part27: what to do

817 151 3
                                    

آروم چشم های پف کرده اش رو باز کرد نوری که از پنجره ی کنار تخت توی صورتش میخورد چشم هاش رو آزار میداد.
چطور دنیا با این همه غم و بی رحمی توش میتونست انقدر روشن باقی بمونه ، از اینکه تونسته بود چشم هاش رو دوباره باز کنه پشیمون بود. دوست داشت تا ابد چشم هاش بسته بمونه. دیگه از تمام مشکلاتی که دونه دونه جلوی راهش سبز میشدن متنفر بود. دیگه دوست نداشت چیزی رو ببینه ، نور امیدش رو سوزونده بودن اون حالا خودش رو مستحق شب بی پایان میدونست.
با حس سرمایی توی دستش دستش رو تکون داد تازه متوجه سرمی که به دستش وصل بود شده بود شد. حتی یادش نبود کی چشم هاش رو بسته که الان توی این وضعی روی تختش خوابیده.
_ پسرم ؟ بیدار شدی ؟
با دیدن پدرش اون هم توی اتاقش متعجب شد ، چهره ی اون مرد مسن ناراحتی از ته قلبش رو نشون میداد چشم هاش از دردی که پسر نازنینش میکشید برق اشک افتاده بود. کنار تخت پسر رنجورش روی صندلی نشسته بود ، حتی از دست خودش هم در رفته بود که چه مدته بهش نگاه میکنه و منتظره که اون به هوش بیاد.
جیمین : آپا ...تو ...
جو : از گریه ضعف کرده بودی... بیهوش پایین تخت پیدات کردم، دکتر خبر کردم تا بهت سرم وصل کنه.
آهان آرومی از دهانش خارج شد بی حال پلک زد و سعی کرد به جای دیگه ای نگاه کنه ، چشم های غمگین اون مرد به اندازه ی کافی از اینکه اون ناراحت کرده شرمگین میکرد.
جو : این .. این خیلی قشنگه
نگاهش رو به مقصد نگاه پدرش داد و با برگه ی عکسی که گوشه هاش کج شده بود مواجه شد ، توی جاش نیمخیز شد و چهره اش حالت ترس رو به خودش گرفت نمیدونست الان قراره از اون مرد چی بشنوه ، باز هم حرف های مادرشو ؟ اینکه مایه سر افکندگیه ؟
جو : بچه تر که بودی ... همیشه فکر میکردم که قراره ... یه روزی بزرگ بشی و دست یه دختری رو بگیری ، یه دختر خوشگل! بهمون بگی دوستش داری میخوای تا آخرش کنارش بمونی.
مرد مسن در حالی که به اون عکس نگاه میکرد گفت و با دستش گوشه های عکس رو صاف میکرد. جیمین از چیز های که میشنید احساس بدی بهش دست میداد ، باز هم با وجودش کسی رو ناامید کرده ؟
جو : ولی به جاش یه پسر خوشتیپ رو انتخاب کردی!
مرد گفت و تک خنده ای کرد.
جیمین : آپا ...
آروم گفت حتی شک داشت که خودش هم صدای خودش رو شنیده باشه ، اما توی همون صدای ظریف ترس پنهانش مشخص بود.
جو : ولی ... فکر نمیکردم تو از این نوع عشق ها رو تجربه کنی
حالا مرد با لبخند تلخی بهش نگاه میکرد و چشم هاش از اشک برق میزدن ، نمیدونست الان باید انتظار چیو داشته باشه. میخواد چی بشنوه.
جو: تموم زندگیت رو تقریبا کنارت نبودم ببخشید که انقدر خودم رو غرق چیزایی دیگه کردم که نتونم وقت چندانی رو باهات بگذرونم، خوبه که حداقل باز هم میتونم رو به روت بشینم و باهام حرف بزنیم ... خوشحالم برات ، اون مرد خوشتیپیه ، گمونم این اشکال نداشته باشه نه ؟
پسر کوچیک تر چهره اش از حرفایی که میشنید درهم شد و آروم هق هق کرد ، نفهمید کی دست هاش رو دور گردن اون مرد حلقه کرده و روی شونه اش مثل بارون بهاری اشک میریزه.
جو : پسر کوچولوی من ... هنوز هم مثل وقتایی هستی که زمین میخوردی و پاهات رو زخمی میکردی.
دست هاش رو نوازش گونه روی پشت تنها فرزندش میکشید ، قبولش سخت بود ولی این پسر گناهکار نبود ، اون جگرگوشه اش بود.
جو : دوستت داره ؟
جیمین : خیلی آپا ... خیلی
بین گریه هاش گفت و پیرهن مرد رو توی مشتش گرفت.
جو : همین خوبه ... همین
حداقل پسرش تونسته بود چیزی رو پیدا کنه که خودش نتوسته ، این خوب بود.
صدای باز شدن در اتاق باعث شد از هم جدا بشن و سمت در برگردن
جیمین : مگی!
پسر با تعجب و شوق خاصی گفت انتظار نداشت اون دختر رو اینجا تو اتاق خودش ببینه.
مگی : اوپس فکر کنم بد موقع اومدم نه ؟ پدر و پسر و ... این حرفا دیگه ولی یه نفر اینجا بهم گفته بود که بعدا باهم حرف میزنیم و خبری ازش نشد منم برای همین اینجا اومدم.
جیمین شرمنده نگاهش رو به زمین دوخت و آروم از اون معذرت خواهی کرد.
جو : نه ، به نظرم برای جیمین این لازمه ...
مگی : ممنونم آقای پارک
مرد مسن از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت ، مگی کیفش رو زمین گذاشت و کنار تخت جیمین نشست.
مگی : فکر کنم مامانت کلی فحش بهم داد! البته که متوجه نشدم من بریتانیاییم !
پسر همراه دختر خنده ی کوتاهی کرد.
مگی : چرا بهم نگفتی جیمین ؟ من دوست نداشتم اینو از غریبه ها بشنوم!
جیمین : مگی ... این چیزی بود که نمیشد راجبش به کسی توضیحی داد ، علاوه بر اون ما برای چیزی که الان اتفاق افتاد این موضوع رو پنهان کردیم ، قرار بود بعد نمایش با خانواده ام در میون بذاریم.
مگی : پسر ! انگار توی آموزشگاه بمب ترکیده ، کسی رو ندارن جایگزینت کنن ، استاد مین خیلی سفارسش تورو کرده و کادر آموزشگاه هم فهمیدن که کسی نیست جات رو بگیره ... ولی این وسط جسیکا داره خودش رو وسط میندازه!
جیمین : استاد مین ؟
با شنیدن اسم معشوقش قلبش لرزید.
مگی : آره اون تموم توانش رو گذاشت تا ثابت کنه ، مدیر فکر میکنه که یه دسیسه ای بوده ، منم همینطور ولی خب اونا باید طبق قانون پیش برن.
ساکت مونده بود ، چرا تا الان فکر نکرده بود کار کی بوده ؟
جیمین : جسیکا ؟ کار اون بود ؟
مگی : اوهوم ! چرا نباشه ؟ اون همیشه با تو بد بود جیمین ! خوب بودنت همیشه حرصش رو در میاورد. رابطه ی تو و استاد هم بهونه ی خوبی براش بود.
به جای دیگه ای به غیر از چشم های آبی اون دختر نگاه کرده ، یه نفر تمام زندگیش رو نابود کرد به خاطر یه نمایش ؟ اگه اون نبود شاید الان میتونست کنار عزیزش باشه.
مگی : ببخشید که انقدر سریع عنوانش کردم و اینو وسط کشیدم ... اصلا چی میگم ! چقدر حرف میزنم من ..
جیمین : نه مگی ، خوبه گفتی...ذهنم نتونسته بود سمتش بره...
دختر از درهم شدن چهره ی دوستش نگران شد و کمی خودش رو جلو تر کشید.
مگی : الان ... الان اوضاعتون چطوره ؟
جیمین : بد ... از اون روز تاحالا نه دیدمش نه حرفی ازش شنیدم.
با دیدن حال بد پسر رو به روش ، روی دو زانو بلند شد و اون رو در آغوش گرفت ، تنها کاری که از دستش برمیومد همین بود.
جیمین : دلم براش تنگ شده مگی...
مگی : اوه ... عزیزم
حلقه ی دستش رو دورش سفت تر کرد.... بعد از چند ثانیه از اون فاصله گرفت. و صورتش رو قاب گرفت ، اون مثل خواهر بزرگتری رفتار میکرد که جیمین هیچ وقت نداشت.
مگی : جیم جیم ، میدونم سختته ولی تو باید خودت رو به اون نمایش برسونی خب ؟
جیمین : ولی مگی ...
مگی : اون عوضی میخواست که تو به نمایش نرسی ، کاری نکن اون به هدفش برسه ، با پدرت حرف بزن اون احتمالا کمکت میکنه.
جیمین : اما ممکنه که ...
مگی : هیش جیمین ! انقدر بهونه نیار ! استاد مین تموم مدت تورو برای نمایش تمرین نداد که آخر سر جات رو به یه عقده ای ببازی!
سکوت کرد ، دختر راست میگفت ، چیزی که یونگی هم انتظارش رو میکشید دیدن جیمین روی اون صحنه بود!
نباید میذاشت معشوقش برای بار چندم هم ناامید بشه. اما هنوز برای اینکه بخواد این کار رو انجام بده تردید داشت...
هنوز کمی فرصت برای ذهنش نیاز داشت تا فضای به وجود اومده رو درک کنه.

Shade Of BeautyWhere stories live. Discover now