نفسش و با حرص بیرون داد، بازم تو مبارزه با خودش برای نیومدن به اتاق پسرک شکست خورده بود و حالا پشت در اتاق ایستاده بود و به لحن نرم عموش که باهاش مشغول صحبت بود گوش میداد:"پسر خوب یکم بیشتر فکر کن، چیشد که تو آب افتادی؟ کجا میرفتی؟ چیزی یادت میاد؟"با شنیدن صدای آروم و لرزون پسر چیزی تو قلبش تکون خورد:"تو آب افتادم؟ از کجا توی آب افتادم؟ شما کی هستید؟ چـ...چرا همه جا سیاهه؟"
"چیزی نیست، آروم باش... همه چی درست میشه، باشه؟ لطفا استراحت کن."
چند لحظه سکوت شد و بعد تنها صدایی که شنیده میشد هق هق آروم پسر بود، با شنیدن صدای پا و به دنبالش خروج عموش از اتاق قدمی به سمت عقب برداشت و پرسید:"حافظش چرا اینجوری شده؟"
سِر کیم با ناراحتی گفت:"آسیب مغزی نیست، من... احتمال میدم از عوارض تبدیلش باشه."
با رفتن عموش دستشو با تردید روی دستگیره گذاشت و با کمی فشردن وارد اتاق شد؛ پسرک که گریش بند اومده بود، با صدای در سرش به سمتی که تهیونگ ایستاده بود چرخید، قدم برداشت و روی کاناپه گوشه اتاق نشست و در سکوت بهش خیره شد.
" کی هستی؟"
با سوال پسر نیشخند زد:"الان بگم کی ام تو منو میشناسی؟"
ملافه رو کنار زد، لب تخت نشست و پاهای برهنشو روی زمین گذاشت و بسختی روی پاهاش ایستاد، با اولین قدمی که برداشت سرش تیر کشید و پاهاش سست شد که قبل از روی زمین افتادن تو آغوش گرمی فرو رفت، تهیونگ به آرومی روی زمین نشست و تن پسرکو به خودش تکیه داد؛ تک خنده کوتاهی از وارفتن پسر بین پاهاش و تو آغوشش و سری که بسرعت روی شونش تکیه داد کرد که باز هم صدای خوش آهنگش تو اتاق پیچید:"نفسات چه گرمه..."
"..."
با سکوت تهیونگ دوباره سوألشو تکرار کرد:"تو کی هستی؟"
به سختی دستی روی قفسه سینش که تکیه گاه پسر بود کشید و کلافه از سوزش و خارش مزخرفی که دست از سرش بر نمیداشت اخمی کرد و با چرخش سرش به باند سفید رنگِ بسته شده روی چشماش نگاه کرد:"اسمم تهیونگه، چرا میپرسی؟"
"نمیدونم، حس خوبی بهت دارم."
زیر لب زمزمه کرد:"منم..."
سرشو بی اراده به موهای پسر چسبوند و عطرشو بو کشید که ناله پسر بلند شد:" آیی، پشتم!"
"پشتت چی؟"
با اشاره دست پسر ازش فاصله گرفت و گانو بالا زد که با دیدن رد کمرنگ و کدر طلایی رنگِ روی پشت پسر خشکش زد:"ایـ...این...امکان نداره!"
پسر که از لحن و صدای متعجب تهیونگ ترسیده بود با بیتابی تکون خورد:"پشتم چیشده؟"
به خودش اومد و سعی کرد آرومش کنه:"نترس..."
YOU ARE READING
【 Only in Bermuda - Full 】
Fanfictionقدمهاشو سریعتر برداشت و با لحن محکمی گفت:"بهت دستور میدم همین الان بایست!" پسر متوقف شد اما برنگشت، فقط با حرص لبشو گاز گرفت. "جی... باید باهم حرف بزنیم." جواب داد:"نمیخوام ببینمت." "بهم یه فرصت بده." جونگکوک برگشت تا نفرتشو سرش فریاد بزنه که دست...