part7 : punishment

1.2K 233 20
                                    

چشم هاش رو بالا آورد و با صورت دوستش که خیلی نزدیک بهش بود
مواجه شد .
جونگکوک توی چشم هاش با دقت نگاه میکرد و هویجش رو میجویید همزمان سعی داشت بفهمه چی سر هیونگ کوچولوش اومده که باعث شده از قبل هم منزوی تر بشه
کوک : بهم نمیگی ؟
لبخند غمگینی به تلاش بامزه ی جونگکوک زد
جیمین : من خوبم جونگکوکی
کوک : اینو به یکی بگو که نشناستت ، خیلی ناراحتی و این مشخصه
جیمین : نه کوکی ... خوبم فقط یکمی خستم ، به خاطردرس هام مجبورم شبا بیدار بمونم
دوستش رو دست هاش تکیه داد
کوک : آههه ، این درسای مضخرف !
توی سکوت به منظره تکراری زمین بسکتبال مدرسه نگاه کردن ، اینجا تقربیا خلوت ترین جای مدرسه بود پس خیلی وقت ها رو باهم اینجا میگذروندن
جیمین کمی ساکت تر ازقبل شده بود و به ندرت حرف میزد ، حس میکرد روی کور سوی امیدش سیل اومده و اونو خاموش کرده
کوک : امروز آپام میاد دنبالم هیونگ ، خیلی اصرار کرده که تورو هم برسونیم سالن تمرین
جیمین : عام ... نمیخوام باعث دردسر باشم
کوک : جیمین شی ! آپا اینو گفاه تو میدونی نمیشه رو حرف جئون بزرگ حرف زد
پسر مو بلوند آروم خندید
جیمین : خیلی خب باشه ...
******
کوک : عاااا آپا ، این معلمایی که توی مدرسه باید همه بازنشست شن ! خصوصا اون آقای رابرتز ! از حرفاش هیچی سر در نمیارم !
صندلی عقب ماشین نشسته بود و به مکالمه گرم اون پدر و پسر نگاه میکرد و لبخند های کوچیک میزد
براش دردناک بود که خودش نمیتونه این مکالمه ها رو با پدرش داشته باشه ، پدر جیمین یه جوری بود که انگار هیچوقت وجود نداره
پدر جونگکوک همونطور که روی رانندگی ایش تمرکز میکرد به پرحرفی های پسرش گوش میکرد
آپا : اگه تمام کادر مدرسه اتون مشکل دارن ، تو چجوری تو همه ی درسات نمره بالا میگیری ؟
پدر کوک با رگه های خنده توی صداش پرسید
کوک : هیونگ آپا ! جیمینی همه چیو به من یاد میده اون تو این کار فوق العاده اس !
آپا : خب این مهربونش رو میرسونه چون فهموندن  به تو خیلی سخته !
کوک : آپاااا !!!
پسر کوچیک به شوخی پدرش اعتراض کرد که باعث شد جفتشون بهش بخندن
بعد از مدتی ماشین  جلوی سالن تمرین نگه داشته شد و جیمین از آقای جئون تشکر کرد ، در رو باز کرد و از ماشین پیاده شده
هنوز چقد قدمی جلوتر نرفته بود که صدای کوکی رو از ماشین شنید
کوک : جیمین شی ! خداحافظی نکردیم !
دوستش گفت و از ماشین  پیاده شد و سمتش رفت ، دست هاش رو دور جیمین حلقه کرد و کمی فشارش داد
با اینکه جونگکوک از جیمین کوچیک تر بود ، ولی هیکل نحیف پسر بزرگتر کامل توی بغل دوستش جا میگرفت
جیمین : حالا احساس بهتری داری ؟
با لحن مهربونی به کوکی گفت
پسر ازش جدا شد و با لبخند بزرگی سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد ، ولی دوباره سفت جیمین رو بغل کرد این باز صدای خنده هاشون کمی بالاتر رفت
*******
مشخص بود استاد جوان از همیشه بیشتر عصبانی بود ، مدام توی سالن راه میرفت و به کوچک ترین ایرادی که از هر بالرینی میدید سرش داد میکشید .
هیچکس نمیدونست امروز چش شده ، ولی هرچی بود داشت سر بقیه خالی میشد!
جیمین سعی میکرد زیاد توجه شون رو با اشتباه کردن جلب نکنه ولی اون مین یونگیه ! این امکان ناپذیره
در حال تمرین حرکت گفته شده بود حضور شخص مشکی پوش رو نزدیک خودش حس کرد ، زیر نگاهش داشت آب میشد
خون توی رگ هاش میدود
یونگی : اصلا خوب نیست !! اصلا !
استاد به صدای بلندی گفت که باعث شد سرش رو بالا بگیره
یونگی : دوباره انجامش بده !
پسرک سعی کرد تا اون حرکت رو طبق خواسته ی استاد انجام بده ولی قصد استادش قبول نکردن بود
یونگی : نه نه نه !! افتضاحه! آخر جلسه بمون خودم شخصا باید باهات تمرین  کنم !
فریاد زد و توجه خیلی ها روبه خودش جلب کرد
_ فگوت بیچاره !
صدای طعنه ی جسیکا از همون نزدیکی ها اومد ، کینه ی حرف جیمین توی دلش مونده بود
یونگی : اگه قراره دهنتونو باز کنین و هر چی به مغز پوکتون میرسه بگید پس از این سالن گمشید بیرون !!
بلند تر از قلب فریاد زد و سکوت همه جا رو فرا گرفت ، شاگرد ها ترسیده از خشم استاد به هم دیگه نگاه میکردن
یونگی : وقت تلف نکنید ! ادامه تمرین !!
******
گوشه ای از سالن نشسته بود ، سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود
صدای قدم های شاگرد هایی که به خونه هاشون میرفتن و میشنید ، البته که نمیخواست سرش رو بالا بیاره و با نگاه تاسف بارشون رو به رو بشه
نمیدونست چند دقیقه گذشته ولی وقتی سرش رو بالا آورد سالن خالی و نیمه تاریک بود و یونگی رو به روش در حالی که دست هاش توی جیبش بود ایستاده بود
کمی ترسید و از جاش بلند به استادش نگاه کرد
یونگی : تمرین رو شروع میکنیم ... دنبالم بیا
به دنبالش تا وسط سالن رفت ، رو به روی هم ایستادن
یونگی چنگ محکمی به کمر جیمین زد و اونو نزدیک خودش کشوند
آخ پسر کوچیک تر بین لب های بسته اش خفه شد
اون حرکات رو سخت و محکم پیش میبرد و به خاطر همین جیمین صدا های کوچیکی از حرکات ناگهانی و سخت از دهنش بیرون میپرید
جیمین : یونگی ! ... یه خورده آروم تر!
پسر مو مشکی سرش رو جلو تر برد
یونگی : آروم ؟ منظورت چیه ؟
دستش رو زیر ران جیمین بالا کشیدش و لمسش کرد
یونگی : نمیتونم وقتی تورو با خودم اینجوری میبینم آروم باشم !
محکم لب هاش رو لب های جیمین کوبید و داخل دهانش کشیدشون
دست هاش باسن و بین پاهای پسر رو لمس میکردن  ، جیمین لحظه ای لب هاش رو از یونگی جدا کرد تا بتونه آهش رو آزاد کنه
موهاش بهم ریخته بود و صورتش قرمز شده بود
یونگی : اون کی بود ؟
بین لب ها نیمه بازشون زمزمه کرد
جیمین : ک.. کی ؟!
یونگی : اون پسری که امروز رسوندت ، دوستش داری ؟
جیمین : مگه فرقیم... میکنه ؟
نفس نفس زنان گفت
پسر بزرگتر لب پایینش رو مکید و به دندون گرفت که محبور شد خودش رو با آخ گفتن جدا کنه
یونگی دستش رو بیشتر  بین پاهای پسر فشار داد که مصادف بود با آه بلند ترش
یونگی : به من جواب بده !
جیمین : اون جونگکوکه ... اون دوستمه آههه .. راست میگم باور کن ... خواهش میکنم فشارم نده درد داره
با یک دستش به موهای بلوند پسر چنگ زد و لب هاش رو آروم تر از قبل بوسید
یونگی : دهنتو باز کن ...
حس میکرد مثل موم تو دستای های یونگی و شده ، دهانش رو باز کرد و پسر بزرگتر بعد از لیسی که لب های بازش زد زبونش رو توی دهنش فرو کرد و با زبونش بازی کرد
بدن جیمین مثل کوره ای داغ شده بودی حسی بین خواستن و نخواستن داشت نمیدونست باید چی کار کنه ولی تو ذهنش پر از سوال بود اولیش هم این بود که آیا باز هم قراره پس زده بشه ؟
به لباس مشکی پسرش رو به روش چنگ زد و لباش رو جدا کرد
جیمین : چرا ... با..هام اینکارو میکنی وقتی ... قر..راره بازم پسم بزنی
به چشم های خمار پسر نوجوون نگاه کرد
یونگی : من همیشه میخواستمت ! فکر میکردم کردم که تو ... ازش خوشت نیومده
لباس مشکی و بیشتر توی دستش فشرد
جیمین : ولی من میخوامش ... حتی بیشتر میخوامش
با لحنی که برای یونگی اغواکننده بود گفت ، تعلل نکرد و دوباره پسر کوچیک تر و بوسید و اینبار جیمین هم همراهی کرد
یونگی : درس امروز یه درس جدیده جیمین ... و بهتره بین خودمون دوتا بمونه ...

Shade Of BeautyWhere stories live. Discover now