ابروهاش از شدت تعجب بالا پرید، پرستارش می‌گفت که جز تحمل و مصرف مرتب داروی مسکن کار دیگه‌ای از دستش برنمیاد:" چطوری؟ دارو خوردم ولی دردش تموم نشد."

اینبار با تردید نگاهش کرد و همونطور که دو به شک گوشت لبش رو گاز می‌گرفت با یه حرکت سرش رو نزدیک برد و از بین لب‌های نیمه باز جونگکوک جای خالی دندونش رو بوسید و به سرعت عقب کشید. به جونگکوکی که خشک شده نگاهش میکرد لبخند بزرگی زد و اینبار لب‌هاش رو روی قفسه سینه‌ی پسر گذاشت، نمی‌دونست قلب کدوم طرفه، از یاد برده بود پس با دودلی نزدیک سمت چپ سینه‌ی پسر رو از روی جلیقه‌ش بوسه‌ای زد و با گونه‌های سرخ شده از خجالتی که برای درست بودن کارش داشت عقب رفت. جونگکوک همچنان با چشم‌های گشاد شده نگاهش میکرد:" خ... خب مامانم همیشه میگفت جای زخمی که توی قلبت میشینه، با بوسه زودتر خوب میشه."

" ق... لب؟"

با لکنت پرسید که تهیونگ تند پلک زد. دست جونگکوک هول شده روی لب‌هایی که تا چند لحظه پیش گرمای لب‌های دیگه‌ای روش نشسته بود قرار گرفت و معذب سرش رو پایین انداخت، که باعث شد تهیونگی که از اول هم به درستی کارش شک داشت با خجالت کلمه‌ی ببخشید رو کودکانه لب بزنه.

" ع‌... عیب نداره. نیازی نیست عذرخواهی کنی."

لبخند زورکی زد و با آشفتگی سرش رو به دوطرف تکون داد:" تو، می‌تونی یه کاری برام بکنی؟"

تهیونگ با تعجب سرش رو از یقه‌ش بیرون آورد، هنوز خجالت می‌کشید اما نتونست جلوی نگاه کنجکاوش رو بگیره:" چه کاری؟"

" بتمن رو دیدی؟ یا حتی رابین هود؟"

" خُ... ب از نزدیک نه. تو تلویزیون..."

" منظورم همونه. من می‌خوام یه چیزی رو بدزدم، فعلاً بابام خونه نیست و می‌تونم برم اونجا. تو خیلی شجاعی ته، کمکم می‌کنی؟ تنهایی نمی‌تونم انجامش بدم."

جونگکوک با خواهش گفت که پسر با ترس نگاهش کرد. تا همین لحظه‌ هم بیش از حد قانون شکنی کرده بود، نمی‌دونست اگر مادربزرگش بفهمه چقدر از دستش ناراحت می‌شه و سرزنشش میکنه، همچنین شکلات‌هاش رو از دست می‌ده و حتی نمی‌تونه پیرزن رو راضی کنه که اون توله سگ مقابل در خونه‌شون رو شب‌ها به داخل بیارن تا سرما اذیتش نکنه:" ولی... بلد نیستم."

" فقط... فقط کافیه کشیک بدی فرفری. تو از لای در بیرون رو نگاه کن، من خودم همه کارهارو انجام می‌دم."

" آخه اینطوری که من بتمن نمی‌شم، بتمن خودش همه‌ی کارهارو انجام می‌داد."

" تو منو نجات می‌دی ته. اگر کمکم کنی نجاتم می‌دی، اونوقت می‌شی قهرمانِ زندگی من."

جونگکوک با مهربونی گفت که قلب تهیونگ از حس شجاعتی که بهش داده شده بود پر شد و با وجود تردیدِ بی‌اندازه‌ش، سرش رو تکون داد:" باشه، نجاتت می‌دم."

| 𝘙𝘦𝘥𝘶𝘤𝘦𝘳 ꜱᴛᴏʀʏ 🌱 |Where stories live. Discover now