... cute baby ...

De xlniushalx

179K 19.5K 23.9K

━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین... Mai multe

Hi
hiii !!!
(( CaSt ))
(( 1 ))
(( 2 ))
(( 3 ))
(( 4 ))
(( 5 ))
(( 6 ))
(( 7 ))
(( 8 ))
(( 9 ))
(( 10 ))
(( 11 ))
بیاین بهم افتخار کنین😎
(( 12 ))
(( 13 ))
(( 14 ))
(( 15 ))
(( 16 ))
(( 17 ))
(( 18 ))
(( 19 ))
(( 20 ))
(( 21 ))
(( 22 ))
(( 23 ))
(( 24 ))
(( 25 ))
(( 26 ))
(( 27 ))
(( 28 ))
(( 29 ))
(( 31 ))
(( 32 ))
(( 33 ))
(( 34 ))
(( 35 ))
(( 36 ))
(( 37 ))
(( 38 ))
(( 39 ))
(( 40 ))
(( 41 ))
(( 42 ))
(( 43 ))
(( 44 ))
(( 45 ))
(( 46 ))
(( 47 ))
(( 48 ))
(( 49 ))
(( 50 ))
(( 51 ))
(( 52 ))
(( 53 ))
(( 54 ))
(( 55 ))
^-^
Goodbye
happy birthday lou
jabad and princess 1

(( 30 ))

2.1K 258 765
De xlniushalx

بفرما اپ زودتر از موعد. بعد به من بگین ظالم بی ادبا

________________________

_لزومی نداشت

زین بی میل به ادامه ی تماس، پاسخ داد و صدای شاد و سرخوش مکسنس دوباره تو گوشش پیچید...

""به هر حال واقعا مدیونت شدم. مطمئنم نمیدونی ولی کمک خیلی بزرگی بهم کردی. گرچه هنوز نتیجه ی دلخواهمو نداده ولی خب اول راهیم، چیزی هم که زیاد داریم زمانه

زین حتی زحمت جواب دادن به خودش نداد...

گاهی اوقات از تملق بیش از حد اون پسر حالت تهوع میگرفت...

درسته که ذاتا موجودی تعریف دوست و علاقمند به برتری بود اما مکسنس به طور زننده ای اغراق میکرد...

""فقط تماس گرفتم که تشکر کنم ازت و بگم یه هدیه برات فرستادم که به زودی به دستت میرسه. یه چیز خاص مطابق سلیقه ی سختگیرانت

زین بی توجه به اینکه مکسنس نمیبینتش سر تکون داد و بعد از شنیدن خداحافظی از زبون اون، تماس رو قطع کرد...

گوشیش رو روی میز شیشه ای جلوش گذاشت و لحظه ای بعد با یادآوری کاری که باید انجام میداد دوباره اون رو به دست گرفت اما درد عجیبی که توی شقیقه هاش پیچید مانع از ادامه ی فعالیتش شد...

این روز ها با سردرد بدی از خواب بیدار میشد و نمیخواست اعتراف کنه اما میدونست به خاطرِ نداشتن لیام تو بغلشه...

به کارش بازگشت و ایمیلی شامل آدرس و تاریخ رو برای طرف معامله ی جدید فرستاد و همون ایمیل رو با کمی تغییر برای تام هم ارسال کرد و متوجه چیزهایی که تام براش فرستاده بود شد...

همه ی مکان هایی که لویی میتونسته اونجا پناه گرفته باشه از بین رفته بود اما هیچ خبری از خود لویی نبود...

این قطعا یه پسرفت بزرگ برای زین بود که تا حالا نتونسته بود اون رو به چنگ بندازه...

"آقا

چشم هاش رو از اسکرین برداشت و به سمتی که صدا ازش به گوش رسید نگاه کرد...

"ناهار آماده شده. هر زمان مایل بودید دستور بدید تا سرو کنیم.

تازه حس میکرد چقدر گرسنه هست...

_همین الان میز رو بچینین

دختر با انگشت به طبقه ی بالا اشاره کرد و با صدای آرومی حرفش رو مطرح کرد...

"جسارتا آقای لیام رو هم صدا بزنم

زین پوزخندی زد...

از دیروز تا الان لیام رو به حال خودش گذاشته بود...

تنها گذاشتنش دیگه بس بود...

_نه. میزو بچین

کوسن رو از روی پاش برداشت و روی کاناپه برگردوند و با صاف کردن تیشرت سفید توی تنش، بعد از برداشتن لیوان آبش، به سمت پله ها روانه شد...

ابتدا وارد اتاق خودش شد و کلید اتاق لیام رو برداشت و سپس با طی کردن دو قدم کوتاه به در اتاق لیام رسید...

در اتاق هنوزم مثل قبل بود و از کل عروسک هایی که تا چند روز پیش زندگیِ لیام رو در بر گرفته بود، تنها آویز عروسکیِ رویِ در سرجاش بود...

کلید انداخت و قفل در رو باز کرد و بعد از چند ثانیه مکث وارد اتاق شد...

در نگاه اول با لیامی روبه رو شد که با سرِ خم شده به سمت دست هاش، چشم هاش رو روی هم گذاشته...

بدنش رو با زحمت فراوان و با پیچیدن دست هاش دور زانو هاش جمع کرده تا روی اون فرش دایره ای کوچک و نرم جا بشه و به خواب فرو رفته...

خرخر آرومی از گلوش خارج میشد و بدنش لرز خیلی خفیفی داشت...

آثار اشک های خشک شده روی صورتش به چشم میومد و چشم هاش زیر پلک های سرخ و پف کردش بی قرار بود...

لب های صورتیش که حالا خشک شده بودن، انگشت شصتشو در بر گرفته بودن و هر چند لحظه یک بار، محکم اون رو میمکیدن...

تنها لباسی که به تن داشت تیشرتش بود که ناتوان از پوشش کامل بدنِ بی نقصش، تنها بالاتنه و بخشی از پایین کمرش رو پوشش داده بود و زین به راحتی میتونست باسن سفیدِ بیرون زده و نرمش که رگه های خون مردگی تزئینش کرده بود رو ببینه...

پوزخندی به آرامش نسبی لیام زد و با نیم نگاهی به لیوانش که هنوز بین انگشت هاش بود، اون رو روی سرامیک های اتاق رها کرد و در لحظه شاهد و البته باعث پرش بدن لیام و جیغ سرشار از ترسش شد...

جیغش با دیدن زین قطع شد و چند ثانیه به زین زل زد و ناگهان شروع به گریه با صدای بلندی کرد...

+ددییی لیام ترسیدد

زجه زد و لرزید...(قافیه رو داشتین؟!)

زین چند قدم بهش نزدیک شد...

جلوی لیام زانو زد و دستش رو زیر چونه ی اون پسر گریون گذاشت...

چشم های پاپی مانندش همزمان که گلوله های درشت اشک رو روی صورت پف دارش رها میکرد، دوباره پر از اشک میشد و نمیتونست زین رو واضح ببینه اما تمام تلاشش رو کرد که پلک نزنه...

زین سر لیام رو بالا گرفت و به چشم هاش نگاه کرد...

_میخوای یه رازی رو بدونی؟؟

لیام ناچار پلکی زد و با کنجکاوی سرشو بالا و پایین برد...

_واسم مهم نیست

و سر لیام رو با شدت به عقب پرت کرد...

لیام تو خودش جمع شد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت...

قطره های اشکش از بین پاهاش روی پرز های نرم فرش میریختن...

زین با نوک روفرشی سنگینش ضربه ای به پهلوش زد...

_پاشو لیتل شت. زودتر رو اون پاهای کوفتیت وایسا و راه بیفت

نفس لیام تو سینه حبس شد...

بغضش رو قورت داد و بعد از پاک کردن اشک هاش، تلاش کرد تا فوری بایسته اما زخم هاش هنوز هم درد داشتن و حرکت کردن رو براش سخت میکردن...

به زحمت، زیر نگاه زین ایستاد و بعد از دیدن اشاره زین به در لب هاشو گزید و به پایین تنش اشاره کرد که باعث خنده ی متعجب زین شد...

خنده ای که انعکاس طولانی مدتی روی لب هاش نداشت...

اون لیتل اسلات خیانت میکنه اما از دیده شدن توسط چند خدمتکاری که همیشه صدای ناله هاش رو میشنون خجالت میکشه...

_راه بیفت

لیام رو به سمت در هل داد و صدای هیس زیرلبی لیام به گوشش رسید...

وقتی از اتاق خاج شد نفس عمیقی کشید و عطر غذایی که توی خونه پیچیده بود به مشامش رسید و موجب صدای بلندی شد که از شکمش به گوش رسید...

کاش ددی بهش یه چیزی برای خودن بده چون قورباغه های دل لیام دارن بالا و پایین میپرن و سر و صدا میکنن...

چند روزی بود که غذای درست و حسابی نخورده بود و ضعف زیادی رو توی بدنش از جمله پاهاش حس میکرد...

به سختی قدم برمیداشت و روی نوک پا حرکت میکرد تا درد کم تری رو حس کنه...

هق هق آرومش با رسیدن به پله ها بلند تر شد اما این قرار نبود چیزی رو تغییر بده...

_زود باش

+ددیییی

با گریه نالید و خودشو به سمت زین کشید تا زین دعواش نکنه اما زین با جلو آوردن دست هاش مانع نزدیک شدن اون پسر به خودش شد...

_حرکت کردنتو نمیبینم

لیام مظلوم به ددیش نگاه کرد و به سختی اشک هاش رو کنار زد...

قدم اول رو با پاهای لرزونش برداشت...

+آخخ

لیام میدونست ددی کمکش میکنه...

مطمئن بود ددی الان بغلش میکنه و از پله ها پایین میبرتش، برای همین زیر چشمی به زین نگاه کرد و وقتی متوجه هیچ حرکت خاصی از اون نشد لب هاش رو گاز گرفت...

هر جوری بود پله ها رو گذروند و پس از گذروندن هر پله زیر چشمی به زین نگاه میکرد و هق میزد...

به محض رسیدن روی زمین صاف نفس عمیقی کشید و منقطع بیرونش داد...

زیر چشمی به زین نگاه کرد و وقتی زین از کنارش رد شد، با غم آه کشید...

چرا ددی تنبیه کردن لیامو بس نمیکرد و بغلش نمیکرد؟

چرا بهش نمیگفت پسر خوبی بوده و لایق یه جایزس؟

سرشو به سمت چپ خم کرد و با ناراحتی به پاهاش نگاه کرد...

دو دست روی شونه هاش قرار گرفت و لیام با فکرِ اینکه دست ها متعلق به زین هستن با سرعت و شوق سرش رو بلند کرد اما امیدِ چشم های درخشان و پرفروغش با دیدن چهره ی مهربون دختری که لیام میدونست اسمش مالی هست، از بین رفت...

لیام لبه های لباسش رو پایین کشید و گذاشت دست های مالی اون رو به سمت میز هدایت کنند...

نیم نگاهی به زین کرد و با گردن کج شده جلو رفت تا روی صندلیِ غقب کشیده شده توسط مالی بنشینه که صدای زین اون رو از حرکت باز داشت...

_روی صندلی نه

و با پاش دو ضربه به زمین زد...

لیام با قدم های سستش جلو رفت و درست پایین پای زین نشست...

دست هاش رو جلوی بدنش قلاب کرد و از پایین به چهره ی ددیش که از نظرش جذاب ترین مرد توی دنیا بود زل زد...

زین مقدار کمی غذا توی بشقابِ عروسکیِ لیام کشید و اون رو جلوی لیام گذاشت...

_بهش دست نمیزنی.

لیام با لب های برگشته پلک زد و به زین نگاه کرد و وقتی نگاه متقابلی از زین ندید، بغضی که چند دقیقه بود از گلوش پر کشید بود رو دوباره حس کرد...

نگاهی به بشقاب انداخت و آب دهانش رو قورت داد...

ددی گفته بود بهش دست نزنه پس لیام فقط میتونست نگاه کنه...

قارچ ها به خوبی سرخ شده بودند و فلفل دلمه ای زرد و نارنجیِ مورد علاقه ی لیام هم رنگ خوبی به غذا داده بود...

دوباره آب دهانش رو قورت داد و با شنیدن صدای بلندی که از دلش خارج شد، سرش رو با ناراحتی پایین انداخت...

لارا بهش گفته بود وقتی که این صدا از دلش بیرون میاد باید غذا بخوره، وگرنه قورباغه های توی شکمش، شکمشو میخورن...

شاید بهتر بود اصلا نگاه نکنه تا دل قورباغه ها آب نشه؟

_گرسنه هستی؟؟

چشم هاش رو به سمت زین برگردوند و ناخودآگاه هق زد...

+ددییی توروخداااا. دل لیام دردد میکنههه. قورباغه هاا الاان دلشوو میخورننن

زین سری تکون داد...

_باشه

و وقتی دست لیام داشته به سمت بشقابش میرفت ، با پا اون رو دور کرد....

_اون نه

تکه ی کوچکی از ران مرغ توی بشقاب خودش جدا کرد و جلوی لیام انداخت...

درست روی زمین...

_بخور

نگاه لیام بین صورت زین و تکه ی مرغ رفت و آمد کرد...

اگه اونو میخورد مریض نمیشد؟

مگه زمین کثیف نبود؟

چرا ددی بهش میگفت غذای کثیف بخوره؟

_یا باید اینو بخوری یا هیچی

با خباثتِ تمام گفت و به سراغ غذا خوردن خودش برگشت...

لیام چند ثانیه مکث کرد اما با پیچیدن درد عمیقی توی دلش، سدِ اختیارش شکسته شد و دستشو رو برای برداشتن اون جلو برد...

زین زیرچشمی به لیام نگاه میکرد و واکنش هاش رو زیر نظر داشت...

اون پسر تحقیر رو درک نمیکرد پس هر گونه تلاش برای تحقیر کردنش پوچ بود ولی خب، ارزش امتحان کردن رو داشت...

لیام دست هاش رو روی زانوی زین گذاشت و بهش نزدیک تر شد...

چهار زانو نشسته بود و باسنش روی پاهاش قرار داشت...

+ددیی

توجهی از سمت زین ندید پس سرش رو روی ران زین گذاشت و دست هاش رو به دور ساق پاش پیچید...

_میتونی از بشقابت غذا بخوری اما فقط سه تیکه ی دیگه

گفت و نگاهش رو از باسن لخت و دون دون شده از برخورد جریان هوای لیام، که با فشاری که از سمت پاشنه هاش به اون وارد میشد بالاتر اومده بود، گرفت...

شاید دلش برای اون پسر سوخته بود و قصد داشت ببخشتش...

___________

موفقیت معامله از طریق پیامی که تام ارسال کرده بود تایید شده بود و زین با خیال راحت قصد داشت امشب رو به خودش استراحت بده...

از اتاقش خارج شد و پس از گردن کشیدن از بالای نرده های مرمرین کنده کاری شده، به سمت بار کوچکِ سالن طبقه ی دوم رفت تا کمی بنوشه...

بطری سیدر رو کنار زد...

یه چیز سنگین میخواست...

بطری ودکا رو بین انگشت هاش گرفت و بعد از باز کردن درش، قدم به سمت در سفید رنگی که چند قدم باهاش فاصله داشت برداشت و پس از باز کردن اون در، چشمش به وسایل لیام خورد...

داخل رفت و مبل فانتزیِ آبی رو با فشار پاش کنار کشید و بدنش رو روی اون رها کرد...

لبش رو به بطری چسبوند و کمی از محتویات داخلش نوشید...

از جیب شلوارش سیگار و فندکش رو خارج کرد و یکی از اون سیگار های مخصوص رو روشن کرد...

کام عمیقی گرفت و بعد از نگه داشتن دود توی ریه هاش، زمانی که سوزش و ناتوان شدن اون ها رو حس کرد، دود غلیظ رو از بین لب هاش بیرون داد...

به چند روزِ گذشته فکر میکرد و مینوشید و دود میکرد...

باید هر چه زودتر اون مرد رو پیدا میکرد و اون رو به سزای عملش میرسوند...

نزدیک شدن به دارایی های زین کار درستی نبود و عواقب زیادی داشت و بد به حال اون مرد که جهنم رو برای خودش خریده بود...

سه چهارم بطری خالی شده بود و دو سیگار دود شده بود که صدای آیفون زین رو به دنیا برگردوند...

به دلیل مصرف بالا و یکجورهایی اعتیاد به الکل توی نوجوانی، بدنش خودش رو به این مقدار کم نمیباخت اما کمی بی اختیار شده بود...

بطری رو روی زمین گذاشت و از روی مبل بلند شد...

از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست، اما خب لزومی نداشت که دوباره قفلش کنه...

چند دقیقه ی دیگه برمیگشت...

از بین درِ نیمه باز سرکی به اتاق لیام کشید و با دیدن اون پسر که وسط اتاق نشسته و با غصه و لب های برگشته به دیوار نگاه میکنه نیشخند زد...

زانوش رو توی بغلش گرفته بود و قسمت های خصوصی بدنش کاملا در معرض دید بود...

زین زبونش رو روی لب هاش کشید و خواست قدمی به داخل اتاق برداره که صدایی اون رو مخاطب قرار داد...

"آقا

زین عقب کشید و خودش رو به نرده ها رسوند...

نگاهی به پایین انداخت...

_چه خبره؟

"یه دختر اینجاست و میخواد شما رو ببینه

_بفرستش بره. من نمیخوام کسی رو ببینم

"چشم

سامانتا از دید زین خارج شد و زین هم قصد برگشت به اتاق لیام رو کرد اما صدای فریاد و کوبیده شدن پاهایی روی پله ها سرجاش ایستاد...

جسم ریزی پوشیده در لباس های سراسر صورتی جلوی پاش فرود اومد و زین به دلیل انبوه موهای طلایی رنگی که اطراف اون رو فرا گرفته بود موفق به دیدن چهرش نشد تا زمانی که اون دختر سرشو بالا آورد و با چشم های طوسیِ غرق در آرایشش، طمعکارانه به زین نگاه کرد...

"هی ددی

_________________________

2323 کلمه 😎

گاهی به خاطر این مدل تموم کردن چپتر از خودم متنفر میشم!!

فاک یو زدی هات مالیک!!

💛love❤
👣Niusha👤

نوشته شده در 1 آذر 99 ✏

Continuă lectura

O să-ți placă și

467K 31.6K 47
♮Idol au ♮"I don't think I can do it." "Of course you can, I believe in you. Don't worry, okay? I'll be right here backstage fo...
599K 9.3K 87
A text story set place in the golden trio era! You are the it girl of Slytherin, the glue holding your deranged friend group together, the girl no...
39.4K 1.1K 56
in which marinette and chat noir spend all their free time together and realize they are in love. love, however, kinda sucks at times. they realize t...
100K 2.2K 31
BOOK 1: After the tragedy of her mother's death, Kris Rogers had snapped. Now she is starting her sixth year at Hogwarts, returning after a long sum...