part11:older bother

1K 201 6
                                    

خوشحال هو کشید و گاز بزرگی به نون تست توی دست دختر زد
جیمین : کوکی ! باز داری غذای الیسا رو میخوری ؟
دختر خندید و نون رو جونگکوک داد
الیسا : اشکال نداره ، امروز امتحان داشته و تونسته خوب جواب بده واسه همین خوشحاله !
نگاهی به جونگکوک که فارغ از همهمه توی حیاط مدرسه با آهنگ فرضی ای که توی ذهنش پخش میشد سرش رو تکون میداد
جیمین : بله ! و اشتها هم حسابی باز کرده !
خواست صاف بشینه اما دردی رو توی پایین تنه اش احساس کرد و نا خواسته آخی از دهنش بیرون پرید
الیسا : جیمین ؟ خوبی ؟
دختر با نگاه شیطونی بهش گفت
با خجالت دختر رو نگاه کرد ، دردش به خاطر شیطونی های دیروزش و عاقبت اغوا کردن دوست پسرش بود .
جیمین : آ..آره خوبم ! چیزیم نیست
الیسا ابرویی بالا انداخت و لبخندش رو پررنگ تر کرد
جونگکوک  تا اون موقع با گیجی نگاهش رو بین اون دوتا میچرخوند بالاخره به حرف اومد : چی شده ؟!
الیسا : مهم نیست ! دیروز رفتم دکتر و بهم گفتش که حال بچه خوبه و وضعیتم کاملا نرماله
جیمین : این عالیه الیسا !
الیسا : آره ، فقط باید یه سری دارو مصرف کنم ، این به خاطر بارداری توی سن کمه
کوک : هنوز هم نمیخوای اسمش رو گوکی بذاری ؟
جیمین : اوه خدای من ! دوباره شروع نکن
الیسا : علاوه بر این برادرمم امروز میاد لندن
دختر با  چهره نگرانی گفت
جیمین : ناراحت نباش ، ما اینجاییم که باهاش صحبت کنیم ، اگر مشکلی باشه با هم حلش میکنیم !
کوک : اگه با حرف قانع نشد میزنمش که قانع شه !
جیمین : کوکی ! نه ! راجع دعوا کردن باهم صحبت کردیم ، قرار نیست کسی و بزنی ! بعدشم اون برادرشه !
دختر خندید و دستش رو روی دهانش گذاشت
الیسا : راست میگه جونگکوک نمیتونی .. اون یه خورده خشکه .. ولی مطمئنم جوری هست که کارت به کتک کاری نرسه
کوک : بذار ببینم ... اون قد بلند و خوش هیکله ، پوست تقریبا برنز داره و موهاش رو بهم ریخته توی صورتش میریزه معمولا مشکی میپوشه ، رفتارش هم یه جوریه که انگار حوصله هیچ کس و نداره و هر آن ممکنه که کلت کمریش رو در میاره و مغز همه رو میترکونه ؟
دختر با تعجب به جونگکوک که تند پشت سر هم داشت خصوصیات بردارش رو توصیف میکرد نگاه کرد
الیسا : چی ؟! خب آره تقریبا تو ... چجوری ..
کوک : خب چون اون ور خیابون به ماشینش تکیه داده !
جیمین و الیسا رد نگاه پسر رو گرفتن و به فردی با مشخصات گفته شده رسیدن
الیسا : اوه خدای من اون بهم نگفته بود که میاد دنبالم ! اصلا فکر نمیکردم انقد زود به لندن برسه ! وای خدای من !
جیمین : هی ! هی ! الیسا ! آروم باش ! اون برادرته هیولا که نیست
دختر دستپاچه سعی داشت صورتش رو قایم کنه که توسط برادرش شناخته نشه
کوک : قایم نشو اون پنج دقیقه اس که به اینور زل زده
پسرمو بلوند سقلمه ای بهش زد
جیمین : میشه کمتر بهش استرس بدی ؟ اون یه بچه تو شیکمش داره !
ولی اون بی توجه به حرفش ریز ریز خندید
الیسا : عام ... پس من باید با برادرم برگردم ...
کیفش رو با دست های لرزونش برداشت و از جاش بلند شد
جیمین : نه ! مام همراهیت میکنیم
همزمان با گفتن این جمله از جاش بلند شد ، پسر مو قندوقی هم به تقلید از اون از جاش بلند شد و لباسش رو تکوند تا گرد نون روش نباشه
با قدم های آروم به اون ماشین مشکی و صاحبش نزدیک میشدن
کوک : وااااع ! هیونگ از نزدیک جذاب تره !
جیمین : کوکی خواهش میکنم ! آبرو ریزوی نکن !
از لای دندون های قفل شده اش به اون پسر گفت
نزدیک اون مرد رسیدن
الیسا : سلام تهیونگ ..
دختر با لحن آرومی گفت و موهای قهوه ای روشنش رو پشت گوشش فرستاد
_ سلام خواهر عزیزم !
برادرش با لحن سردی که برای همه به غیر از الیسا تعجب بر انگیز بود گفت
جیمین کمی به دختر برای ترسیدن از برادرش حق داد
ته : میبینم که مدرسه ات هم تموم شده پس چطوره که بریم !
دستش رو دور بازوی دختر حلقه کرد و سمت ماشین کشیدش
کوک : عه نه ! ... امروز قراره برای خرید باهم بریم پاساژ !
تهیونگ نگاه سردش رو به اون پسر بچه انداخت ، از پایین تا بالا بررسی اش کرد و جز یه پسر ساده  و تخس دبیرستانی چیز دیگه ای ندید
جیمین ترسیده و هول کرده نگاهش رو بین دوستش و برادر دوستش چرخوند
دختر هم در حالی که لب هاش رو میجویید به برادرش و دوستش نگاه کرد
ته : و شما .... کی هستین ؟
کوک : جئون جونگکوک هفده ساله اهل بوسان ! ولی چون برادرم با یه خانم خارجی ازدواج کرد ماهم به لندن اومدیم و از اون به بعد اینجا ...
جیمین نگاهی به تهیونگ کرد که کاملا بی حوصله به حرفای دوستش گوش میداد ، آرنجش رو به دست پسر زد تا اون و از پر حرفی هاش مطلع کنه
ته : خب آقای جئون جونگکوک جوان! فکر نمیکنم برای خرید کردن به خواهر من نیاز داشته باشید !
کوک : چرا ! داریم میخوایم .. میخوایم برای بچه هدیه ای بگیریم !
جیمین : چی داری میگی کوکی ؟!
زیر لب زمزمه کرد و با تعجب به حرف های اونا گوش میداد
الیسا ترسیده از عنوان کردن اسم بچه به برادرش خیره شد
تهیونگ دندوناش رو بهم سابید ، این از تکون خوردن فکش مشهود بود !
کوک :  و ... اینکه ! شما تازه از بوسان ؟ نه نه ! دگو اومدید و نیازه که لندن رو بشناسید ! چه فرصتی بهتر از الان !
تهیونگ بازوی خواهر کوچیکترش رو ول کرد و دست هاش رو توی جیب کتش فرو کرد
ته : و تو ... قراره این معارفه رو انجام بدی ؟
کوک : بله!
پسر خوشحال از اینکه بالاخره داره راهی برای نرم کردن اون مرد پیدا میکنه با صدای بلند تری گفت
ته : پس بهتره خستم نکنی !
با ابروی بالا رفته و همون لحن سردش گفت
پسر مو بلوند با تعجب نگاهش رو بین دوستش و تهیونگ میچرخوند
الیسا نفس حبس شده اش رو آزاد کرد ، خدا میدونست چه استرسی میکشید ، اون انتظار داشت که برادرش با ماشین از روی جونگکوک رد بشه
ته : سوار شید !
به حالت دستوری گفت و خودش سمت در راننده رفت و سوار ماشینش شد
الیسا : واقعا نمیدونم چجوری اینکارو کردی !
جیمین : هدیه برای بچه رو از کجات آوردی !
کوک : نمیدونم هیونگ ! یهو اومد روی زبونم !
جیمین : فکر میکردم برادرت مارو به قتل برسونه !
الیسا : خودمم همین فکر و میکردم ...

******
با ذوق جلو تر از بقیه بین راهرو ها قدم میزد و جیمین رو دنبال خودش میکشوند
کوک : هیونگ هیونگ ! اینو ببین به نظرت به گوکی نمیاد !؟
جیمین : واقعا داری نظرمو راجع یه بچه که احتمالا اندازه یه لوبیاست و اسمش هم گوکی نیست میپرسی ؟!
کوک : کامان ! من مطمئنم اون کیوت میشه ! اگه به دایی ش نره !
جیمین : هیس ! اینجوری نگو ممکنه صداتو بشنوه
کوک : عاااه مهم  نیست !
با لبخندی که دندون های خرگوشیش رو نشون میداد گفت و دوباره به لباس های کوچیک و روشن بچه ها نگاه کرد
تهیونگ با بی حوصلگی به اطراف نگاه میکرد و هر از گاهی نگاهش رو به اون پسر بچه تخس میداد ، ذوق وصف نشدنی که داشت فقط برای لباس بچه بود ؟ چه مسخره !
ته : اعتراف میکنم توی انتخاب کردن دوست هم مشکل داری !
آروم طوری که خواهر کوچیکش بشنوه گفت
الیسا : اونجوری که فکر میکنی نیستن ! اون خیلی به من کمک کردن
ته : مهم نیست ! من برای شکوندن گردن یه عوضی و درست کردن یه سری مسائل به لندن اومدم نه خرید با چند تا بچه دبیرستانی
الیسا ناامیدانه نگاهش رو به زمین دوخت
حرفای برادرش ذوقش رو برای اینکه بخواد به وسیله ای برای بچه اش فکر کنه کور میکرد
ترس اینکه نکنه اون مجبورش کنه بچه اش رو بندازه توی جونش افتاده بود
کورسوی امیدش دوستایی بودن که جلوش داشتن با ذوق برای بچه ای که هنوز سر نوشتش مشخص نیست هدیه ای انتخاب میکردن
میدونست اگه تهیونگ تصمیمش رو بگیره کسی نمیتونه جلوش بایسته ، ولی ... آیا جیمین یا شاید جونگکوک میتونن؟

دستی به جنس لطیف نرم اون لباس سفید کشید ، به یقه اش نگاه کرد لبه های اون با تور سفید رنگی تزئین شده بود
کوک : خوشگله نه ؟
دختر لبخند لطیفی زد نوزاد کوچیکش رو توی اون لباس تصور کرد ، چقد دلش میخواست که هر چه سریع تر اونو در آغوش بگیره و عطرش رو بو کنه ...
الیسا : خیلی ...
با لبخند شیرین و صدای آرومی گفت
پسر از اینکه انتخابش مورد قبول بوده لبخند خرگوشی زد کلاه کپش رو صاف کرد
کوک : نگهش دار ، من از این خیلی خوشم میاد حتما به گوکی هم میاد ، این هدیه من !
الیسا صورتش رو برگردوند و با چشمای براق از اشک به پسر نگاه کرد ، لبخندی زد
الیسا : کوکی این ...
بغض ادامه ی حرفش رو برید ، دست هاش رو دور دوستش حلقه کرد ، دیدن ذوق اون پسر برای بچه ای که آینده اش هم معلوم نیست ، کمی دردناک بود
دست هاش رو دور بدن ظریف دختر حلقه کرد
کوک : عااه نه گریه نکن ! ... برو پیش جیمینی ، اونم احتمالا چیزی انتخاب کرده
دختر بار دیگه با چهره ی قدردانش به جونگکوک نگاه کرد و قدم هاش رو سمت جیمین که درحال نگاه کردن به لباس ها بود برداشت
_ بهتره هر چه سریع تر این بازی و تموم کنی ! نمیخوام خواهرمو به اون موجود وابسته کنی !
به مرد قد بلند و مشکی پوشی که پشتش ایستاده بود نگاه کرد ، اون تهدید وارانه حرفش رو عنوان کرد و از نگاه کردن بهش خودداری میکرد
کوک : اون موجود ... بچشه ! و خواهرزاده ی شما آقای کیم
پسر با لحن دلخوری گفت انتظار نداشت برادر الیسا تا این حد بخواد سختگیری کنه
تهیونگ نگاه نافذش رو به پسرکوچیک تر داد
ته : اون ... یه موجوده که حضورش باعث بهم ریختگی زندگی خواهرم میشه
کوک : ولی نمیتونی برای الیسا تصمیمی بگیرید که نمیخواد ! این زندگی خودشه !
اخمی به لحن  جدی و مصمم اون کرد و توی صورتش خم شد
ترسیده از حالت عصبانی اون مرد کمی عقب رفت ، سخت میشد جلوی اون چشم های جدی ایستاد و نه گفت ولی دوست نداشت دوستش زیر بار حرف زور بره
ته : من برادرشم مرد جوان ! قطعا براش تصمیمی میگیرم که به نفعش باشه !
مرد مشکی پوش گفت و بدون اینکه بایسته تا به حرف های اون پسر گوش بده از کنارش رد شد و رفت
پاش رو از روی حرص زمین کوبید ، از اینکه کسی نخواد به حرف هاش گوش بده متنفر بود
فکر کرده کی هست ؟! سوالی که توی ذهنش به وجود اومد
کوک : من برادرشم !
ادای اون مرد رو در آورد و لبش رو با دلخوری بیرون داد
کوک : نمیذارم اتفاقی برای گوکی عمو جونگکوک بیوفته !
پسر کوچیک با خودش حرف میزد و سعی میکرد همزمان برای نجات اون لوبیا کوچولو چاره ای پیدا کنه ، نمیذاشت دایی مغرورش حق زندگی و ازش بگیره !

Shade Of BeautyWhere stories live. Discover now