✴️ part:7✴️

634 172 39
                                    


این سری بیشتر تر تر نوشتم تا زودتر تر تر برسیم به جاهای دوست داشتنیش🚶‍♀️🚶‍♀️ووت یادتون نره ♥️

         **************************

صبحشون چندان خوب شروع نشده بود ، چون مامان بکهیون مدام گریه میکرد و حتی باعث شد از گریه اش بکیان و بکهیونم به گریه بیوفتن و اون وسط جونگین بیچاره ، بی پناه بمونه ، چون بابای بکهیون صبح زود از خونه زده بود بیرون تا به یه کاری که مونده بود برسه .

به هر زوری بود خانم بیون رو آروم کردن و از خونه زدن بیرون و حالا جاش جونگین داشت به فین فینای بکهیون گوش میداد .

شیشه رو پایین داده بود و دستش رو تکیه ی پنجره کرده بود .

گذاشت بادِ سرد از لای موهاش رد بشه تا یکم حالش جا بیاد اما نمیتونست برای اخم بین ابروهاش کاری بکنه .

_نمیخوای بس کنی ؟! هیچی حتی معلوم نیست و تو انقد بزرگش می‌کنی ؟! بابات اینجوری ببینتت نمیزاره...در ضمن انقدر بچه نباش...

+خیلی متاسفم که اینو میگم...اما من یه بچه ام

بکهیون تیکه اخر حرفش رو با صدای تو دماغی داد زد و نگاه جونگینِ شوکه سمتش اومد .

_اوکی ، بچه ای ، اما وضع بکیان از تو بهتره

+سعی نکن سر به سرم بزاری

_مردم دنبال یه چنین فرصتن ، اونوقت ببین جنابعالی چه برنامه ای برامون چیدی

بکهیون با تخسی روش رو برگردوند سمت بیرون و با عطسه ای که کرد جونگین هوف کلافه ای کشید و شیشه رو بالا داد .

_انقدر بدت میاد با من بیای که کل هفته ی گذشته رو داشتی با بابات بحث میکردی ؟!

+بخاطر این نیست

_پس میخوای بگی ازم متنفری ؟! حتی انکارشم نمیکنی ؟!

جونگین با تلخند گفت و با حرص فرمون رو فشرد .

+توهم نزن...من ازت بدم نمیاد

_پس چته ؟!

+لعنت بهت حتی خودمم نمی‌دونم چمه

بکهیون داد زد و دوباره بلند شروع کرد به گریه کردن و جونگینِ شوکه فقط تونست ماشین رو کنار بزنه و بهش خیره بشه .

_واقعا داری میترسونیم

+نمی‌دونم بخدا ، ولی هر شب کابوس میبینم...نمی‌دونم ، نمی‌دونم ، نمی‌دونم چمه...

گیج ، چند بار تکرار کرد و سرش رو که درد گرفته بود با دستاش فشرد .

_اروم باش بک !! اگه نمی‌خوای مجبور نیستی...من کی ام که بخوام مجبورت کنم ؟!

بکهیون آروم تر شده بود و حالا فقط با صورت خیس و هق هق نگاهش میکرد .

_مجبور نیستی...جدی میگم...کی میخواد مجبورت کنه ؟!

✴️wake up and save me✴️[کامل شده]Where stories live. Discover now