✴️ part:12 ✴️

605 153 114
                                    

ووت یادتون نره😢
مطمئن باشین از خوندنش پشیمون نمیشین...
قول میدم...

**************************

کنار چانیول دراز کشیده بود و تو سکوتِ اولِ صبح به صدای نفس هاش گوش میداد .

این صدا شده بود آرامش روز و شبش ...

تقریبا دو هفته ای شده بود که دزدیده شده بود و بعدِ اون تماسِ کذایی ، دیگه هیچ خبری از خانواده اش نداشت .

یه حسِ سِر شُدگیِ خاصی نسبت به همه چیز داشت .

یه چیز هایی هم فهمیده بود .

اینکه از شیرِ مرغ بخواد تا جون آدمیزاد براش فراهم میکردن ، جز هر چیزی که مربوط به خانواده اش و زندگی قبلیش باشه !!

درسته...زندگیش تقسیم شده بود...

قبلِ دزدیده شدنش و بعدِ دزدیده شدنش...

تو یسری فیلما وقتی میدید خیلی راحت آدما رو میدزدن فکر میکرد دارن زیادی چُخان میکنن ، اما حالا که خودش یکی از همون آدمایی بود که گرفتار این تراژدی شده بود ، خودِ قبلیش رو سرزنش میکرد .

+دوست داری بازم برات کتاب بخونم ؟!

_...

با صدایی که بخاطر تازه بیدار شدنش گرفته بود گفت و به نیمرخِ بی عیبِ چانیول نگاه کرد .

+بنظرم این کتابه خیلی قشنگه...بهم حس آرامش میده...به تو نمیده ؟!

_...

+هم...ولی از اون بیشتر اینجا بهم حس آرامش میده...

همزمان که حرف میزد دست چانیول رو گرفت و دور گردنش پیچوند و خودش رو توی بغلش چپوند .

نگاهی بهش کرد و با مطمئن شدن از اینکه دستگاه ها و لوله های وصل شده بهش رو جابجا نکرده دوباره سرش رو روی سینه اش قرار داد و با لبخند راضی ای به روبرو خیره شد و همزمان مشغول بازی کردن با انگشت های چانیول شد .

+بنظرت دلشون برام تنگ شده ؟!

_...

+فکر می‌کنی مامان هنوزم گریه می‌کنه ؟! یا بکیان ؟!...بابا که میدونم عمرا گریه کنه...همیشه دوست داره تو چشم مامان قوی بنظر برسه...

با ناله گفت و شروع کرد به اشک ریختن .

+یه عالمه دلم براشون تنگ شده...قول میدم اگه یه روزی برگشتم پیششون بیام و از اینجا نجاتت بدم...

_...

آب دماغش رو بالا کشید و لب های آویزونش رو چسبوند به سینه ی چانیول و برگشت و به صورتش خیره شد .

+خسته نشدی از بس خوابیدی ؟!

_...

+میدونی خوبیش چیه ؟!

یهو با خنده ی قاطی با گریه گفت .

+اینه که تو خوش قیافه ای...اگه قیافت خوب نبود عمرا تحملت میکردم...

✴️wake up and save me✴️[کامل شده]Where stories live. Discover now