part18: bunny in the rain

1K 170 4
                                    

بارون بی رحمانه به شیشه پنجره میخورد ، انگار باز آسمون لندن از چیزی دلش گرفته بود ، گوشش به صدای پیغامگیری بود که صداش توی خونه ی ساکت و خالی میپیچید.
" سلام ته ته ... بارون خیلی شدید تر شده هواشناسی گفته ممکنه تا شب همینجوری ادامه داشته باشه خیابونا قابل تردد نیستن ، منو مامان خونه ی مادربزرگ میمونیم ، نمیدونم پدر کی برمیگرده ولی اونم احتمالا مجبور میشه دیر از مغازه برگرده ... مامان غذا به اندازه ی کافی برات توی یخچال گذشته مراقب خودت باش وسلیه برای پختن هم هست ، دوست دارم ، خداحافظ "
صدای دختر از پیغامگیر تلفن قطع شد ، فنجونش رو سرکشید و روی مبل نشست.
این بارون از ظهر شروع شده بود و هی داشت شدید تر میشد ، هووفی کشید مثل اینکه باید چند ساعتی رو تنهایی سر میکرد ، توی این هوا روشن کردن تلوزیون هم ریسک بود البته که اون کتابش رو به برنامه های تلوزیون ترجیح میداد.
ورق زد و به صفحه ای رسید که قبلا اون رو رها کرده بود ، هنوز چند جمله ای بیشتر از اون نخونده بود که صدای در زدن رو شنید.
کی میتونست باشه ؟ پدرش که حالا حالا ها برنمیگشت ، خواهر و مادرش هم برای دیدن مادربزرگشون رفته بودن و خبر دادن که شب رو اونجا میمونن ... پس این دیگه کی بود ؟
افکاری بود که ذهنش رو تا وقتی که به در ورودی خونه برسه مشغول کرده بود.
_ جونگکوک ؟!!
با باز کردن در و دیدن اون پسر که زیر بارون خیس خالی شده بود گفت ، نوک بینی ش از شدت سرما سرخ شده بود و موهاش خیس به پیشونیش چسبیده بودن.
کوک : عام ... وقتی تو راه خونتون بودم بارون گرفت و دیگه تاکسی گیرم نیومد که برگردم خونمون میشه ...که ؟
ته : اوه خدای من بیا تو !
بین حرف هاش پرید ، بازوش رو گرفت و داخل خونه کشیدش
ته : باید دیوونه باشم که تو این هوا ولت کنم ! لباساشو نگاه کن ! بیا تو ، میرم برات لباس و پتو بیارم.
در خونه رو پشت سر اون پسر بست و توی اتاق خودش رفت.
جونگکوک از جاش تکون نخورد ، آب از لباساش چکه میکرد و نمیخواست خونه ی اونا رو خیس کنه ، پاهاش رو روی قطر هایی که از لباس هاش روی زمین میریخت میگذاشت و سعی داشت خشکشون کنه.
تهیونگ با لباس ها و یه پتو از اتاق بیرون اومد و جلوی اون ایستاد با شرمندگی بهش نگاه کرد حس میکرد باعث زحمت اضافه ی اون شده.
ته : کیفت رو بده من و برو توی اتاق الیسا و لباس هاتو عوض کن
کوک : ولی لباسام خیسن اتاقش رو کثیف میکنه...
ته : مشکلی پیش نمیاد ، برو
کیفش رو به تهیونگ داد و لباس ها رو ازش گرفت ، آروم به سمت اتاق رفت و درش رو باز کرد انتظار داشت دختر اونجا روی تختش یا پشت میزش نشسته باشه اما کسی رو وی اتاق ندید ، مثل اینکه جز تهیونگ کسی خونه نبود.
لب گزید و در اتاق رو برای عوض کردن لباسش بست ، فکر اینکه با تهیونگ توی خونه تنهاست باعث میشد خجالت بکشه و استرس توی وجودش رخنه کنه.
بعد لباس هاش رو در آرود و تی شرت طوسی ای که تهیونگ بهش داده بود رو جلوی خودش گرفت و نگاه کرد ، احتمالا این تی شرت مال خودش بود.
اون رو تنش کرد و عطری مردونه ای که به مشامش رسید مهر تاییدی روی حدسش زد.
بعد از پوشیدن لباسی که بهش داد بود بیرون اومد و در اتاق رو بست
ته : اوه! کارت تموم شد ؟
با قدم های بلند سمت پسر کوچیکتر رفت
کوک : وقتی بارون کمتر بشه میرم ، زیاد نمیمونم که اذیت بشی
با صدای آرومی گفت ، پسر بزرگتر پتو رو روی شونه های کوچیکش انداخت
ته : هواشناسی گفته بارون تا شب ادامه داره به خانواده ات زنگ بزن و بهشون بگو که اینجایی تا نگرانت نشن ، درضمن کی گفته من اذیت میشم ؟ بهتره تا موقعی ای هوا بهتر شه اینجا بمونی.
با لبخندی بهش گفت و باعث شد اون پسر از تغییر رفتار سرد تهیونگ به رفتار صمیمی تعجب کنه ، از کنارش رد شد و سمت اتاقش رفت
ته : برات روی میز شیر گرم گذاشتم ، بخور برات خوبه مدت زیادی زیر بارون بودی ممکنه سرما بخوری.
برگشت و با تعجب به راهی خالی ای که تهیونگ ازش رفت نگاه کرد ، نمیدونست الان بابت از رفتاری که منتظر بوده تا ببینتش ذوق کنه یا نه،  پتو رو محکم تر دور خودش گرفت و روی مبل نشست.
روی میز رو به روی مبل سینی چوبی که کوچیکی که توش بیسکوییت و لیوان شیر بود رو دید.
آروم دستش رو دراز کرد و لیوان رو برداشت و به لب هاش نزدیک کرد ، تصمیم گرفت تا وقتی که هوا بهتر میشه همین جا بمونه و کاری نکنه تا باعث نشه اتفاق عجیبی بیوفته.
دست های سردش رو دور لیوان حلقه کرد و به فکر اینکه تهیونگ ، اون مرد مغرور که گاهی اوقات رئیس بازی در میاورد این رو براش آروده لبخند کوچیکی زد.
بعد تموم کردن اون لیوان نفهمید کی چشماش گرم شد و همون جا خوابش برد...

برگه دیگه از کتاب رو ورق زد تقریبا به آخرای اون کتاب رسیده بود ، بارون نه تنها کمتر نشده بود بلکه رعد و برق های بزرگ هم بهش اضافه شده بود و هر از گاهی آسمون نیمه تاریک رو روشن میکرد و صدای دلهره آوری تولید میکرد.
از پنجره ی اتاقش ، همون طور که روی تخت نشسته بود بیرون رو نگاه کرد ، نزدیک غروب بود. تمام مدت برای اینکه مزاحمتی برای اون بچه ایجاد نکنه و باعث نشه که اون احساس ناراحتی توی خونه داشته باشه از اتاقش بیرون نرفته بود.
ته : دیگه وقتشه برم بهش سر بزنم حتما گرسنه اشه ...
با خودش زمزمه کرد کتابش رو بست تا از جاش بلند شه ولی صدای زدن در اتاقش باعث شد سر جاش متوقف بشه .
ته: جونگکوک؟ بیا تو ...
در آروم باز و صورت کوک رو دید ، اون چشماش کمی پف کرده بود و موهاش بهم ریخته شده بود و پتو رو سفت دور خودش پیچیده بود، حدس اینکه اون جوجه ی کوچولو از خواب پریده سخت نبود.
ته : چیزی شده ؟
نگران گفت چون چهره ی اون پسر کمی ناراحت و ترسیده به نظر میرسید.
لب هاش رو از دهانش بیرون آورد و بریده بریده شروع به حرف زدن کرد : خب ... می...میشه تو .. اتاقت بمونم؟ من ... از ...
رعد و برقی که با صدای بلندی زده شد حرفش رو قطع کرد و باعث شد با هینی عقب بپره.
ته : تو آستروفوبیا* داری ؟
با ناراحتی سری تکون داد  و حرف مرد رو تایید کرد
ته : زودتر میگفتی ! بیا .. اینجا کنارم بشین
با دستش به روی تخت اشاره کرد ، پسر کوچیک تر سریع اومد و جاش رو کنار اون مرد روی تخت خوش کرد
به تاج تخت تکیه داد و دوباره کتابش رو باز کرد
ته : الان حس بهتری داری ؟
بدون اینکه به مرد بزرگ تر نگاه کنه سرش رو تکون داد و بیشتر توی پتوش فرو رفت.
لبخندی زد که کوک متوجهش نشد ، الان که اون کنارش نشسته بود حس بهتری داشت ، حداقل جلوی چشمش اتفاقی براش نمیوفته.
اون تا مدتی بدون حرف کنارش نشسته بود و به گوشه ای نگاه میکرد ، هر از گاهی با صدای رعد و برق کمی توی جاش میپرید ولی سعی میکرد آرامشش رو حفظ کنه الان که کنار کسی نشسته بود حس امنیت بیشتری داشت.
مدام کلمات رو گم میکرد ، چون از گوشه ی چشم پسرک رو میپایید تا اگر مشکلی براش پیش اومد بتونه کمکش کنه.
چند دقیقه ی بعد تکیه دادن جسمی رو به بازوش حس کرد ، اون پسر سرش رو به بازوش تکیه داده بود ، نتونست به اون چهره ی با نمکش که داشت برای باز نگه داشتن چشماش تلاش میکرد لبخند نزنه ، بی شک اون کیوت ترین موجود جهان بود!
کوک: چی داری میخونی ؟
با صدای بی حالی گفت ، حس امنیت و گرمای تخت باعث شده بود که خوابش بگیره ولی دوست نداشت که با خوابیدن وقتی که میتونست با تهیونگ بگذرونه رو هدر بده.
ته : یه کتاب فلسفیه گمون نکنم خوشت بیاد.
کوک : آره ... من کتاب کمیک دوس ... فلسفه سخته ... مثل خودته
خوابش میومد و تهیونگ اینو میفهمید به صورتش نگاه میکرد که برای چند ثانیه چشم های رو میبست و انگار که خوابش میبرد و جمله هاش رو نصفه بیان میکرد.
لب های رو داخل دهنش برد و سعی کرد نخنده ، حالا دقیقا رو به روی صورتش بود ، اون وقتی خواب آلوده خیلی کیوت تر میشه.
ته : فلسفه مثل منه ؟ پس از من خوشت نمیاد ؟
با چشم های بسته ابرو هاش رو بالا داد و گفت : نه ! از تو خوشم میاد ... تو رو دوست دارم ...
شنیدن اعترافات این خرگوش کوچولو اونم تو خواب شاید یه کم عجیب بود ، ولی از شیرینیش کم نمیکرد.
دستش رو روی گونه اش گذاشت و با شستش زیر چشم بسته اش رو نوازش کرد ، لمس پوست نرم صورتش حس قشنگی داشت.
ته : من و دوست داری ؟
با چشم های بسته اش سرش رو تکون داد و اوهومی گفت
ته : تو خیلی کیوتی
کوک : من کیوتم...
هنوز توی خواب بود و حرف میزد ، تهیونگ خنده ی ریزی کرد.
ته : منم دوست دارم
کوک : توهم دوستم ... ها؟
آروم پلک هاش رو باز کرد ، نمیدونست اون چیزی که شنیده درست بوده یا نه نمیتونست لب های نیمه بازش رو تکون بده و سوال دیگه ای بپرسه ولی اینکه تهیونگ رو به روی صورت خودش میدید کمی حقیقت رو براش اثبات میکرد و باعث میشد قلبش تند تر بزنه.
دستش رو حرکت داد اون رو پشت گردنش گذشت ، لب هاش رو از هم باز کرد و سرش رو کمی کج کرد ، نفس لرزون اون پسر رو که به صورتش خورد حس کرد، دستی که پشت گردنش گذاشته بود رو کمی فشار داد تا صورت اونو جلو تر بیاره و فاصله اشون رو به صفر رسوند.
و بوسیدش ، اتصال لب هاش به لب های صورتی اون انقدری براش شیرین بود که نمیخواست از اونا جدا بشه.
لب پایین اون پسر رو توی دهانش کشید و مکید ، نمیدونست این طعم شیرین اونا از کجا میاد اما هر چی بود فوق العاده بود!
صدای رعد و برق اومد ، پسرکوچیک تر از جاش پرید و چنگی به لباس اون مرد زد.
نگران لب هاش رو از اون لب ها جدا کرد .
ته : کوکی ؟ خوبی ؟
صورتش رو توی گردن مرد قایم کرد و تند تند نفس کشید
کوک : تر.. ترسیدم ... رعد...
نفس راحتی کشید و دستش رو دور بدن اون حلقه کرد سعی کرد صورتش رو ببینه ولی اون پسر پایین تر رفت و سرش رو توی سینه اش پنهان کرد.
کوک : نه نگام نکن، من الان خجالت کشیدم!
خنده ی ریزی کرد و اون پسر کوچولو رو بیشتر به خودش فشرد.
ته : میدونی ... لبات خیلی خوشمزه بودن
کوک : هی !! اذیتم نکن !
صورتش  رو توی سینه محکم مرد فشار داد و با اعتراض گفت
ولی اون بی توجه به خجالت های بیبیش میخندید.

__________
*آستروفوبیا به ترس از رعد و برق گفته میشه
به کاپل جدیدمون خوش آمد بگید😍
_چِری 🍒

Shade Of BeautyWhere stories live. Discover now