part28:see you again

883 159 11
                                    

موهای مشکیش رو امروز بالا داد بود و چهره اش جدی تر از همیشه بود به کارگر هایی که دونه دونه جعبه ها و وسایل رو جا به جا میکردن نگاه میکرد و هواسش بود که نزنن چیزی رو بشکونن و خرابی به بار بیارن.
به سمت هال رفت که حالا نیمه خالی شده بود اما اون مبل سه نفره ی آبی کاربنی هنوز اون وسط قرار داشت و صاحب اون خونه روش جا خوش کرده بود.
به کسی که حالا با تمام زمان هایی که کنار هم گذروندن میتونست دوست خطابش کنه نگاه کرد ، سرش پایین بود و موهاش بهم ریخته بود ، حتی نتونسته بود دکمه های پیراهنش رو درست ببنده.
ته : بهتره از رو مبل پاشی ... الان کارگرا میان ببرنش.
نگاهش به مرد مشکی پوش و شیک جلوش انداخت و پوفی کشید. از حضورش ناراضی نبود ، اما تازگیا به ندرت حوصله ی انجام کاری رو داشت.
ته : میتونم بگم تصمیم عاقلانه ای گرفتی.
یونگی : هنوزم نمیخوام از اینجا برم ... حس میکنم هنوز عطرش همینجاس.
سری تکون داد میدونست اون پسر حال خوبی نداره ، وقتی به دیدنش اومد تا باهاش حرف بزنه از این هم بدتر بود. از مستی و گریه ی زیاد نمیتونست چشم هاش رو باز نگه داره.
به زور اون رو از توی الکل بیرون کشیده بود وقتی حالش بهتر شد ، تصمیم گرفته بود که خونه اش رو عوض کنه، نقل مکان به جای کوچک تر با هزینه کمتر ایده ی بدی نبود ، جفتشون میدونستن اون با این حال روحی نمیتونه شغل دیگه ای رو شروع کنه ، پس این تصمیم خوبی بود.
یونگی : خبری ازش داری ؟
آروم پرسید ، بی خبری داشت دیوونه اش میکرد.
ته : امروز جونگکوک رو پیشش فرستادم.
یونگی : خب ؟
مرد مشکی پوش نفس عمیقش رو با صدا بیرون داد ، حدس میزد که اون بعد از شنیدن این نمیتونه واکنش خوبی داشته باشه.
ته : بهش سرم وصل کرده بودن و بیهوش بود ، باهاش حرفی نزده فقط از پدرش شنیده که وقتی توی اتاقش رفته بیهوش افتاده بوده و ... عکس اون روز پیک نیک دستش بوده.
دستش رو توی  موهای ژولیده اش فرو کرد و مشت کرد. پسر کوچیکش توی اون خونه عذاب میکشید و راهی پیش روش نبود تا بتونه نجاتش بده ، حس بدی به خودش داشت. تمام مدت به اون قول داده بود که در برابر هر چیزی از اون محافظ کنه ، اما الان ... الان حتی نمیتونست اون رو ببینه تا ازش محافظت کنه و این حس مثل دست های نامرئی دور گردن پیچیده شده بود و گلوش رو فشار میداد.
یونگی : لعنتی...
ته : نتونسته تا موقعی که به هوش میاد اونجا بمونه ، مادرش ... هوووف اون رو بیرون کرده چون اون همجنسگراست.
یونگی : اون ... آههه اون زن مریضه؟! چطور میتونه!؟
ته : اون هموفوبیکه
یونگی : به نظرم از هر قاتل روانی ای مریض تره !
به دوستش نگاه کرد ، به حرکات عصبی ش و غر زدنش از بین فک قفل شده اش . دوست نداشت یک لحظه هم جای اون باشه.
خودش هم دل خوشی از اون زن با اینکه ندیده بودش نداشت ، به هر حال اون با جونگکوک بد رفتار کرده بود. اون پسر بعد از اینکه از اون خونه جنهمی بیرون اومده بود باهاش حرف زده بود و ... چیزای خوبی رو نشنیده بود.
ته : آخرش میخوای چی کار کنی ؟
یونگی : میخوام برم پیشش میخوام باهاش حرف بزنم با خودش خانواده اش ولی از طرفی دوست ندارم تشنجی برای اعصابش باشم... نمیدونم گیجم ...
ته : اون دوستت داره ... خیلی هم زیاد! ولی جفتتون راه سختی پیش رو دارید.
با انگشت هاش چشم های قرمز از بیخوابی و اشکش رو فشار داد.
یونگی : میدونم .... ولی برای الان نیاز دارم ببینمش تا درست تصمیم بگیرم ...
مرد مشکی پوش سری تکون داد و اوهوم کوتاهی گفت. فعلا خیال این که باز هم اونو میتونه ببینه یا نه مثل خوره ذهنش رو میخورد و درد سرش رو تشدید میکرد.
ته : براش آدرس جدید رو فرستادی ؟ کلی بهت زنگ زده بود.
سری تکون داد و حرف پسر رو تایید کرد.
یونگی : اصلا نفهمیدم کی بهم زنگ زده ... احتمالا موقعی که مست بودم، بوده.
ته : خوبه ! امیدوارم وقتی اومد بتونه کاری رو از پیش ببره ، من میرم تقریبا تموم وسایلت رو منتقل کردن به آپارتمان جدیدت. لطفا دوباره الکل نخور مین! دوست ندارم وقتی میام اینجا دوباره ببینم که داری میمیری !
مرد تک خنده ای به توصیفاتش کرد ، مرد مشکی پوش چرخید و قدمی به سمت خروج برداشت.
یونگی : تهیونگ ...
روش رو برگردوند و منتظر به اون نگاه کرد.
یونگی : ممنون...
دستی روی شونه ی اون مرد گذاشت و لبخند کوچیکی زد ، مدت رفاقت اونا هر چقد کم بود ولی به همون اندازه که باید خوب بود. شاید بعدا باید از اون دوتا بانی های کوچیک واسه این تشکر میکردن...
*****
کلاه هودیش رو روی سرش گذاشته بود و مدام اون رو جلو میکشید ، به والدینش که چند قدم جلو تر از خودش بودن نگاه کرد ، مادرش رو توی خونه تنها نذاشته بود چون نگران این بود که اون یه جوری ازش پیششون فرار کنه و دوباره پیش دوست پسرش برگرده. پدرش وقتی این رو فهمید ، به وضوح میشد غم رو توی چشم هاش دید.
مادرش حتی برای یه خرید کردن ساده اون رو با این حال و بدن ضعیفش با خودش کشونده بود تا فقط اون فرار نکنه ، خیلی احمقانه بود!
آروم کنار اون ها راه میرفت و پاهاش رو تقریبا روی زمین میکشید.
_ پسرم ؟ شما کره ای هستی ؟
صدایی شنید و سمتش برگشت ، زن مسنی با قد کوتاه ، از چهره اش میشد به هویت آسیایی ش پی برد ، اما چشم های درشت تری نسبت به بقیه داشت.
جیمین : بله ...
زن نفس عمیقی کشید و با لبخندی روی لبش ادامه داد :
وای خدارو شکر! نمیدونی تو این شهر غریب چقدر دنبال یکی مثل خودمون گشتم واقعا خوشحالم که پیدات کردم!
جیمین لبخندی زد خواست حرفی بزنه اما مادرش زودتر رسیده بود و مثل همیشه اون گاردش نسبت به بقیه رو حفظ کرده بود.
یوری : میتونم کمکتون کنم ؟
با لحن جدی همیشگی ش پرسید و از بالا تا پایین زن رو برانداز کرد.
زن مسن رو به روش با ذوق اینکه تونسته باز هم هموطن هاش رو پیدا کنه ی توجه به چهره ی سرد مادر جیمین لبخند زد و گفت :
راستش همین الان از این مرد جوان میخواستم که آدرسی رو برام بخونه ، من انگلیسی بلد نیستم و تازه از کره اومدم!
اشتیاق اون زن براش عجیب بود خوشحالی توی صورت تپلش دیده میشد. جیمین مودبانه کاغذی که دست اون زن بود رو گرفت و نگاهی بهش انداخت ، زیاد از اینجا دور نبود.
جیمین : خب ... این نزدیکه و زیاد دورنیست باشه از خیابون ...
زن بلافاصله وسط حرفش پرید و حرفش رو قطع کرد:
ولی من بلد نیستم انگلیسی بخونم ! اگه مشکلی نداره میتونی باهام بیای و منو راهنمایی کنی ؟  
مادرش چنگی به بازوی پسر انداخت و خواست که اون رو عقب بکشه ، اما پدرش بهش رو نزدیک شده و با گشاد رویی گفت :
البته ! پسرم خوشحال میشه بتونه به شما کمک کنه!
یوری : جو!
مادرش با اعتراض گفت و شوهرش دستش رو دور مچ اون زن حلقه کرد و بازو ی پسرک معصوم رو از چنگش در آورد ، چیزی به همسرش زمزمه کرد که کسی متوجهش نشد رو به پسرش کرد و لبخند دیگه ای زد.
جو : وقتی کارت تموم شد برگرد خونه مارو منتظر نذار ... مواظب خودت باش پسرم!
و دست همسرش رو گرفت و همراه خودش کشید ، جیمین چند ثانیه ای گیج به راهی که اونا رفتن نگاه کرد. الان چه اتفاقی افتاد ؟ انقدر همه چیز سریع بود که وقت نکرد اونا رو توی ذهنش تجزیه و تحلیل کنه ، ثانیه ای بعد که به خودش اومد هنوز کاغذ آدرس توی دستش بود و با گیجی نگاهش رو بین اون تیکه کاغذ و زنی که بالبخند نگاهش میکرد میچرخوند.
جیمین : گ...گمونم باید راه و نشونتون بدم! از این طرف ...
گفت و هول کرده به راه افتاد ، بین راه زن کمی با اون پسر صحبت کرد تا احساس ناامنی اون رو از بین ببره ، اون با دقت به حرف های اون زن که خودش رو سئونگ جا معرفی کرده بود گوش میداد و باهاش با لطافت برخورد میکرد.
اون راه زیادی رو اومده بود و حالا توی یه شهر غریب تقریبا گم شده بود و نمیتونست کاری کنه پس خوشحال بود که جیمین رو پیدا کرده.
البته دستای جیمین کمی از حمل وسایل اون خسته شده بود ولی مهم نبود ، دوست نداشت خونه برگرده با اینکه میدونست آخرش هم مقصدش همونجا خواهد بود ولی به هرفرصتی برای دور موندن از خونه چنگ میزد حتی اگه ثانیه ای باشه ...
مدتی بعد ، اونا به به آپارتمانی رسیدن که درطوسی ای داشت ، سئونگ برای اون توضیح داده بود که آشنایی توی لندن داره برای اون از کره تا اینجا اومده و اینجا خونه ی اون بود. زن زنگی در رو زد و چند ثانیه بعد در باز شد ، انگار که آشنای اون هم منتظرش بود.
سئونگ کنار رفت و راه رو برای اون پسر باز کرد تا راحت تر با اون وسایل ها بالا بره ، بار دیگه ای از پسر به خاطر زحمتی که بهش داده بد معذرت خواهی کرد ، هرچند این هزارمین بارش بود که این رو میگفت.
دونه دونه از پله ها بالا میرفت کلاه هودیش از روی سرش افتاده بود و موهای آشفته ی بلوندش نمایان شده بود، زن مسن به خاطر سنش و ناتوانی پاهاش کمی با احتیاط تر پشتش حرکت میکرد. به در آپارتمان بازی رسید و حدس زد که همون واحدی باشه که توی آدرس ذکر شده پس با تنه ای که به در زد اون رو بیشتر باز کرد و داخل شد.
خم شد تا وسایل رو روی زمین بذاره ، اما صدایی شنید که به شدت آشنا بود ...
_ چرا بهم نگفتی تا بیام فرودگاه دنبال ...
نگاهشون بهم برخورد کرد نمیدونستن دارن خواب میبینن یا نه ، قلبش دیوانه وار به سینه اش میکوبید ، ذهنش توانایی تشخیص واقعیت رو از دست داد ، این ... این خواب بود ؟!
یونگی : جیمین ...
اسم اون آروم از بین لب های از هم باز مونده اش ، تحلیل وضعیت خیلی سخت شده بود ، پسر مو بلوند تمام وسایل رو روی زمین رها کرد و سمتش دوید ، حالا که اسمش رو از اون شنیده بود مطمئن بود که خواب نمیبینه، خودش رو توی آغوش اون پسر مو مشکی انداخت و دست هاش رو محکم دورش حلقه کرد.
با پریدن اون پسر توی آغوش از شوک در اومد و محکم تن نحیفش رو بغل کرد ، سرش رو توی گردنش فرو کرد و عمیق نفس کشید ، عطراون فرشته رو به ریه هاش کشید ، تازه الان درک میکرد که چقدر بیشتر از این ها دلش براش تنگ شده بود.
یونگی : باورم نمیشه ...
کنار گوشش زمزمه کرد و گردن سفیدش رو بوسید. لب هاش رو روی لاله ی گوش ، گونه و پیشونی پسرگذاشت و بوسیدشون ، صورتش رو قاب گرفت و به تک تک اجزای صورتش نگاه کرد ، چقدر دلتنگ چشمایی شده بود که الان گریه باعث شده بود زیرشون کبود و پف کرده بشه.
جیمین : یونگی ... دلم واست تنگ شده بود...
تعلل نکرد و محکم لب هاش رو روی لب های پسر کوبید ، میبوسیدش جوری که قصد داشت تمام مدتی که نبود رو جبران کنه ، دستش رو پشت سر اون و لای موهای نرم و شلخته اش برد و نوازششون کرد ، دلش میخواست همین الان اونو برداره ببره جایی که دست کسی نتونه بهش برسه و بخواد اذیتش کنه.
چشم هاش رو بسته بود و از بوسه های معشوقش لذت میبرد ، تشنه ی این حس بود. دست هاش رو دور گردن پسر حلقه کرد و خودش رو بالا تر کشید و تو بوسه اشون همراهی کرد.
زن با لبخند به اون دوتا نگاه میکرد ، خوشحال بود پسر غرغروش بالاخره موفق شده کسی رو پیدا کنه ... اونم همچین فرشته  زیبایی رو...
اوضاع شاید همیشه طبق خواسته ی ما پیش نره ، اما اتفاق ها از جایی میرسن که ما هیچ وقت انتظارش و نداریم ...

Shade Of BeautyOù les histoires vivent. Découvrez maintenant