part5: beginning

1.1K 234 10
                                    

به اتاقی رسیدن که جیمین حدس میزد اونجا اتاق برای استاد ها باشه با وجود مدت زیادی که تو اون آموزشگاه آموزش میدید ، اما تا حالا توی اون اتاق نرفته بود
یونگی پسر کوچیک تر رو روی صندلی ای گذاشت و جلوی زانو هاش نشست
یونگی : الان چطوری ؟ کجات درد میکنه ؟
جیمین سعی کرد موضوع رو با خنده رد کنه و یونگی رو بیشتر از این نگران خودش نکنه
جیمین: درد ؟ نه من حالم خوبه ... لازم نیست نگرانم باشی
یونگی نگاه جدی ای بهش انداخت که مشخص بود حرفش رو باور نکرده ، پای جیمین رو توی دستش گرفت و بررسیش کرد
یونگی : من احمق نیستم پارک! هر چی باشه هفت سال ازت بزرگترم ، نمیتونی با یه همچین دروغ ساده لوحانه ای منو سر کار بذاری !
جیمین شرمنده سرش رو پایین انداخت
اگه دروغ نمیگفت چی داشت که بگه ؟ برای دفاع از خودش چی داشت؟ آیا استاد مین که به سختگیری و سرد بودن توی تمرینا معروف بود بازم حاضر میشد به حرف های شاگرد بی چاره اش  گوش کنه ؟
شاید مسائلی که در مورد زندگیش وجود داشت  در نظر بقیه انقد پیش پا افتاده به نظر میرسید که دلش نخواد با کسی عنوانش کنه
یونگی : پات به نظر آسیب زیادی ندیده ... ممکنه سه یا چهار جلسه رو نتونی تمرین کنی مشکل خاصی نیست ، چی شد که افتادی ؟
جیمین : خب ... سعی داشتم وایسم ولی پاهام توان نداشت و بعد ... سرم گیج رفت و تعادلم رو از دست دادم
یونگی چشم هاشو ریز کرد و به صورتش نگاه کرد ، چشم هاشو با دقت توی صورت پسرک چرخوند
یونگی : تو ... رژیم خاصی و داری دنبال میکنی ؟
جیمین از ترس اینکه لو رفته باشه توی خودش جمع شد و سعی کرد نگاهش با چشمای اون پسر مو مشکی تلقی نداشته باشه تا راحت تر بتونه دروغش رو عنوان کنه
جیمین : نه ... چرا باید همچین کاری بکنم ؟
یونگی از جاش بلند شد و چونه ی جیمین رو توی دستش گرفت پسرک چشم هاش از حرکت ناگهانی استادش درشت شد
یونگی : خوب تو چشمام نگاه کن ! به نظرت شبیه کسی هستم که بتونی دورش بزنی ؟
پاسخی نداد ، لحن جدی طرف مقابلش فکش رو به هم قفل کرده بود
یونگی : صورتت به وضوح آب رفته و زیر چشمات سیاه شده ، همچنین بدنت ... لباس باله خیلی خوب میتونه استخون هاتو نشون بده جیمین و تو شاگردی که میتونه هزاران حرکت سخت رو انجام بده با یه همچین حرکتی تعادلش رو از دست بده و اونجوری زمین بخوره ؟
جیمین دهانش رو برای زدن حرفی که بتونه از خودش دفاع کنه باز کرد ، اما انگشت شستی که روی لب هاش نشست بهش اجازه برای حرف زدن نداد
یونگی: وقتی که کلاس تموم بشه برمیگردم و دلم میخواد که اونموقع حقیقت رو بشنوم ! نه این چرندیات رو ... پس رو حرفایی که میخوای بزنی دقیق فکر کن جیمین ...
یونگی گفت و رو برگردوند و از اتاق بیرون رفت و در و بست
لب پایینش رو توی دهنش برد و گاز گرفت
درد مچ پاش رو الان حس میکرد ... چیزی که تا چند دقیقه پیش حتی بهش فکر نمیکرد
الان هم نمیتونست ، فکر اینکه چجوری باید این قضایا رو برای استادش عنوان کنه حسابی اذیتش میکرد
اگه یونگی قضاوتش کنه چی ؟
یعنی اگه بگه توانایی سر بلند کردن مادرش رو نداره ...؟
یا اینکه مثل یه خوک چاقه .. ؟ یا اینکه زشته ، یا احمقه و توانایی دفاع از خودش رو نداره ؟
و کامل نیست ...؟
اگه یونگی اینارو بفهمه بازم میمونه که بقیه حرف هاش رو بشنوه ؟
اون هم لگدی بهش میزنه و میگه که از این که با همچین آدمی همکلام بشه متنفره ؟
از طرفی هم نمیتونست با دروغ گفتن فرد محبوبش رو از خودش برنجونه
نمیدونست چه مدتی اونجا نشسته و فکر میکنه ، ولی از سر و صدای شاگردا که از راهرو رد میشدن فهمید که که مدت زیادیه ...
مدتی زیادی نگذشته بود که در رو به روش باز شد و یونگی رو دید که وارد اتاق شد
پسر بزرگتر در حالی که چشم هاشو از روی جیمین بر نمیداشت رو صندلی رو به روش نشست
یونگی : پات چطوره ؟
با صدای آرومی پرسید
جیمین : درد میکنه ... ولی خیلی کم
یونگی : خب ، بگو ... میشنوم
جیمین : مادرم ... مادرم مجبورم کرده که رژیم بگیرم
یونگی : تو که نیازی به این رژیم نداشتی ! چند وقته شروع کردی؟
جیمین : حدودا دو هفته اس... شایدم بیشتر ، اون میخواد که من عالی باشم توی همه موارد بی نقص باشم بهم گوشزد کرد که چاق شدم و خب میدونی اون مادرمه و صلاح منو میخواد و برای همین رژیمی برام ترتیب داد که در روز فقط یه وعده کوچیک ...
یونگی: جیمین ! بس کن ! تو نیازی به این رژیم وحشتناکی که گرفتی نداشتی !
پسر مو مشکی با عصبانیت بین حرف هاش پرید و باعث شد اون از ترس سرش رو پایین بندازه
یونگی : خودتم با حرفی که میزنی مخالفی نه ؟ که مادرت صلاحت رو میخواد ؟
جیمین خواست حرفی بزنه اما یونگی دستش رو بالا آورد و متوقفش کرد
یونگی : بهش از دید یه غریبه نگاه کن ... کدوم مادری حاضر میشه بچش این همه سختی رو تحمل کنه ؟! یک وعده! تو شوخیت گرفته؟! بی نقص بودن به بهای چی ؟ به خطر افتادن سلامتیت ؟
جیمین : ولی ... اون مادرمه ، نمیتونم به خواسته اش توجهی نکنم
یونگی : اگه ادامه بدی جیمین ، دیگه وجود نخواهی داشت که به خواسته ی کسی عمل کنی ... میدونم خودت هم از این وضع خسته ای چون این کاملا مشخصه ، ولی مخالفتی نمیکنی چون ... این هم از خصوصیات فرشته گونه ی توعه
جیمین تو سکوت به یونگی نگاه کرد ، دست پسر بزرگتر روی میز حرکت کرد و دست جیمین رو گرفت و آروم با شستش پشت دستش رو نوازش کرد
گرمای لطیفی که از دست یونگی میگرفت با سرمای دست خودش تضاد عجیبی داشت ، همون حس لطیفی که جیمین اسمی واسشون پیدا نمیکرد
یونگی : میرم برای پات باند بیارم
اتصال دست هاشون رو قطع کرد و از اتاق بیرون رفت
جیمین لب پایینش رو گاز گرفت ... حس خوشایندی که از طرف یونگی میگرفت باعث میشد دلش باز هم این لمس ها و حس های ساده رو طلب کنه و از این خواستن خجالت میکشید

*****
پشت میزکارش نشست آخر هفته وقت بیشتری برای حل کردن تمرین های لعنتی مدرسه داشت ، با اینکه وقت زیادی داشت و سعی میکرد برای حل کردنشون زیاد به خودش فشار نیاره ، اما این از لعنتی بودن اون تمرینا کم نمیکرد !
کیف مدرسه اش رو برداشت و باز کرد تا دفترش رو برداره ، وقتی دستش رو توی کیف برد با صدای خش خشی مواجه شد.
میدونست خودش چیزی توی کیفش نذاشته بوده که بخواد این صدا رو ایجاد کنه ، بیشتر توی کیف رو نگاه کرد و بسته خوراکی رو دید
از کیف بیرونش آورد و نگاهش کرد ، یه بسته آجیل تفت داده شده ی نمکی بود
سوالی که اون لحظه ذهنش رو مشغول کرد این بود که این بسته از جا پیداش شده ؟
بسته رو برگردوند و باخوندن کاغذی که پشتش چسبیده بود لبخند بزرگی زد
" میدونم درسات سخت تر شدن ، این مقویه و میتونه کمکت کنه
پ.ن : مطمئن شو همش رو میخوری پارک !
_ یونگی "
کاغذ رو از روی بسته کند و دوباره با لبخند نگاهش کرد
بسته رو باز کرد و کنار دستش گذاشت و مشغول حل کردن تمرین هاش شد
هر از گاهی چند تا دونه از آجیل میخورد
با صدای باز شدن در اتاق کمی ترسید و پشتش رو نگاه کرد ... اوما وارد اتاق شد و دست به سینه ایستاد
جیمین : چیزی شده اوما ؟
مودبانه سوال کرد
اوما : نه ... فقط اومدم چک کنم که به خوبی تمرینات رو انجام میدی و از زیر کار در نمیری
پسر برعکس حس بدی که از این حرف بهش دست داد لبخند کوچیکی زد
جیمین : نه من هیچ وقت این کار و نمیکنم ... درسا مهمن ، نه ؟
مادرش سری تکون داد و توی اتاق چشم چرخوند
اوما : اینطور ک معلومه رژیمت رو کنار گذاشتی
دنباله ی نگاه زن رو گرفت و به پاکت آجیل روی میزش رسید
جیمین : حس کردم اینطوری بهتره
اوما : امیدوار این احساساتت باعث سر افکنده شدنم نشه
تهدید آمیز گفت و از اتاق بیرون رفت .جیمین به در بسته ی اتاق نگاه کرد ، حرف های نیش دار مادرش اذیتش میکرد
سرش رو برگردوند و به برگه یادداشت کوچیک رو میز نگاه کرد
شاید بهتر بود نادیده بگیره ، از یه جایی باید شروع میشد ...
لبخند کوچیکی زد و دوباره مشغول به حل تمرین هاش شد.
********
سالن خالی شده بود ، تمرین تموم شده بود و همه ی شاگرد ها رفته بودن
یونگی خسته سمتش قدم برداشت ،کنارش نشست و به دیوار تکیه داد ، کیف ورزشی ش رو هم کنار خودش رو زمین پرت کرد
جیمین : روز خسته کننده ای رو داشتی
سری تکون داد و نفسش رو با صدا بیرون داد
یونگی : این احمقا کاملا برعکس حرفایی که میزنم و انجام میدن ... این واقعا رو مخه
جیمین : و استاد مین اصلا اینا رو تحمل نمیکنه و خیلی عصبانی می شه
با نیشخندی گفت و بهش نگاه کرد
یونگی : خیلی ... پات چطوره ؟
جیمین : خیلی بهتره میتونم راه برم ، فکر کنم بتونم جلسه بعدی رو به تمرین برگردم
یونگی : بذار ببینمش
جیمین توی جاش جا به جا شد و پاش رو برای معاینه ی اون کمی جلو تر برد
یونگی آروم مچ پای پسر کوچیکتر رو توی دستش گرفت و باندش رو با احتیاط باز کرد
کبودی روی مچش خیلی کمتر شده بود
یونگی : خب ... به نظر میاد که خیلی بهتره ، جلسه بعدی رو باهم تمرین میکینم
سرش رو به دیوار تکیه داد
جیمین : آه خدای من ! ممنون دیگه داشتم دیوونه میشدم این گوشه !
یونگی : از اون چیزی که فکر میکردم بیشتر به رقص علاقه داری
جیمین : آره ، تنها چیزی بود که واسش  با عشق تلاش کردم ... اوما به هیچ وجه راضی نبود
یونگی : خوبه که تسلیم نشدی
جیمین : یادمه یازده سالم بود و قرار بود اولین اجرام رو روی صحنه داشته باشم ، خیلی هیجان داشتم هرچند که اجرای کوچیکی بود ولی ... برام خیلی ارزش داشت ، استادمون بهمون گفته بود که میتونیم هرکسی و که بخوایم دعوت کنیم ، اون روز وقتی برگشتم خونه با ذوق جریان رو برای اوما تعریف کردم ، روز نمایش ... همه صندلی ها پر بود به جز ... صندلی مهمون من ... پدر مادرم نیومدن ، پدرم که اصلا از موضوع خبر نداشت و مادرم ، اون بهمون گفت دوست نداره ببینه پسرش مثل دخترا روی صحنه میرقصه ...
یونگی : این ایراد تو نیست ... تو اشتباهی مرتکب نشدی
لطیف گفت و پای جیمین رو نوازش کرد
جیمین : این از نظر مادرم ایراد بزرگی محسوب میشد ، زندگی ما همیشه رو اصولی بوده مادرم طراحیش کرده  و همیشه باید طوری رفتار میکردیم که عالی و بهترین باشیم چون اون اینطوری میخواست، مادرم طوری بزرگم کرد که مدام نگران اینم که از نظر بقیه عالی باشم... رقص تنها چیزی بود که به زندگی کسل کننده ام ریتم داد
یونگی : تو عالی هستی ، برای من ... تو عالی ای
نگاهشون به هم گره خورد یونگی لبخند نرمی به پسر رو به روش زد ، دستی توی موهای بلوندش فرو برد و اون هارو بهم زد
یونگی : دوست داری بیای باهم قدم بزنیم پسر کوچولو ؟
خواست کمی پسرک رو از حال و هوای غمگینی که توش فرو رفته بود بیرون بکشه
جیمین : آره فکر کنم ایده خوبی باشه
با رگه های خنده توی صداش گفت.

Shade Of BeautyWhere stories live. Discover now