✴️ part:23 ✴️

528 131 42
                                    

ووت
نظر
فالو❤️

           **************************
دختر با بدنی که می‌لرزید وسایلِ تو دستش رو جابجا کرد و چشم‌های وحشت‌زدش رو به عقب داد تا مطمئن بشه اون جاسوسِ تو خیالاتش با چاقو پشت سرش نمیاد.

آب دهنی قورت داد و سعی کرد کنترل انگشت‌های یخ زده و لرزونش رو از دست نده.

میخواست...

با تمام وجودش میخواست پارک مین‌فو بمیره و بخاطرش داشت از جونش هم می‌گذشت.

اون کثافت باید نابود میشد...

اون کسی که زندگی خیلی‌ها مثل خانواده‌ی خودش رو نابود کرده بود...

بالاخره جلوی اتاقِ چانیول و بکهیون رسید و زبونی به لب‌های خشکش زد.

از استرس یک روزِ کامل نخوابیده بود و بخاطر نخوردن هیچ وعده ی غذایی حالِ معدش اصلا خوب نبود.

بوی بدِ دهنش بیشتر به حالت تهوعی که داشت دامن می‌زد و فقط میخواست هر چی زود تر از شر اون سم خلاص شه.

داشت برای بکهیون دردسر درست میکرد اما مگه خودِ بکهیون اولین کسی نبود که ازش کمک خواسته بود؟!

خب اونم بعد یه سال فکر کردن و کلنجار رفتن با خودش بالاخره تصمیم گرفت بهش کمک کنه.

*آره...فقط دارم بهش کمک میکنم...اون خودش اینو میخواد...

زیر لب مجنون وار زمزمه کرد و بالاخره شجاعت پیدا کرد تا تقه‌ای به در بزنه.

بعدِ شنیدن صدای چانیول وارد شد و لبخندی بهش زد که چان در جا فهمید یه چیزی این وسط درست نیست.

بعد شنیدن حرف های لوهان و همین طور اشاره ی بکهیون به مکالمه ی عجیبش با جان دیگه به هیچی اعتماد نداشت و همه چیز رو، حتی ساده ترین حرکات رو از فیلترِ افکارش رد میکرد و الان با دیدن قیافه ی رنگ پریده و نَزار لوسیَن مطمئن بود که یه اتفاقی افتاده.

_خوبی؟!

*بله ارباب خوبم...ارباب بکهیون نیستن؟!

_چرا داره صورتش رو میشوره...

چانیول به ظاهر بی‌توجه گفت اما تک تک حرکاتِ دختر رو زیر نظر داشت.

لوسیَن بعدِ نگاه معذبی به چانیول سریع خودش رو به حمام رسوند و الکی کارهاش رو کُند انجام داد تا بالاخره بکهیون رسید.

بعد بسته شدن دَر، سریع سمتش برگشت و شروع کرد به الکی حرف زدن.

*سلام ارباب...دارم وسایلِ جدید رو جابجا می‌کنم...شامپوها رو میذارم جای همیشگی...

گفت و بطری قهوه‌ای رنگ که عکسِ دونه‌های قهوه روش بود رو با فاصله از بقیه گذاشت و نگاهِ مشکوکی با بکهیون رد و بدل کردن.

✴️wake up and save me✴️[کامل شده]Where stories live. Discover now