میز برداشت و صفحهای رو باز کرد و شروع به صحبت کرد: "روح القدس... در وجودش ساکن شو، جسمش را پر ساز، لمس کن قلبش را و لمس کن وجودمان را با قدرتت و ما را از گزند شیطان حفظ فرما، هللولیا... هللولیا..." نفس عمیقی کشید: "آمادهای؟"
بیحرف سر تکون داد، قلبش بهشدت خودشو به قفسه سینش میکوبوند، به نشان روی دستش نگاه کرد: "عیب نداره نامجون، بجاش دیگه هیچ غم و هیچ درد و..." بغض کرد: "هیچ عشقی رو حس نمیکنی... آره، اونقدرام بد نیست."
"فرا میخوانمت، ای والِک بزرگ... پیشکشی مارا بپذیر و پیوندش را نابود ساز..."
با حس ظاهر شدن هیبت تاریکی روی دیوار، توی یک لحظه همه چیز محو شد و تو خلسه فرو رفت، صدای سموئل رو میشنید اما نمیفهمید چی میگه و نگاه بیحالش خیره به تاریکی بود که بهش نزدیک و نزدیکتر میشد، چشمهاشو بست و قطره اشکی رو گونش چکید.
**********
چند دقیقه ای بود که کنار محراب نشسته و زانوهاش رو بغل گرفته بود، نمیتونست خودشو راضی کنه همینجوری بره...
"لعنتی..."
از جا بلند شد: "این انتخاب خودش بود! تقصیر من چیه؟ آره باید برگردم برمودا..."
بیحرکت ایستاد و لحظهای بعد پاشو محکم روی زمین کوبید: "نمیتونم ولش کنـــم!"
از پنجره کلیسا به آسمونی که کاملا تاریک و ابری بود خیره شد و دستشو مشت کرد، میدونست این آشوبی که توی وجودش به پا بود و این سرمایی که حس میکرد تماما متعلق به نامجونن، چشمهاشو بست و سعی کرد حسشو عمیقتر درک کنه.
"ترسیده..."
با تکانِ چراغی که از سقف آویزون بود سرشو بالا گرفت که ثانیهای بعد زمین شروع به لرزیدن کرد، دیوار و گرفت و محکم ایستاد: "داره چه بلایی سرش میاد؟"
انگار تازه چشمهاش باز شده و نگاه یخ زده و حرفهای سِر پارک رو به خاطر میآورد: «تو تمام این سالها حتی نمیدونستم چرا زندهام و برای چی زندگی میکنم... دلیلشو نمیدونم اما اینکارو نکنید.»
لرزش متوقف نمیشد و همین تشویشش رو بیشتر از قبل میکرد، بهسختی صاف ایستاد و خواست تلپورت کنه اما ذهنش اونقدر درگیر بود که هیچ قدرتی براش نمونده بود، با به سوزش افتادن نشانش دستشو روش گذاشت و با گرفتن صندلیهای ردیف شده کلیسا سعی کرد تعادلشو حفظ کنه و به سمت زیرزمین حرکت کرد.
راهرو تنگ رو با کمک گرفتن از دیوار رد کرد و با رسیدن به در چوبی و کهنه دستشو رو دستگیره گذاشت و خودشو داخل پرت کرد که سموئل با حیرت سمتش برگشت.
YOU ARE READING
【 Only in Bermuda - Full 】
同人小说قدمهاشو سریعتر برداشت و با لحن محکمی گفت:"بهت دستور میدم همین الان بایست!" پسر متوقف شد اما برنگشت، فقط با حرص لبشو گاز گرفت. "جی... باید باهم حرف بزنیم." جواب داد:"نمیخوام ببینمت." "بهم یه فرصت بده." جونگکوک برگشت تا نفرتشو سرش فریاد بزنه که دست...