هنزفری رو توی گوشش گذاشت و به لیست موزیک ها نگاهی انداخت، اسم هارو یکی یکی از نظر گذروند و در نهایت وقتی چشمش به آهنگ مورد علاقش 'Like I would' خورد، لبخندی زد و اون موزیک رو پلی کرد.
این وضع همیشگی پسر بود. اینکه با بیرون رفتن و همراه شدن با اون آدمای احمق و کوته فکر درد بکشه و غم رو توی بند بند وجودش حس کنه. عصبانی و ناراحت به خونه برگرده و آرامشش رو از خواننده ای طلب کنه که حتی نمیدونه، لیام وجود داره.
درد بزرگ تر اونجا بود که حتی بابت آرامشی که از خواننده ی محبوبش به دست میآورد هم باید زخم زبون میشنید.
لیام حرف اون احمق هارو قبول نداشت، اما اینکه همیشه بهش میگفتن داره مثل دختر بچه های شونزده ساله رفتار میکنه و هنوز بزرگ نشده بعضی وقت ها، حتی برای پسری مثل اون -که به حرف مردم اهمیت نمیده- هم آزاردهنده میشد.
چشم هاش رو بست و خواست بعد از روز وحشتناکی که گذرونده یکم به خودش استراحت بده. اما با وجود فریاد های متوالی ای که از طبقه پایین شنیده میشد، خوابیدن غیرممکن بود.
پس هنزفری رو از گوش هاش بیرون آورد و موزیک رو قطع کرد. گوشی رو روی میز کنار تختش گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
تنها کسی که میتونست این دعوا رو تموم کنه خودش بود و نمیدونست چرا فکر میکرد مادر و پدرش دیگه تا این حد بچه نیستن و بلاخره یکیشون کوتاه میاد.
سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و چشم هاش رو چرخوند. نفس عمیقی کشید و آروم به سمت پله ها رفت.
با هر قدمی که برمیداشت، صدا ها واضح تر میشدن و حرف هایی که حالا بهتر میشنید هر لحظه بیشتر از قبل حالش رو بد میکردن.
از این دعوای مزخرف متنفر بود. درسته جف پیش خودش فکر میکرد داره ازش دفاع میکنه و احتمالا حرف های دلش -که خودش جرئت بیان کردنشو نداره- رو میزنه. اما اینطور نبود و مرد، با حرف هاش فقط داشت لیام رو به این باور میرسوند که همین الانم مُرده و تلاشش برای ادامه دادن به این زندگی تا هفده ماه آینده واقعا بی فایدست.
هر قدمی که برمیداشت حرف های پدرش بیشتر از قبل اون رو وادار به تفکر میکرد و باعث میشد زیر لب با خودش بگه اصلا همین الان هم چه فرقی با یه مرده متحرک داره؟
حالا که داشت با دقت بیشتری به این قضایا نگاه میکرد میتونست متوجه بشه که تفاوت زیادی هم بین اون و مرده های متحرک دیده نمیشه.
اما حداقل تا قبل از این آدمای زندگیش میتونستن با گفتنِ 'هی تو هنوز زنده ای و کلی وقت برای زندگی کردن داری پس از زندگیت تا جایی که میتونی لذت ببر.' بهش حس زنده بودن رو منتقل کنن، چون طول میکشه ولی به هر حال، وقتی یه حرف شب و روز برات تکرار بشه کم کم به این باور که اون درسته؛ میرسی.
اما حالا لیام دیگه نمیتونست ذهنش رو گول بزنه و با تلقین کردن به خودش، برای ادامه دادن تلاش کنه. چون حالا ادمای زندگیش هم یه مرده میدیدنش پس دیگه دلیلی برای مخالفت با این حقیقت وجود نداشت.
لبش رو گاز گرفت تا خودش رو کنترل کنه و اشک نریزه. اصلا چرا باید اشک میریخت؟ چرا باید گریه میکرد؟ مگه نه اینکه زندگی براش سراسر عذاب بود؟ نباید گریه میکرد. باید خوشحال میبود چون بلاخره قرار بود به آرامش برسه. آرامشِ واقعی...!
اما خودش هم میدونست فقط سعی داره خودش رو با این حرف ها قانع کنه. چون آرامشِ لیام تو مرگ نبود. درسته زندگی خیلی خوبی نداشت. درسته بارها از لحاظ روحی آسیب دیده بود. اما این دلیل نمیشد بخواد بمیره، چون با مردن به آرامش نمیرسید.
آرامش پسر فقط توی گوش دادن به صدای ملایم اون خواننده ی جوون خلاصه میشد... آرامش لیام فقط زین بود.
سعی کرد برای لحظاتی زین رو فراموش کنه و فقط روی خودش زوم کنه، با اینکه واقعا کار سختی بود پس سرش رو تکون داد و افکارش رو پس زد. اما چیزی که نمیدونست این بود که عشق بیش از اندازش باعث شده همه ی وجودش توی زین خلاصه شه و نتونه افکارش رو از اون پسر منحرف کنه...!
زین... زین... زین...
ای کاش برای یک لحظه هم که شده میتونست بیخیال اون مردِ دوست داشتنی شه. چون لیام نیاز داشت تمرکز کنه و به حرف های جف فکر کنه. اما تصویر زین توی ذهنش جولان میداد و صداش توی گوشش میپیچید و بهش یاداوری میکرد با مرگ آرامشِ حضور زین توی زندگیش رو از دست میده. همه ی این ها قدرت تفکر رو ازش گرفته بود.
چشم هاش رو روی هم گذاشت و فقط روی صداهای اطرافش متمرکز شد...
اما ای کاش اینکارو نمیکرد، ای کاش به فکر کردن راجب زین ادامه میداد.
چون اون حرف ها آزاردهنده بودن، کارها و حرکاتِ پدر و مادرش نفرت انگیز بنظر میرسیدن و حضورشون هم فقط آسایش لیام رو تخریب میکرد.
همه این ها مرد جوون رو به حدی کلافه میکرد که به این فکر میوفتاد که چرا باید هفده ماه منتظر بمونه؟ چرا زندگیش رو همین الان به اتمام نرسونه و خیال خانواده اش رو راحت نکنه؟
صدا هق هق های کارن بلند شد.
زنِ میانسال بین اشک ریختن هاش همچنان داشت حرف میزد و از جف طلب بخشش میکرد. اما بخشش برای چی؟ لیام مشکلی با این اختلال ژنتیکی نداشت و یه جورایی مطمئن بود زندگیش با حضور این اختلال قرار نیست متفاوت تر از قبل بشه.
پله ها رو یکی یکی پشت سر گذاشت و به فرش سلطنتی و طلایی رنگ و گرونی که جلوی پاش روی زمین قرار گرفته بود نگاهی انداخت.
کمی فکر کرد و بعد با خودش گفت، شاید دلیل اینکه خانوادش انقدر شدید نسبت به بیماریش واکنش نشون دادن همین بود. اینکه همیشه هرچیزی رو با پول به دست آوردن و حالا محتاج چیزی شدن که پول نمیتونه اون رو براشون فراهم کنه. سلامتی!
پوزخندی زد و از راهرویی که با عکس های زیبا از خانواده چهارنفریِ به ظاهر بی نقصشون پر شده بود هم گذشت و جلوی پذیرایی ایستاد.
به پدرش خیره شد. مرد آرومی که حالا هیچ کنترلی روی رفتارهای خودش نداشت، نمیتونست با موج عظیمی از احساسات که به سمتش حمله ور شدن کنار بیاد و تنها راه حلی که برای دور کردن اون ها از خودش پیدا میکرد، فریاد زدن و سرزنش کردنِ همسرش کارن بود.
"اصلا میفهمی چی میگم؟ پسر ما... لیامِ ما داره میمیره. لیامی که اکثر اوقات تنها دلیل خوشحالیمون بود، داره بخاطر این اختلال کوفتی میمیره و این بخاطر ژن معیوب توعه. تو کسی هستی که داری پسرمو ازم میگیری...!"
سرشو چرخوند و نگاهش رو از پدرش گرفت. به دختر کوچولوی موفرفری ای که پشت مبل قایم شده نگاه کرد و به محض دیدن اشک توی چشم های خوش رنگش بدون مکث وارد پذیرایی شد و دست خواهرش رو گرفت و اشکی که به آرومی رو گونش میلغزید رو پاک کرد.
"لاریسا؟ برای چی گریه میکنی؟"
سرش رو پایین انداخت و هیچ حرفی نزد.
لیام نمیدونست که دختر کوچولو نمیخواد اون رو با یادآوریِ حقیقتِ وحشتناک زندگیش ناراحت کنه یا هنوز به خودش جرعت باور نداده و بخاطر همین فقط گریه میکنه؟
اما میدونست به هیچ عنوان نمیخواد جواب، مورد اول باشه. چون اون از ترحم متنفر بود.
"وقتی گریه میکنی قلبم درد میگیره، تو اینو میخوای؟"
لاریسا سرش رو به چپ و راست تکون داد و آستینش رو روی چشم هاش کشید تا رد اشک های ریخته شده اش رو پاک کنه.
"پس گریه نداریم، فهمیدی؟"
"بله."
لبخندی زد و بوسه ای روی گونه خواهر کوچیکترش گذاشت و کمرش رو نوازش کرد. با نگاه اطمینان بخشی بهش خیره شد و امیدوار بود از غم توی دل لاریسا کم کرده باشه.
"حالا لطفا برو به اتاقت پرنسس. وقتی مامان و بابا دارن بحث میکنن نباید اینجا باشی."
لاریسا سرشو تکون داد و از بغل لیام بیرون اومد. نگاهی به مامانش که حالا با بغض بهش خیره بود انداخت و بعد از لبخند کوچیکی که بهش زد، به سمت پله ها رفت.
چند ثانیه ی بعد هم توی سکوت سپری شد تا اینکه لیام بلند شد ایستاد و به مادر و پدرش نگاه کرد.
"خب؟ نمیخواین ادامه بدین؟"
با تمسخر گفت. کارن سرش رو پایین انداخت و جف برای لحظاتی بدون اینکه کاری انجام بده فقط بهش خیره موند تا اینکه اشکی روی گونش چکید.
اولین بار بود که گریه ی پدرش رو میدید و این باعث شد تلخندی روی لب هاش بنشینه.
"بابا چرا گریه میکنی آخه؟"
با صدای لرزونی پرسید و به مرد رو به روش خیره موند. جف باز هم اشک ریخت و سکوت کرد. احتمالا اون هم مثل لاریسا نمیخواست اون حقیقت رو برای لیام یادآوری کنه. اما فاک بهش... اوضاع اونقدری که اونا فکر میکردن برای لیام دردناک نبود.
تنها اینکه خودشون رو اذیت میکردن لیام رو آزار میداد.
"چون دارم از دستت میدم."
لیام اخمی کرد و لبش رو گاز گرفت، مطمئن نبود اما جلو رفت و پدرش رو به آغوش کشید.
این بار صدای گریه های کارن - که نشون میداد دیگه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره - توجهش رو جلب کرد و باعث شد مادرش رو هم به خودش نزدیک کنه.
بخاطر اینکه هیچوقت تو بیان احساساتش خوب نبود؛ اطمینان داشت که الان هم نمیتونه با حرف های دلگرم کننده حال مادر و پدرش رو خوب کنه پس فقط اون هارو به آغوش کشید...
بعد از چند دقیقه از هم دور شدن و این بار شکلاتیِ چشم های لیام هم بخاطر اشک ریختن، روشن تر دیده میشد.
سرش رو بالا آورد و به خانواده شکسته اشون نگاهی انداخت، ناراحت میشد وقتی به این فکر میکرد که خودش کسیه که درد رو به اون جمع هدیه داده.
"من متاسفم لیام."
مامانش گفت و دستاش رو روی صورتش گذاشت. انگار از لیام و جف خجالت میکشید.
"خودتو مقصر نبین مامان، لاریسا هم دختر این خانوادست و توی آزمایش معلوم شد هیچ ژن معیوبی نداره. تو این اتفاق همه چی به شانس بستگی داشت و متاسفانه من خوش شانس نیستم ولی این تقصیر تو نیست خب؟ انقدر خودت رو سرزنش نکن."
لیام آروم زمزمه کرد و لبخند تلخی زد.
درسته! تمام این اتفاق فقط یه بدشانسیِ مزخرف بود. بدشانسی ای که قرار بود به قیمت جون لیام تموم شه.
***
این چپتر رو به عنوان مقدمه نوشتم که بدونید همه چی از کجا و برای چی شروع شد وگرنه داستان از یک ماه بعد ازداین اتفاق شروع میشه.
امیدوارم insomnia رو دوست داشته باشید.❤
-Rita-