بوسهی طولانی روی موهای نرمش که بلندتر شده بودن کاشت و دستاشو محکمتر دور بدن ضعیفش پیچید. سرش رو روی شونهی استخونیش گذاشت و اجازه داد اشکاش لباس گشادش رو خیس کنن. دستای لاغرش رو روی کمرش حس میکرد و دلش میخواست سر دنیا داد بکشه که همچین بلایی سر خودشو عشقش آورده!
باورش سخت بود که بعد اینهمه دوری حالا اونو بین بازوهاش محصور کرده بود دلش میخواست به این فکر کنه که بالاخره همه چیز تموم شده و میتونه برای بار دیگه به خوشبختیش با لیام ادامه بده اما شرایط چیز دیگهای رو در نظر گرفته بود!
روز قبل که از دفتر ویلسون برگشته و ماجرا رو برای بقیه توضیح داده بود تا چند دقیقه همگی توی شوک فرورفته بودن درستش این بود که حرف اون آدم رو باور نمیکردن اما با پیگیری کوتاهی که هری انجام داد فهمیدن تصمیمشون حقیقی بوده و شکایتشون روپس گرفتن!
شکی در این نبود که ویلسون به همین راحتی ها عقب نمیکشه و همه استرس آینده رو داشتن. از همه بیشتر این لویی بود که از شدت نگرانی دلش میخواست گریه کنه! میترسید دوباره به خاطر خودش اطرافیانش آسیب ببینن فارق از اینکه دشمنی ویلسون دیگه فقط به لویی ختم نمیشد!
صبح روز بعد هری با وجود پافشاری زین تنها به دادگاه رفت تا حکم آزادی لیام رو بگیره و چون مشخص نبود موفق به دریافتش میشه یا نه ترجیح داد زین نگران و دلواپسی که میتونه به روی مخ ترین موجود دنیا تبدیل بشه رو همراه خودش نبره. خوشبختانه لویی هم باهاش همراه شده بود و با بدبختی زین روتوی خونه نگه داشته بودن.
هری تونست به سرعت کاراش رو رو به راه کنه و قبل از تموم شدن وقت اداری به زندان برسه و لیام روتحویل بگیره!
یا فردی شبیه به لیام!
اون پسر با کسی که آخرین بار دیده بود زمین تا آسمون تفاوت داشت و هری همون لحظهی اول دیدار به این فکر کرد که زین با دیدن همسرش تو این وضعیت چه واکنشی نشون میده؟
در هر صورت اون لیام و به خونهاش آورد و حالا چند دقیقه میشد که بی حرف توبغل زین فرو رفته وچشماشو بسته بود.
زینی که با وجود برگشت لیام ذرهای خوشحالی رو توی قلبش حس نمیکرد و فقط به خاطر حال بدش اشک میریخت!
وقتی لیام وارد خونه شده بود باور نمیکرد این همون پسری باشه که همیشه قطر بازوش رو به رخ زین میکشید!
لباسی که روز دستگیریش تنش بود رو بهش داده بودن و حالا انگار دو سایز ازش بزرگتر بود اونقدر لاغر شده بود که زین میترسید با گرفتن مچ دستش استخونش بشکنه. چشماش گود افتاده و دورشون انگار با قلم سیاه رنگ شده بود.
اون فرق داشت! اون موجود نحیف و نزار با تدی بر نرم زین خیلی تفاوت داشت و زین میتونست تا آخر عمر برای این حال لیامش عزاداری کنه!
دلش نمیخواست ثانیهای حتی ازش جدا بشه انگار قصد داشت تمام اون ساعتهایی که حسرت به آغوش گرفتن لیامرو داشت جبران کنه.
لیام اما اونقدر بی جون بود که تواناییش فقط به چنگ زدن پیراهن زین و سرپا موندن ختم میشد! فقط خدا میدونست چقدر دلتنگ زین بود! باید اونو محکم بغل میکرد و اونقدر میبوسیدش که هر دو نفس کم بیارن اما توان انجام هیچکدوم رونداشت.
اون خسته بود! خیلی خیلی خسته! دلش آرامش مطلق میخواست چیزی که فقط توآغوش زین براش تعریف میشد. دوست داشت چشماشو ببنده و بخوابه... یه خواب عمیق وآروم! و کرختی و بی حسی بدنش انگار سعی در انجام خواستهی عمیق قلبیش داشت!
لیام از جهنم برمیگشت و حتی واکنش های طبیعی که باید داشته باشه رو فراموش کرده بود. گیج و منگ گاهی حتی نمیتونست اتفاقات رو درست درک کنه!
زین آروم سرش رو عقب برد و دستش رو روی گونهی لیام کشید! بالاخره اومده بود و زین قرار نبود تحت هیچ شرایطی اجازه بده دوباره ازش دور شه. سر لیام رو کمی عقب برد و با این کارش باعث شد تا چشمهاش باز بشن و زین توی شکلات های غمگین و خستهاش غرق بشه!
لیام هم نگاهشو زوم عسلی های زین کرده بود و داشت ذره ذره اونا رو میبلعید تا بتونه شیرهی جونش رو ازشون تهیه کنه!
هردو هیچ مشکلی نداشتن اگر قرار بود تا ابد تو این حالت بمونن و سهمشون از دنیا یک جفت چشم مقابلشون باشه! مگه یه آدم چه چیزی بیشتر از یک دلیل برای زندگی کردن میخواست؟
لیام سرش رو کج کرد و گونهاش رو به دست زین فشار داد. ذره ذره لمس های همسرشو نیاز داشت تا دوباره خودش رو بسازه! لیامی که نابود شده بود باید باز هم برمیگشت و کسی جز زین توانایی برپا کردنش رو نداشت!
دروغ نبود اگه میگفتن تازه تونستن نفس بکشن، نفس کشیدن فقط دم و بازدم که نیست! باید عطر زندگی رو هم حس میکردن و حالا بعد از حدود دو ماه دوری بدستش آورده بودن.
لیام کمی عقب تر رفت تا شاید تاری دیدش بر طرف شه و بهتر بتونه چشمای دلواپس و پر از درد زین رو ببینه اما به محض تکون خوردنش چشماش سیاهی رفت و ضعف کل بدنش رو گرفت به شکلی که اگه زین اونو محکم نگه نمیداشت پهن زمین شده بود!
زین با وحشت به این حال لیام نگاه کرد و سفت تر از قبل نگهش داشت مضطرب لب زد
-لیام؟ عزیزدلم؟ چیشد؟
لیام که حالا نیمه هشیار بود و رفته رفته همون حواس کم روهم داشت از دست میداد فقط تونست به آرومی اسم زین رو زمزمه کنه
+زین..
زین با گریه دستش رو روی صورت لیام کشید وگفت:
-جانم لیام؟ تو چت شد آخه؟
لویی: زین؟ باید ببریش دراز بکشه...زین به من نگاه کن
زین بدون اینکه چشماشو از لیام بگیره سرش رو به چپ و راست تکون داد. اون میترسید... زین از بودن بدون لیام وحشت داشت! لویی پوفی کشید و جلو اومد تا زیر بازوی لیام رو بگیره اما زین مانع شد و اونو محکمتر تو آغوشش نگه داشت.
لویی: مگه حالشو نمیبینی بزار ببریمش یکم استراحت کنه
زین بی حرف دستشو زیر زانوی لیام گذاشت و بلندش کرد و با حس سبکی بیش از حد لیام بغض جدیدی توگلوش جا خوش کرد. لویی دستش رو پشت کمرش گذاشت و زین بدونه گرفتن نگاهش از چهرهی تکیدهی لیام به سمت اتاق خوابشون رفت. انرژی لیام لحظه به لحظه بیشتر تحلیل میرفت و دیگه نمیتونست چشماشو حتی باز کنه!
وارد اتاق شدن و زین با ملایمت لیام رو روی تختشون خوابوند وحتی میتونست حس کنه اون تخت هم از سبکی لیام غمگین شده!
کنارش روی تخت نشست و دستش رو گرفت با نگرانی موهاشو از پیشونیش کنار زد و انگار تازه متوجه داغی زیاد بدن لیام شده بود. با ترس رو به لویی گفت:
-چرا انقدر بدنش داغه؟ تب داره!
لویی: فاک این پسر چش شده؟... الان زنگ میزنم دکتر بیاد بالا سرش. بیهوش شده؟
تو همین لحظه دست زین که تو دست لیام بود فشرده شد و باعث شدن به سرعت سرش رو بچرخونه و بگه
-بله عزیزم؟ چیزی میخوای لیام؟
لیام تکون کوچیکی به نشون مخالفت به سرش داد و علاوه بر زین لویی هم جوابش رو گرفت.
دستش رو رو شونهی زین کشید و از اتاق بیرون رفت تا با دکتر تماس بگیره و در مورد حال لیام به اون سه نفر بگه!
زین با بغض صورت لیام رونوازش میکرد و اجازه میداد لیام کمی آرامش رو احساس کنه
-لیام؟
لیام به سختی پلکهاشو از هم باز کرد و نگاه تب دارشو به همسرش دوخت! زین کف دست داغ لیام رو به لبهاش چسبوند و عمیق بوسیدش و بعد آروم کفت:
-همه چی درست میشه! خوب میشی لیام! خوب میشیم!
لیام چیزی رو خیلی ضعیف زمزمه کرد و زین مجبور شد خم شه تا بهتر بشنوه!
+بغلم کن!
زین بی چون و چرا حرفش روقبول کرد و دستش رو زیر کمر لیام انداخت و بلندش کرد، اونو روی پاش نشوند و با گذاشتن سر گرم لیام روی سینهاش اونو درست شبیه یه بچه به آغوش گرفت.
چشمهی اشکش انگار قرار نبود خشک بشه ودیدن ضعف لیام جوشش رو بیشتر میکرد.
آروم کمر لیام رو نوازش میکرد و سعی میکرد با کمترین فشار اما اونو محکم به خودش بچسبونه.
روی شقیقهاش رو بوسید وهمونجا لب زد
-خیلی دلم برات تنگ شده بود لیام! اونقدر که اگه تا آخر عمرم دائم تکرارش کنم بازم کم گفتم! نمیدونم اگه دیر تر میومدی چه بلایی سرمون میومد! کلی کار دارم باهات ولی قبل از هرچیز باید خوب شی! باید دوباره لیام شیطون و سرحالمو برگردونی! من کنارتم دیگه نمیرم! پس باهم میسازیم زندگیمونو مگه نه؟
لیام تکون کوچیکی به سرش داد وبیشتر تو بغل زین جمع شد. کاش زین همیشه همینجوری میموند وچیزی نمیتونست این تصمیمشو تغییر بده! لیام از ترک شدن توسط زین حتی از اون زندان لعنتی هم بیشتر میترسید! اون درد مطلق روتوش تجربه کرده بود اما میدونست نبود زین تو زندگیش چندین برابر اون روزاش درد داره!
نگاهش رو دور اتاق میچرخوند و برای تک تک آجرای اون دیوارا هم احساس دلتنگی میکرد! برگشته بود به خونه و امیدوار بود هیچوقت دیگه ترکش نکنه حتی بعد از مرگش!
باز شدن در اتاق حواس زین رو پرت کرد و جهت نگاهش رودزدید. اما لیام غرق توی افکار درهم و گاهی بی مفهومش بود و توجهی نکرد. هری با یه ظرف و پارچهی آبی روشن وارد اتاق شد و اونا رو روی پاتختی گذاشت نگاهی به لیام انداخت و بی صدا لب زد
هری: خوبه؟
زین سرش رو به دو طرف تکون داد و اینبار هری آهی کشید و بلندتر گفت:
هری: دکتر تو راهه ولی محض احتیاط با اینا بدنشو خنک کن!
-ممنون هری!
هری: خواهش میکنم!
لبخندی زد و همره با بیرون رفتن در اتاق روهم بست تا اون زوج راحت تر باشن!
زین لیام رو دوباره خوابوند و نزدیک بهش نشست پارچهی تمیز رو تو ظرف آب که سه تکه یخ کوچیک هم توش دیده میشد فروکرد و بعد از خیس شدنش بیرون کشید. آبش رو تماما گرفت و پارچهی تر رو آهسته به پیشونی لیام چسبوند اما باز هم از سرماش تکون خفیفی خورد که بلافاصله زین با دست دیگهاش شروع به نوازش صورتش کرد.
پارچه رو روی چشمهاش وگونههای گل انداختهاش هم کشید تا بلکه تبش رو کم تر کنه!
پایین تر رفت و بعد از دوباره خیس کردن پارچه اونو روی گردن لیام گذاشت همونجا ولش کرد و از جا بلند شد. پایین تخت ایستاد و کفش و جوراب های لیام رو در آورد. دوباره روی تخت نشست و پاهای لیام رو تو بغلش جمع کرد ظرف آب رو کنار خودش گذاشت و با خیس کردن دستاش آروم آروم پاهای لیام روهم خنک میکرد. امیدوار بود دکتر هرچه زودتر برسه چون تبش زیادی بالا بود.
قلبش واقعا فشرده شده بود طاقت دردی بیشتر از اینو نداشت. همهی زندگیش تو این چندسال خلاصه شده بود تو آسایش و رفاه لیام اما حالا میدید که اون تو بدترین حالت روحی و جسمی قرار داره.
پیشونیش رو به زانوی لیام تکیه داد و آه کشید.
پاهای لیام رو آروم نوازش میکرد و ماساژ میداد. میفهمید که اونم درست مثل خودش خستهاست تا جایی که در توانش بوده درد رو تحمل کرده و مشخص بود زین برای برگردوندنش به لیام سابق راه درازی رو در پیش داره!
روی زانوش رو بوسید و سرش رو بلند کرد و با چشمای بیحالش مواجه شد. لبخندی زد وچونهاش رو روی زانوش گذاشت
-موهات بلند شده! دیگه نمیزارم بزنیشون! میخوام فرفریا برگردن.
لیام توی سکوت خیره خیره زین رو نگاه میکرد و سعی در برطرف کردن دلتنگیش داشت.
-بهتر که شدی میریم پاریس! یا اصلا هرجا که خودت دوست داری بری! حتی به این فکر کردم که نزدیک ال کلاسیکو بریم اسپانیا همیشه میگفتی دوست داری یه بار از نزدیک فوتبالشونو ببینی هوم؟ میتونیم هم یه سر به روث بزنیم! اشتون که اومده بود خیلی دوست داشت ببینتت!
زین دوباره لبخند زد و از جا بلند شد از توی کمد جعبهی سورمهای رنگی رو در آورد و دوباره پیش لیام نشست از جعبه وسایل تست قند خون رو در آورد و بعد از تنظیمشون سوزن رو روی اتو لانست قرار داد و اونو تو انگشت لیام فرو کرد یک قطره خون رو روی نوار باریک متصل به دستگاه کشید ومنتظر نتیجه شد. با دیدن قند خون متناسبش نفس راحتی کشید و وسایل روجمع کرد.
-قندتم که خوبه! الان هم دکتر میاد میاد میبینتت خوب خوب میشی!
انگشت لیام رو با پنبهی کوچیکی تمیز کرد و اونو به لبهاش چسبوند و همراه با یه نفس عمیق بوسیدش.
دستش رو بالا برد و موهای نرم اما کمی چرب شدهی لیام رو نوازش کرد اما براش کم بود پس خم شد و لبهاشو به پیشونی تدی برش چسبوند و طولانی و عمیق بوسیدش. چند ثانیه گذشت و زین سرش روهمونجا نگه داشته بود!
+زین...
لبای زین از صدای ضعیف و بی جون لیام لرزیدن اما آروم زمزمه کرد
-جانم؟
+...میخوام...چشماتو ببینم!
زین لبخند غمگینی زد و سرش رو بلند کرد از فاصلهی کم به لیام نگاه کرد و اجازه داد اون هم به خواستهاش برسه!
اینبار دلتنگی حتی بیشتر از عشق توی نگاهشون خودنمایی میکرد. انگار حالا دیگه بیشتر قدر لحظههای باهم بودنشون رو میدونستن! هردو تصمیم داشتن از این به بعد از ثانیه به ثانیهی طول عمرشون برای تماشای هم وقت صرف کنن!
اما باز شدن در ارتباط چشمیشون رو قطع کرد. لویی همراه با مرد غریبهای وارد اتاق شد و زین بلند شد تا از لیام فاصله بگیره اما انگشتای لیام محکم بین انگشتاش قفل شدن و اونو از رفتن منع کردن!
اون مرد غریبه با دیدن این حرکت لبخند کوچیکی زد همزمان با نشستن روی صندلیی که لویی کنار تخت قرار داده بود گفت:
دکتر: اوه نکنه این مرد گنده از دکتر میترسه؟
زین لبخندی زد و بعد از بوسیدن دست لیام آروم سلام کرد!
دکتر مشغول در آورد وسایل از توی کیفش شد و معاینه کردن لیام رو شروع کرد با دیدن میزان تبش رو به زین گفت:
دکتر: سابقه تب شدید یا عفونت داره؟
-نه اصلا! نمیدونم مهمه یا نه ولی دیابت داره!
دکتر: به تب بالاش که مربوط نمیشه ولی بدنش خیلی ضعیفه! دلیل خاصی داره؟ حادثه یا اتفاقی؟
-فکر میکنم فشار روحی بدی رو تحمل کرده!
دکتر: خب پس از همینه محض احتیاط بعدا ازش یه چکاپ کامل و آزمایش خون بگیرید هرچند کمبود ویتامین وکم خونیش خیلی تابلو هستش! براش یه سری ویتامین و تب بر مینویسم خودتون هم سعی کنید غذاهای مقوی بهش بدین تا بتونه سرحال بشینه! ترجیحا کارای سنگین نکنه و فشار عصبی بهش وارد نشه!
-چشم!
دکتر: بدن درد هم داری پسر جون؟
لیام که تمام مدت به زین زل زده بود سرش رو برگردوند و اروم گفت:
+بله!
دکتر: پس برات یکم مسکن هم مینویسم!
دکتر نسخه رو پر کرد و رو به زین گرفت اما لویی زودتر دست به کار شد و با کشیدنش از دست دکتر بیرون رفت تا هرچه زودتر داروهاش رو تهیه کنه
دکتر: کسی و دارین که تزریقات بلد باشه؟
-بله هست!
دکتر: خب پس فکر نکنم بهم نیازی باشه دستور العمل مصرف دارو ها هم روی خودشون نوشته
-خیلی ممنون!
دکتر بعد از جمع کردن وسایلش از جا بلند شد و دستش رو روی شونهی زین که میخواست بایسته گذاشت و فشار داد
دکتر: کنارش بمون من خودم میرم!
زین لبخندی زد و سر تکون داد
-بازم ممنون خداحافظ
دکنر: خداحافظ!
دکتر از اتاق خارج شد و اون دو نفر دوباره تنها شدن. لیام خودش رو تکون داد و کنار رفت و بعد رو به زین کفت:
+بیا پیشم بخواب!
زین اطاعت کرد وکنارش دراز کشید ودستش رو با کمترین فشار دورش حلقه کرد. لیام هم به پهلو چرخید ودستای لاغرش رو روی صورت زین کشید
+پیشم میمونی؟
دستش روروی دست لیام گذاشت و به لبهاش رسوند تا ببوستش!
-میمونم! واسه همیشه!
+لطفا...دیگه تنهام نزار!
زین خواست بگه اونی که به طور کامل ارتباطمون رو قطع کرد تو بودی اما قطعا وضعیت لیام برای بازخواست مناسب نبود به جاش با اطمینان گفت:
-هیچوقت دیگه نمیزارم این اتفاق بیوفته! قول میدم لیام!
لیام خودش روجلوتر کشید و سرش رو به سینهی زین چسبوند
+خیلی دلم برات تنگ میشد زین!
-منم همینطور! خیلی زیاد! هر لحظهاش انگار میمردم و زنده میشدم!
لیام سکوت کرد و چیزی نگفت! مقصر خودش بود؟ یا کار درستی کرده؟ نمیخواست تو این ثانیه ها فکرش رو مشغول چیزی جز زین بکنه پس چشماشو بست و به تپش های قلب زین گوش داد.
گاهی اوقات بود که آدم از بیان احساساتش عاجز میشد و حتی فاخر ترین کلمات هم نمیتونستن بازگوش کنن و زین و لیام دقیقا همین حس رو داشتن نمیدونستن چطور و به چه شیوهای دلتنگی دیوانه وارشون رو به هم بفهمونن و فقط امیدوار بودن تا قلبهاشون مثل همیشه همدیگه رودرک کنن و آروم بشن!
...
لویی با کیسههای خرید وارد خونه شد و اولین کسی که متوجهش شد هری بود! براش عجیب بود که چرا لویی اینهمه حساسیت به خرج میده اون کاملا به یاد داشت که این حجم از غم و غصه رو فقط موقع فوت مادرش تو چشماش دیده بود اما حالا همون ناراحتی رو توی وجودش حس میکرد.
کلافه از جا بلند شد و بی حرف چندتا کیسه رو از دست لویی گرفت و تا آشپزخونه برد. لویی به این کارش لبخند کوچیکی زد و کیسه ها رو روی میز گذاشت.
هری مشغول در آوردن وسیله ها از کیسه بود و با صدای لویی دستش متوقف شد
لویی: من این داروها رو بدم دست زین میام کمکت
گفت و قبل اینکه واکنش بدی از هری دریافت کنه پاکت داروها رو برداشت و بطری آب و آب پرتغال رو همراه با دو لیوان برداشت و به سمت اتاق خواب رفت. در و کنار زد و وارد شد بالای سر زین ایستاد و با دیدن چشمای بازش گفت:
لویی: زین بیا داروهاشو بهش بده!
زین آروم نشست و دستش رو روی صورت لیام کشید
-عزیزم؟ پاشو داروهاتو بخور بعد بخواب!
لیام تکونی خورد و زمزمه کرد
+بیدارم!
دستش رو زیر کمر لیام گذاشت و آروم نشوندش. پاکت و از دست لویی گرفت و اول سرم و بیرون کشید با کمک لویی اونو به دیوار کوب بالای تخت وصل کرد و سوزنش رو هم جا انداخت دست لیام رو تو دستش گرفت و از پنبههایی که برای تزریق انسولین توی کشو داشت برای ضدعفونی کردن پشت دستش استفاده کرد. سوزن رو آماده کرد تا وارد رگش کنه اما با دیدن لرزش دستش متوقف شد
-لویی رایا هنوز هستش؟
لویی: آره حالش خوب نیست ولی اینجاست!
-میشه صداش کنی من نمیتونم بزنم!
لویی: خیلی خب الان میگم بیاد!
لویی از اتاق بیرون رفت و زین مشغول خالی کردن پاکت شد. چند آمپول تقویتی که میتونست توی سرم خالیشون کنه کلی قرص های ویتامنه و یک بسته شیاف.
لیوان رو پر از آب کرد و یک قرص جوشان رو داخلش انداخت. لیوان دیگه رو هم از آب پرتغال پر کرد و قرص های دیگه رو از تو جلدشون در آورد و دونه دونه به لیام داد.
به ذهنش سپرد که یه تشکر درست و حسابی به لویی مدیونه!
رایا وارد اتاق شد و کنار زین ایستاد
رایا: چیشده؟
زین سرش رو بلند کرد ومتوجه رنگ پریدگی چهرهی رایا شد
-خوبی؟
رایا: خوبم
-میخوام سرم و بزنی براش دستم میلرزه نمیتونم!
رایا: خیلی خب بیا کنار!
زین بلند شد و رایا با وجود ضعف و بی حالیش خیلی دقیق سرم رو به دست لیام زد و دو تا چسب زخم هم روش زد
رایا: آمپولاش عضلانیه؟
-نه اونا رو خودم میزنم تو برو استراحت کن!
رایا لبخندی زد و دستی به سر لیام که با مظلومیت نگاهش میکرد کشید
رایا: زود خوب شو! کلی چیز واسه تعریف کردن برات دارم!
لیام لبخند کوچیکی زد وسر تکون داد. هنوز هم گیج بود و به خوبی نمیتونست مسائل رو از هم تفکیک کنه. رایا از اتاق بیرون رفت و زین بعد از دادن لیوان حاوی ویتامین به دست لیام مشغول تزریق آمپول ها به سرم لیام شد.
اینبار هری با یه سینی داخل شد و لیام کمی خندش گرفت از اینهمه رسیدگی ومراقبت!
هری سینی رو روی پاتختی گذاشت و لیام تونست کاسه سوپ وهمراه با قاشق و دستمال ببینه!
-ممنونم هری!
زین گفت و لبخند زد
هری: خواهش میکنم دستپخت خودته!
زین آروم خندید و چشمای لیام قفل اون صحنه شد. چند وقت بود که این خندهها رو ندیده؟
لویی با یه چنگال تودرگاه ایستاد و با غرور و افتخار همونطور که جلو میومد اونو بالا گرفت
لویی: به دادتون رسیدم
چنگال و توی سینی گذاشت و قاشق رو برداشت هری با ابروهای بالا رفته کارای لویی رو دنبال میکرد و زین و لیام لبخند میزدن.
-ممنون لویی!
هری: اون سوپه زین!
-لیام با چنگال میل میکنه!
گفت و لبخندی به نگاه خیرهی لیام زد
لویی: موندم اگه منو نداشتین چیکار میکرد
با غرور گفت و باعث لبخند هری هم شد. خیلی وقت وقت بود که دیگه واکنشاش جلوی لویی دست خودش نبودن.
-اینهمه خودشیفتگی و از کجا میاری تومو تاملینسون!
قبل از اینکه لویی چیزی بگه زمزمه هری بود که به گوش رسید
هری: اینو دیگه همه میدونن که لو با خودشیفتگی پیمان ابدی بسته
به محض تموم شدن جملهاش و فهمیدن اینکه چه گندی زده چشماش گرد شد و شوکه به روبه روش نگاه کرد اما چند ثانیه بعد به سرعت عقب گرد کرد و از اتاق بیرون رفت.
لویی با دهن باز به جای خالیه هری زل زده بود. سرش رو بالا آورد و با شک از زین خندون پرسید
لویی: اون...الان..گفت...لو؟ گفت من با خوشیفتگی...فااااک! هری، هری! خدای من!
لبشو محکم گاز گرفت و همینطور که از اتاق بیرون میرفت با خودش حرف میزد
لویی: احمق اون صدات زد لو! میفهمی این یعنی چی؟
زین خندید وشونه بالا انداخت. سرش رو چرخوند و به لیام نگاه کرد که کماکان بهش خیره شده بود.
-بهتری عشق من؟
لیام سر تکون داد و گفت
+اگه بغلم کنی بهتر میشم!
زین با عشق به همسرش که به وضوح با همون مقدار کمویتامین حالش بهتر شده بود نگاه کرد و چرخید تا به تاج تخت تکیه بده با یه دستش لیام و به خودش نزدیک کرد به طوری که سوزن سرم کشیده نشه و با دست دیگهاش سینی رو روی پای خودش گذاشت چنگال رو تو سوپ به شدت غلیظی که از صبح به امید برگشتن لیام به خونه حاضر کرده بود فرو کرد به سمت دهن لیام برد.
لیام هم با لذت لبهاشو باز کرد و محتویاتش رو بلعید.
خیلی وقت بود معدهاش هیچ غذای خوب و قابل خوردنی رو به خودش ندیده بود و بخشی از دلیل لاغریش همین بود!
زین با آرامشی که نقطه مقابل حس و حال درونش بود همراه با نوازش هاش سوپ رو به خورد لیام داد و لیام اونقدر حواسش پرت لمس های زین و تماشا کردنش بود که حتی نفهمید چطور اون حجم بالای سوپ رو توی معدهاش جا داده!
با خالی شدن ظرف زین سینی رو روی پاتختی برگردوند و به لیام نگاه کرد.
لبخندی زد و اون پسر رو به خودش تکیه داد تا راحت تر باشه!
-بهتری لیام؟
+خوبم!
سرش رو میون موهای تدی برش برد و نفس کشید. حرف زیاد داشت که بزنه اما ترجیح میداد بعد از اون دوری طولانی فقط از وجود معشوقش لذت ببره.
-یکم بخواب!
+پیشم میمونی؟
-آره عزیزم!
+زین؟
-بله؟
+خیلی....دوست دارم!
زین لیام رو محکمتر به خودش فشار داد و از لذتی که تو وجودش منتشر شد لبش رو گاز گرفت
-منم دوستت دارم تدی برم!
+دلم براش تنگ شده بود
-برای چی!
+تدی بر گفتنات!
-منم دلم برای تدی برم خیلی تنگ شده بود!
+دیگه پیش همیم!
-اوهوم!
لیام طبق گفتههای هری فهمیده بود با رضایت شاکیاش تونسته آزاد بشه ولی هنوز نمیتونست چجوری این رضایت و بدست آوردن و فعلا هم قصد پرسیدنش رو نداشت.
طی یه قرداد نانوشته زین و لیام تصمیم به نگفتن حرف ها و پرسش هاشون گرفته بودن تا وقتی که به اندازهی کافی از وجود یکدیگه سیر بشن و آرامش همیشگیشونو بدست بیارن!
کمی بعد نفس های لیام منظم شد و زین فهمید بالاخره آرامبخش ها تاثیر خودشون رو گذاشتن و لیامش به خواب رفته!
دلش میخواست خودش هم چشماشو ببنده و وقتی بیدار شد همون لیام سرحال رو مقابل خودش ببینه!
پس چشماشو بست و با وجود دور از انتظار بودن این آرزو به برآورده شدنش فکر کرد!
*******
شیرینی تولدم لیامو آزاد کردم دیگه چی میخواین؟!
دوستتون دارم انسولینای من:)💛❤