Yellow&red {Z.M}{completed}

By zahra_284

110K 13.4K 28.1K

Ziam Good story 🙂💛❤ زود قضاوت نکنید داستانو چون ماجرا داره! یه زندگی آروم از زیام که خب مشکلاتی هم سد راهش... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
36
37
38
39
My weakness
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
YELLOW & RED
Happy birthday 🎊

35

1.1K 158 312
By zahra_284


سکوت حاکم توی فضای ماشین تا حدودی عذاب آور بود اما هر سه نفر بهش نیاز داشتن پس تلاشی برای از بین بردنش نمیکردن.

لویی و هری غرق تو نحس ترین خاطرات و روزهای زندگیشون بودن و زین تلاش میکرد از شدت ناراحتی برای اینکه لیام رو توی اون برزخ تنها گذاشته دق نکنه!
حال هری به حدی داغون شده بود که نمیتونست به خودش اجازه بده و در مورد پرونده‌ی لیام چیزی بپرسه. منتظر بود تا وقتی که کمی آروم تر بشه و بعد به این سوال بزرگ جواب بده!

صدای زنگ تلفن زین هرسه نفر رو از جا پروند. گوشیش رو از توی جیبش بیرون آورد و تماس رو وصل کرد.

آدریان: زین خوبی؟ چیشد؟

-خوبم... هیچی فقط پرونده رو گرفتیم

آدریان: لیام چطور بود؟ ندیدیش؟

-دیدمش خوب بود

آدریان: خیلی خب... فقط رایا یکم حالش بهم خورده من دارم میبرمش خونه کلیدا رو کنار مجسمه سفیده گذاشتم...ریموت در و دارین یا برگردم؟

-آره تو جیبمه...رایا چش شده؟

آدریان: نمیدونم هی تهوع داره

-ببرمش بیمارستان

آدریان: آره یه سر میبرمش..‌ خیلی خب اگه کاری داشتی حتما باهام تماس بگیر!

-ممنون ازت برو مراقبش باش..فعلا

آدریان: خداحافظ

گوشی رو دوباره توی جیبش برگردوند و روبه لویی گفت:

-رایا حالش بد شده آدریان بردش خونه خودشون

لویی: چرا چش شده؟

-نمیدونم فقظ گفت حالش بهم خورده... میای پیشم؟

لویی: نمیدونم!

گفت و نیم نگاهی به هری که غرق تو افکارش بود انداخت. زین کمی چرخید و برای جلب توجه هری آروم صداش زد

-هری؟

هری سرش رو چرخوند و پرسشی به زین نگاه کرد

هری: بله؟

-میای خونه‌ی من؟

هری: نه ممنون من خونه‌ی خودم بهتر میتونم رو پرونده تمرکز کنم!

-پس خبراشو بهم میدی؟

هری: میخوای تو بیای پیشم؟ فکر میکنم اگه باشی هم بهتره!

-نمیخوام مزاحمت بشم!

هری: نه اصلا نیستی! من... خودم ترجیح میدم پیشم بمونی!

-خیلی خب پس لویی لطف میکنی برسونیمون؟

لویی: حتما!

لویی واقها خوشحال بود که نه زین و نه هری قرار نیست تنها باشن حتی اگه این به قیمت تک موندن خودش بود! ولی نمیتونست بین اون دو نفر انتخاب کنه کدومشون شب تا صبح رو با خیالات و افکار بد بگذرونه!
نزدیک خونه‌ی هری کنار یه فروشگاه نگه داشت و قبل از سوال پیچ شدنش پیاده شد اما زین شیشیه رو پایین کشید و گفت:

-کجا میری؟

لویی پوفی کشید و‌برگشت

لویی: یه خورده خرید کنم!

-چی؟

لویی: به تو چه دوست قشنگم؟

-برام یه پاکت سیگار و‌یه فندک هم بخر با خودت

لویی: عمرااااا لیام سلاخیم میکنه بفهمه سیگار کشیدی

-فعلا که نیستش

لویی: توقع داری بعدا بهش نگم؟!

-فاک بهت لویی!

زین چرخید و‌رو به هری گفت:

-یه لحظه برم زود میام!

هری: باشه

زین از ماشین پیاده شد و هری به خاطر این رفتار زین لبخند کوچیکی زد. طوری برخورد میکرد انگار کسی که این بین بیشتر از همه آسیب دیده هریه!

زین وارد فروشگاه شد و با چشماش دنبال لویی گشت و اونو با یه سبد خرید نیمه پر اون سمت فروشگاه پیدا کرد. کی وقت کرده بود اینهمه خرید کنه؟

سری تکون داد و سمت قفسه‌ای که انواع سیگار ها رو داشت رفت. دو پاکت از اولین سیگاری که به چشمش خورد برداشت و به سمت پیشخوان رفت. از فروشنده درخواست فندک کرد و برای لویی دست تکون داد.
به لویی اشاره کرد و رو به فروشنده گفت:

-اون آقا حساب میکنه

لویی که زیاد دور نبود و اون حرف زین رو‌شنید با صدای بلد داد زد

لویی: گدا گشنه!

زین بی اهمیت شونه بالا انداخت و برای فرار کردن از آدمایی که کم کم سمتش میومدن به سرعت از فروشگاه خارج شد تا سوار ماشین بشه. اما پشیمون شد. در عقب رو باز کرد و خم شد

-میگم هری چقدر راه تا خونت مونده از این مسیر؟

هری: دو سه تا خیابون حدودا پنج دقیقه

-پیاده چی؟

هری: بیست دقیقه فکر کنم!

-پیاده بریم؟ یکم باد بخوره به سرمون؟

هری: باشه بریم! فقط اذیت نمیشی مردم میبیننت؟

-ماسک و کلاه میزنم کسی نمیبینه

هری: از کجا میاری؟

-لویی همیشه تو داشبوردش داره

هری: آره‌ راست میگی حواسم نبود!

هری خیلی عادی گفت اما ابروهای زین بالا پرید. چیزی نگفت و به جاش در سمت شاگرد و باز کرد تا ماسک و‌کلاه رو‌ بپوشه. لویی با دو تا کیسه پر از فروشگاه خارج شد و‌به طرف ماشین اومد با دیدن ظاهر زین تعلل کرد و‌پرسید

لویی: برای چی اینا رو‌ زدی؟

-منو هری بقیه راه و پیاده میریم!

لویی: چه کاریه خب میرسونمتون....هری چیزی گفته؟

جمله دومش رو با شک و آروم پرسید

-نه من ازش خواستم. میخوام یکم هوا بخورم و سیگار بکشم میترسم دوست نداشته تو خونه‌اش پر دود شه!

لویی: تا جایی که من یادمه مشکلی نداره ولی خب شاید این اخلاقش هم‌ عوض شده باشه!

-غصه نخور لویی! سعی کن درستش کنی

لویی: اگه میشد تلاشمو میکردم ولی..

-ولی نداره! بعد اینهمه سال شاید یه شانسی داشته باشی هدرش نده!

قبل از اینکه لویی حرفی بزنه هری از ماشین بیرون اومد و رو به زین گفت:

هری: اممم بهتر نیست زودتر بریم خونه؟

-چرا! چرا! بریم

لویی: پس اینا رو هم ببرین با خودتون

دو تا کیسه رو سمت زین گرفت و گفت.

-چین اینا؟

لویی: یکم غذای آماده و خوراکیه تو از صبح لب به غذا نزدی باید یه چیزی بخوری متاسفانه آشپزیم افتضاحه وگرنه خودم یه چیزی آماده میکردم برات

-هی لویی اینا لازم نبود

لویی: چرا بود! لیام بیاد ببینه یه گرم کم کردی قتل عام راه میندازه

زین لبخندی زد و بی هوا لویی رو بغل کرد. اون عادت کرده بود محبت ها و نگرانی هاشو به هر چیزی ربط بده اما اعتراف نکنه!

-پسره‌ی عوضی دوست داشتنی!

لویی خودش رو‌کنار کشید و کیسه ها رو به زور بدست زین داد

لویی: اه اه نچسب بهم

-باشه عوضی خیلی خب دیگه ما بریم

لویی: فردا صبح میام که بریم اداره‌ی پلیس

-اوکی پس میبینمت...بریم هری؟

هری: بریم!

هری جلوتر از زین به راه افتاد و‌نگاه حسرت بار لویی دنبالش کرد. واقعا نگرانش بود پس قبل از اینکه زین بره دستش رو گرفت و‌ نگهش داشت.

لویی: زین.‌‌ ببین میدونم تو خودت الان حالت از هممون بدتره اما میشه مراقب هری باشی؟ مطمئنم هم ترسیده هم خیلی ناراحته الان که فهمیده اون یارو وکیل شاکیه دیگه اصلا از قبول وکالت لیام کوتاه نمیاد واسه همینم اولش نخواستم بگم که راحت تصمیمشو بگیره ما اتفاقای خیلی بدی رو‌گذروندیم امشب قرار نیست آروم باشه فقط ....فقط یکم‌ هواشو داشته باش!

زین با اینکه هیچ ایده‌ای از حرفایی که لویی میزد نداشت اما سر تکون داد و با لحن دلگرم کننده‌ای گفت:

-نگران نباش حواسم هست!

لویی: ممنون رفیق!

زین دستی به شونه‌ی لویی کشید و چرخید تا به هری برسه. با چند قدم بلند بالاخره کنارش قرار گرفت و هری با دیدنش دستش رو دراز کرد تا یکی از کیسه های خرید رو بگیره

هری: بده به من یکیشو

-نه نمیخواد خودم میارم

هری: ای بابا تعارف که نداریم!

گفت و خودش یکی از کیسه ها رو گرفت. زین که دستش آزاد شده بود از پاکت سیگار یه نخ رو بیرون کشید و بعد بالا دادن ماسکش از پایین بین لباش گذاشت. پاکت رو توی جیبش برگردوند و با فندک آبی رنگ سیگارش رو روشن کرد و پک سبکی بهش زد. چندسالی میشد که نزدیک این مخدر نشده بود!

هری: همیشه میکشی؟

-نه! آخرین بار هجده، نوزده سالم بود!

هری: پس چرا حالا؟

-فکرم بهم ریخته!

هری: درستش میکنه؟

-نه!

هری: میدونی و‌به خودت ضرر میزنی!!

-یه بار لیام مچمو گرفت وقتی سیگار کشیده بودم بعد همون موقع بهم قول داد هر وقت فکرم درگیر بود و دلم خواست سیگار بکشم بوسم کنه و منم به جاش انجامش ندم!... بعد از اون فقط یه دوره که از هم جدا بودیم کشیدم. الان هم نیستش که آرومم کنه!

هری: اگه بفهمه کشیدی ناراحت میشه

-درکم میکنه....خیلی خوب میفهمه نبودش چقدر دیوونم میکنه!

هری: تو باید محکم باشی!

-بدون لیام نمیتونم!

هری: به خاطر لیام محکم باش

-سخته وقتی الان پیشم نیست

هری چیزی نگفت و به پرونده‌ی توی دستش نگاه کرد. بازش کرد و همونطور که کنار زین آروم قدم برمیداشت مطالعه‌اش میکرد.

یه جورایی حرفش رو میفهمید. وقتی تو سختیای زندگی دنبال یه امیدی و اون امید کنارت نباشه ادامه دادن سخت میشه!... حداقل هری که تجربه‌اش رو‌داشت باید زین رو درک میکرد‌. و خب این به نظرش خیلی وحشتناک میومد که بیشتر مشکلاتی که برای کاپلای مختلف پیش میان و‌خودش به تنهایی توی یه رابطه تجربه کرده باشه و حال همه‌ی آدمای دلتنگ و شکست خورده رو بفهمه!
شاید دنیا خیلی ظالم بود...شاید هم هری تقاص یه کار نکرده رو پس میداد!

زین سیگار دومش رو روشن کرد و جایگزین قبلی کرد. سوزش معده‌اش اذیتش میکرد اما سنگینی که تو قلبش حس میکرد باعث میشد تمام درداشو نادیده بگیره. فقط میخواست هر چه زودتر هرکاری بکنه تا لیام از این وضعیت خلاص شه!

با دیدن مسیر آشنای خونه‌ی هری حواسش کمی جمع شد و با چرخیدن به سمت راست توجه هری رو‌هم جلب کرد تا دنبالش بیاد. چند لحظه بعد جلوی در خونه بودن و هری با کلیدش در و باز کرد.

خب یکم باورش سخت بود که سر شب یه خواننده‌ی معروف در خونش رو بزنه و ازش بخواد وکیل همسرش بشه و چند ساعت بعدش رو بیاد توی خونه‌اش بمونه. اما کی گفته که همچین حادثه‌های غیر طبیعی تو زندگی هری کم بودن؟

باز هم توی همون سکوت سوار آسانسور و بعد وارد واحد هری شدن. البته زین قبل از اون فیلتر سیگارش رو‌توی سطل پارکینگ انداخت تا یه وقت موجب عدم رضایت هری نشه

زین کیسه ‌های خرید رو روی اپن شپزخونه گذاشت و برگشت تا پیش اون‌پسر بره.
هری روی مبل نشسته و‌سرش رو با دستاش گرفته بود. چیزی که تو پرونده‌ی لیام دید به شدت گیجش کرده بود. و‌دو تا احتمال پیش روش باقی میگذاشت. اما قبل از هرچیز باید از بیگناهی لیام مطمئن میشد. زین رو به روش نشست و با استرس پرسید

-خوندیش؟

ترسی که حالا تو دلش نشسته بود باعث میشد نخواد بفهمه که چه خبره. میترسید چیز درست و به حقی باشه و لیام رو درگیر خودش بکنه.

هری: خوندم

-خب؟ اتهامش چیه؟

هری: اتهامش هم مسخره‌ است هم احتمال درست بودنش زیاده

-خب چیه؟

هری: آلبوم آخرت "yellow & red" بود درسته؟

-آره همش چهار پنج روز از ریلیز شدنش میگذره!

هری:آهنگسازی و نوشتن لیریکاش و کی انجام داده؟

-آهنگشو خودم و یکی از بچه های استودیو... ولی لیریکاشو لیام نوشته!

هری: پس درسته... لیام رو به اتهام سرقت آثار ادبی، تهدید جانی و ضرب و‌شتم گرفتن

-چی؟؟؟؟

زین با چشمای درشت بلند گفت و با ناباوری سرش رو به چپ و‌راست تکون داد

-امکان نداره! لیام؟ ضرب و‌شتم؟ تهدید؟ غیر ممکنه! سرقت آثار ادبی دیگه چه کوفتیه؟

هری: یه نفر با اسناد و‌مدارک موثق مدعی شده که لیام اون لیرکا رو ازش دزدیده و بعد تهدیدش کرده که اگه حرفی بزنه میکشتش شاکی با مدارک پزشکی قانونی هم ادعا کرده که توسط لیام آسیب دیده!

-اینا دروغه! دروغ محض

هری: دلیل داری؟

زین چشم غره‌ای به هری رفت که باعث شد هری با عجله بگه

هری: نه..‌من برای خودم نمیگم یعنی من تقریبا تو همین دیدار کوتاه فهمیدم لیام اهل همچین چیزی نیست! دلیل محکمه پسند و میگم..‌مدرک..مدرک قانونی که برای دادگاه مناسب باشه!

-خب..خب اون لیریکا لیام اونا رو وقتی هجده سالمون بود توی یه دفتر نوشته و تاریخ هم زده پای بعضیاش!

هری: زین این مدرک نیست هرکسی میتونه بشینه یه دفتر درست کنه و ادعا کنه که مال قبله

-پس چه مدرکی بیارم؟

هری: نمیدونم باید فکر کنیم!...واسه آسیبی که به یارو زده مدرکی نیست فقط طرف ادعا کرده که خوشبختانه میتونیم اینو انکار کنیم! واسه تهدیدایی هم که شده مثل اینکه از طریق ایمیل دریافتش کرده ایمیل لیام. اگه بتونیم ثابت کنیم که حسابش هک شده یا دست کس دیگه‌ای بوده از این هم تبرئه میشه میمونه قضیه اون سرقت که تو باید کمکم کنی! یه جوری باید ثابت کنیم زودتر از این مرد نوشته! تاریخی که اون ثبتش کرده مربوط به دو ماه پیش. امیدوارم تو قبل از اون اقدامی کرده باشی!

-من حدود پنج ماهه دارم روی آلبوم کار میکنم ولی نمیدونم ثبت شده یا نه... صبر کن بزار با مت تماس بگیرم!

زین با اضطراب گوشیش رو درآورد و شماره‌ی مت رو گرفت.

مت: اوه سلام زین هیچ‌معلوم هست کجایی برای تبلی...

-هی هی گوش کن بیینم من وقتی اون دفتر و‌آوردم برات همون آهنگایی که لیام نوشته بود جایی ثبتشون کردی؟

مت: کجا مثلا؟

-اممم.‌‌ فکر کنم توی کامپیوتر

نگاهی به هری انداخت تا از فکرش مطمئن بشه که با تایید اون دوباره حواسش رو به گوشی داد

مت: راستش نه یعنی قبلش داشتما ولی چند وقت پیش کلا حافظه‌ رو‌پاک کردم ندارم الان

-فاک بهش!

زین عصبی گفت و گوشی رو قطع کرد

هری: چیشد!؟

-میگه پاک کرده!

هری: یعنی چی پاک کرده؟ فکر میکنم این طور چیزا رو‌نباید از بین برد معمولا!

-نمیدونم گفت حذفشون کرده

هری: عجیبه!....فکر کن ببین خودت چی؟ حتی اگه یک روز قبلش هم باشه ما میتونیم ادعاشو رد کنیم

-نه هری من...خب آخه از وجود اون دفتر فقط منو لیام خبر داشتیم! دلیلی نداشتم که بخوام جایی ثبتش کنم

هری: صبرکن ببینم پس اگه تو و‌لیام فقط ازش خبر داشتین این یارو چطور دقیقا همون نوشته‌ها رو داره؟

-خب معلومه الان که آلبوم اومده بیرون همه دارنش!

هری: نه...وای ببین یه سری قضایا این وسط هست که خیلی مشکوکه! و گیجم کرده

-چی؟

هری: دنبالم بیا

هری از جا بلند شد و با برداشتن پرونده به سمت اتاق کارش رفت. زین هم دنبالش ره افتاد. اتاق کوچیکی که روی یکی از دیواراش تخته وایت برد بزرگی خودنمایی میکرد و کنار دیوار مقابلش یه میز و صندلی و یه قفسه پر از پوشه و کاغذ قرار داشت هری پرونده رو روی میز گذاشت و یه ماژیک رو‌به دست گرفت

هری: بشین تا برات توضیح بدم....میدونی واقعا خوبه که پیشمی اینجوری راحت تر میتونم تحلیلش کنم!

زین لبخندی زد و بعد از چرخوندن صندلی روش نشست هری مقابل تخته ایستاد و شماره‌ی یک بزرگی رو نوشت

هری: خب اول از همه چیزی که مشکوکه اینه که چطور وقتی همش سه روز از پخش شدن آلبومت گذشته پلیس سراغ لیام میاد در صورتی که یه شکایتنامه عادی بیشتر از این زمان میبره

هری کنار عدد یک کلمه شکایتنامه رو‌نوشت. پایینش عدد دو رو گذاشت و دوباره توضیح داد

هری: دوم اینکه باید بفهمیم این متن دقیقا چجوری به دستش رسیده که تونسته ثابت کنه دو ماه قبل خودش این رو‌نوشته چطوری تونسته به متنایی که میگی فقط خودتو لیام ازش خبر داشتین دست پیدا کرده ...سوم کی و چطور تونستن ایمیل لیام رو هک کنن بدون اینکه اون بفهمه!

هری بعد از نوشتن کلمه های لیریک و‌ ایمیل به سمت زین برگشت و شمرده شمرده گفت:

هری: همه‌ی اینا نشون میده شاکی یه آدم عادی بیچاره که سرش رو‌کلاه گذاشتن نیست پس یکم غیر طبیعیه و.....خلاصه برای لیام یه پاپوش ساختن!.... نکته‌ی عجیب بعدی اینه که با این که اتهام خیلی وحشتناکی نیست و مجازاتش هم بالا نیست این قضیه سر و‌صداش در نیومده با وجود اینکه تو امروز زیاد تو‌اداره‌ی پلیس دیده شدی. از اونجاییم که حدس زدیم طرفمون حسابی کله گنده‌است این موضوع عجیبه بعدیه که نمیتونم دلیل موجهی براش پیدا کنم!

-اونا..اونا گفتن دو تا شاکی داره

هری: راستش.... شکایت دوم یه جورایی از طرف توعه و باعث میشه شکی برای دسیسه بودن این قضیه باقی نمونه!

-از طرف من؟؟؟؟

هری: آره یه چیزی شبیه اعاده حیثیت چون آلبوم تو رفته زیر سوال

-ولی من همچین کاری نکردم

هری: میدونم اون از سمت کمپانیت بوده ولی به نام تو!

-این مسخره ‌است یعنی چی بدون اجازه من شکایت کردن؟ اونا که از رابطه‌ی منو‌لیام خبر دارن تازشم واسه آلبومای قبلیم خود لیام کلی کمک کرده!

هری: مشکل دقیقا همینه زین این وسط یه خرابکاری وجود داره درسته که گفتم خیلی بی سر و صدا انجام شده ولی به نظر خودت این همه کنترل و سختگیری عجیب نیست؟ اینکه تا وقتی وکیل نیومد حتی درمورد اتهامش بهتون نگفتن؟ اینا چیزای نرمالی برای یه شکایت ساده است؟ واقعیت اینه که حتی میتونستن برای همچین چیزی یه احضاریه حتی بفرستن اما نگاه کن چه برخوردی داشتن؟ نیروهای پلیس اگه بهشون گفته نشده باشه همچین حفاظت و حساسیتی ندارن.

-خب الان منظورت اینه که یه نفر میخواد لیام و اذیت کنه؟

هری: نمیدونم ولی هرچی که هست انگار برنامه ریزی شده.

-خب این وسط لیام داره چوبشو میخوره

هری: متاسفانه...تو فکر نمیکنی یه آشنا یا هرچی دشمنی با لیام داشته باشه؟

-نه بابا لیام آزارش به مورچه هم نمیرسه

هری: حالا لازم نیست که اون صدمه‌ای زده باشه! بعضیا کلا مریضن مشکل دارن با یه آدم.

-تا جایی که من خبر دارم همچین شخصی تو زندگیمون نیست!

هری: پس من باید حتما باهاش حرف بزنم

-الان؟

هری چشماشو چرخوند و جوری که انکار مسئله رو به یه بچه‌ی سه ساله  توضیح میده گفت:

هری: الان ساعت چنده؟ ۱۲ شب! پس اگه بریم احتمالا با لگد پرتمون میکنن بیرون. پس نه فردا صبح زود میریم!

زین سرشو تکون داد و دوباره غم همه‌ی وجودش رو گرفت

هری: پاشو زین!

زین اطاعت کرد و‌دنبال هری راه افتاد و‌وارد اتاق کناری شدن. تخت خواب دو نفره و کمد و یه سری قاب عکس با یه آینه‌ی قدی بزرگ تو اون فضا جا داده شده بودن، هری دست زین رو گرفت و اونو روی تخت نشوند

هری: خب تو باید استراحت کنی منم همینطور... فردا اول صبح میریم سراغ کمپانی تو هم باید با کسی که شکایت و کرده صحبت کنیم هم‌من باید یه سر به سیستمای اونجا بزنم بعدش هم میریم پیش لیام و شاید هم تونستیم‌با اون یکی شاکیش حرفی بزنیم! و قبل از همه‌ی اینا به یه خواب خوب نیاز داریم!

-اون یارو وکیل اونا میگفت یه سری چیزا میخواد بگه

هری نفس عمیق و‌لرزونی کشید و زیر لب گفت:

هری: نه اون هیچی نمیخواد بگه فقط میخواد اعصاب همه رو بهم بریزه!

-مطمئنی؟

هری: آره زین وگرنه از هیچ کاری برای نجات دادن لیام دریغ نمیکنم

-ممنونم ازت! لویی میگفت این یارو آدم درستی نیست

هری: اون حتی آدم نیست

-یعنی ممکنه تقصیر اون باشه؟

هری: اون که با لیام مشکلی نداره! فکر نکنم حتی بشناستش

-پس ته این قضایا چی میتونه باشه؟

هری: نمیدونم...ولی میفهمیم!

زین دستش رو تو موهاش فرو کرد و کمی کشیدشون بلکه سردردش کمتر شه

هری: زین؟

-بله؟

هری: چی میخوای بخوری؟ من دستپختم بد نیست یه چیزی برات حاضر میکنم

-نه ممنون اشتها ندارم

هری: نمیشه رنگت زیادی پریده باید یه چیزی بخوری بعد بخوابی

-باور کن معدم درد میکنه بخوام هم نمیتونم بخورم

هری: من حلش میکنم

هری گفت و بعد از کشیدن دستش روی شونه‌ی زین از اتاق خارج شد تا اون و با افکار بهم پیچیدش تنها بزاره. با نزدیک شدن به آشپزخونه چشمش به کیسه‌های خرید افتاد. برای استفاده از اون ها دو دل بود اما در نهایت به این نتیجه رسید که واقعا حوصله‌ی پخت و‌پز رو نداره پس مشغول در آورد محتویات تون کیسه ها شد. با دیدن بطری آب سیب و پاکت ذرت پخته چشماش برق زدن. اون واقعا بهشون علاقه داشت. یه بطری دیگه که آب پرتغال بود رو هم در آورد و کنار گذاشت. دو تا ساندویچ ژامبون هم برداشت و بیخیال بقیه‌ی خوراکی ها شد. از توی کشو یه سینی چوبی رو بیرون کشید و مواد خوراکی رو همراه با دو تا لیوان و بشقاب توش گذاشت. سراغ جعبه‌ی دارو ها رفت و قرص معده و آرام بخش رو برداشت. احتمالا هردوشونو به این قرص ها نیاز پیدا میکردن.

با برداشتن سینی راهی اتاق شد و دیدن زین تو همون حالت قبلی مطمئنش کرد که از آرامبخش باید استفاده کنه!

سینی رو روی تخت گذاشت و خودش هم نشست آب سیب روتوی لیوان ریخت و قرص معده رو برداشت و یکی رو از جلدش درآورد

هری:بیا اینو بخور زین.

زین که با دیدن اون غذا ها معدش به هم پیچیده بود چهرش رو در هم کرد و هری مصمم تر از قبل گفت:

هری: فکرشم نکن بخوای ازش فرار کنی لویی گفت از صبح هیچی نخوردی میخوای پس بیوفتی؟ پس کی دنبال کارای لیام باشه؟ میخوای ناراحتش کنی؟ چون من به محض اینکه ببینمش بهش میگم که قصد کردی خودتو بکشی به نظرت واکنشش چیه؟

زین چشماشو چرخوند و قرص رو از هری گرفت اما با دیدن آبمیوه‌ی تو دست هری اخم کرد

-این چیه؟

هری: آبمیوه

-میدونم آب چیه؟

هری: سیب.. لویی گرفته

-اوه نه من از آب سیب بدم میاد لویی هم اینو خوب میدونه... عوضی همه جوره میخواد اذیت کنه

هری تک خنده‌ی بی صدایی کرد و لیوان دوم رو با آب پرتغال پر کرد و به دست زین داد. خودش هم مشغول بیرون کشیدن ساندویچ ها از بسته بندیشون شد و مال زین رو توی بشقاب گذاشت و ساندویچ خودش رو به دهن برد

هری: ساندویچتو هم بخور!

-باور کن نمیتونم!

هری: بخور زین. مگه بچه‌ای؟ تو موزیک ویدیو هات اصلا این شکلی به نظر نمیرسیدی!

-مگه تو اونا چه شکلیم؟

هری ساندویچ رو کف دست زین گذاشت و گفت:

هری: خشن، جدی، شاید هم....ددی؟

زین آروم خندید و مغزش صدای لیام رو موقع گفتن اون کلمه پخش کرد

-اون وقت الان چی؟

هری: دلرحم، لجباز، و...عاشق!

-شاید اگه لیام نبود به شخصیت تو‌ موزیک ویدیوهام شبیه تر میشدم!

هری: میتونم تصور کنم کنارش چقدر حتی از الانت هم مهربون تر و لطیف تر میشی؛ یه نمونه‌ی کوچیکشو تو اداره دیدم.... شما خیلی همو دوست دارین! امیدوارم این ابدی باشه!

-هست! حتی یه لحظه هم نمیتونم وجودمو بدون عشق به اون تصور کنم

هری: بعضی وقتا عشق نمیتونه همه چیز و درست کنه شاید حتی بدترش کنه!

-ممکنه منافع خودت و به خطر بندازه ولی اونم وقتی از ته دل عاشق باشی چیز مهمی به نظر نمیاد!

هری: یکم عجیبه دارم با کسی که تا دیروز با ذوق آلبومشو خریده بودم و‌ پستاشو لایک میکردم شام میخورم و همچین حرفایی بهم میزنیم!

زین آروم خندید و گفت:

-میدونی من با لویی هم توی یه همچین حالتی دوست شدم در عرض چند ساعت انگار یه صمیمیت عمیق بینمون به وجود اومد. نسبت به تو هم یه همچین حسی دارم! کلا شماها کاپل صمیمی هستین!

گاز دیگه‌ای به ساندویچی که بی حواس میون حرفاشون به نیمه رسیده بود زد اما با یادآوری کلمه‌ای که گفته بود دهنش متوقف شد و نگاهش رو به هری که سرش رو‌پایین انداخته بود داد.

-امممم متاسفم هری....شت...وای یعنی ببین..‌خب... لعنت بهت لویی!

هری: نه چیزی نیست خیلیا هنوز این اشتباه و‌میکنن!

-همش تقصیر لوییه انقدر حرفتو میزنه که حتی نتونستم به عنوان یه زوج جدا شده تصورتون کنم! بازم معذرت میخوام اگه اذیت شدی!

هری: نه خواهش میکنم....گذشته‌ی آدما همیشه دنبالشونه! مال من که قسم خورده تا آخر عمرم دنبالم کنه!

-امیدوارم یه روزی همه چی درست شه

هری پوزخندی زد اما چیزی نگفت. اون فقط دلش میخواست به جایی برسه که دیگه بابتشون درد نکشه اون حتی فراموشیشون و‌هم نمیخواست چه برسه به ترمیم شدن زخم هاش!

هردو دست از غذا خوردن کشیده بودن و بی هدف به یه گوشه خیره موندن. تا اینکه هری به خودش اومد و دو تا آرامبخش رو در آورد و یکی رو‌کف دست زین گذاشت و‌دومی رو‌هم توی دهن خودش و با آب سیب قورتش داد.
زین هم کار هری رو انجام داد و امیدوار بود بتونه بخوابه چون سابقه‌ی اثر نکردن آرامبخش ها رو تو دوره‌ی جدایی از لیام یا بعضی از شبایی که توی تور کنسرت مجبور میشد از لیام دور باشه تجربه کرده بود. بدنش هم به مخدری به اسم لیام عادت داشت و به چیزای دیگه توجه نمیکرد!

هری سینی رو بلند کرد و به آشپزخونه برد. با حسرت به ذرت ها نگاه کرد اما واقعا اشتهایی نداشت. پس دوباره به اتاق برگشت

هری: دیگه بهتره بخوابیم ساعت نزدیک دو شده

-اوهوم فقط یه بالشت لطف میکنی بدی بهم؟

هری: چرا روی تخت نمیخوابی؟ بزرگه که!

-نه ممنون تو راحت باش من مشکلی ندارم روی کاناپه میخوابم

هری: بیخیال مرد! نه من روی تو نظر دارم نه تو رو من جامون میشه بگیر بخواب

گفت و بی توجه به زین لامپ اتاق خاموش و دیوارکوب رو روشن کرد. زین هم با این قضیه مشکلی نداشت فقط نمیخواست هری رو‌اذیت کنه!

-میدونی منوتو برای نظر داشتن به همدیگه مغز و قلبمون زیادی از یه آدم پر شده!

هری نیشخندی زد و از سمت دیگه لبه‌ی تخت نشست

هری: نکته همینه! احتمالا قراره تا صبح اسم لیام و ناله کنی... بخوام هم‌ نمیتونم نزدیکت شم!

-اوه آره میتونم حدس بزنم چقدر دلت میخواد نزدیکم بیای مخصوصا اگه چشم آبی و موهای قهوه‌ای داشتم!

هری آروم خندید و دراز کشید!

هری: ولی خب من اصلا شبیه لیام نیستم

زین هم به پهلو خوابید و با پررویی دستش رو تو فرفری های هری فرو‌کرد

-اتفاقا باید نگران این باشیم پس از حالا بهت میگم اگه صبح تو بغل من از خواب پا شدی لطفا نترس چون من وقتی عاشق لیام شدم موهاش دقیقا مثل الان تو بود منتها به احساسات و‌عواطفم اهمیت نداد و گند زد بهشون... من واقعا عاشق اون پشمکای فرخورده‌ی نرمش بودم!

هری با استرس فیکی گفت:

هری: پس...ام بهتره یه کلاه بپوشم چون دلم نمیخواد یه وقت یا صحنه‌ی بدتر از بغل روبه رو شم

زین خندید و هری هم همراهیش کرد

-خیلی بدجنس و عوضیم! شوهرم الان تو بازداشگاه خوابیده و من روی یه تخت نرمم تازشم تمام حسرتای لویی تو این مکان جمع شده با اینهمه آه و حسرت چطور میتونم بخوابم؟ تصورشم نمیتونم بکنم اگه لویی بفهمه اینجا خوابیدم قراره چه واکنشی نشون بده!

هری لبشو گاز گرفت تا خودش هم اعتراف نکنه چقدر دلش میخواست الان لویی کنارش باشه و تمام دل نگرانی هاشو از بین ببره.

-راستی تو آب سیب دوست داری؟

هری: آره عاشقشم.. تو از کجا میدو....

چشمای هری گرد شد و به سمت زین چرخید و‌پوزخندش رو تو نور کم اتاق دید. چرا به این فکر نکرده بود لویی اون بسته ذرت و‌آب سیب رو برای خودش خریده؟ اونم‌وقتی که خبر داره زین از این آبمیوه خوشش نمیاد!

صداشو صاف کرد و‌دوباره سرش رو‌چرخوند و به سقف خبره شد!

-تو از لویی خوشت میاد پس چرا بهش یه فرصت نمیدی؟ زندگی ارزش اینهمه جدایی رو‌نداره!

هری: کار ما از فرصت دادن گذشته زین! خودشم اینو میدونه که اینهمه سال برنگشت!

-اون همش میترسید برگرده و بهت آسیب بزنه

هری: پس خبر داره چقدر اذیتم کرده! من.... من از زندگی سیر شدم... نمیخوام د‌وباره حسش کنم! خیلی درد داشت!... خیلی درد داره!

-کاش همه چی درست شه وقتی بیدار شدیم!

هری: کاش میشد!

******


دوستتون دارم💛❤
 

Continue Reading

You'll Also Like

167K 18.6K 64
ز, ليام من ميترسم اونا مي خوان منو اعدا.... ل, هييشش هيچکس تا وقتي من اينجام جرعت نميکنه نزديکت شه تخس کوچولوم .کافيه دستشون بهت بخوره تا کاري کنم از...
8.4K 2K 16
جایی که لویی یه شاعر شناخته نشده‌ست و هری مجذوب شعر های اون می‌شه. __________ "خیلی دوستت دارم هری. انقدر دوستت دارم که هنوزم فکر می‌کنم انبساط هوا ف...
156K 14.8K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به تهیونگ که از قضا سرهنگ کل بوسان بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگیره...
115K 19.5K 56
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...