Yellow&red {Z.M}{completed}

By zahra_284

110K 13.4K 28.1K

Ziam Good story 🙂💛❤ زود قضاوت نکنید داستانو چون ماجرا داره! یه زندگی آروم از زیام که خب مشکلاتی هم سد راهش... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
34
35
36
37
38
39
My weakness
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
YELLOW & RED
Happy birthday 🎊

33

1.2K 165 401
By zahra_284


کمی از قهوه‌ی توی ماگش رو نوشید و با اطمینان از داغ نبودنش مقدار بیشتری رو توی دهنش خالی کرد. با کف دست کمی گردنش رو ماساژ داد و این پا و اون پا کرد. ایستادن طولانی مدتش همیشه باعث این خستگی و گاهی گرفتگی ماهیچه‌هاش میشد! اما اون کسی نبود که اهمیت بده!

دیدن لندن توی هرج و مرجش و هوای آفتابی و صاف لذت بخش بود اما لذت بخش تر برای اون مرور خاطرات و متمرکز شدن افکارش بود! عجیب بود که با دیدن شلوغی مغزش آروم میگرفت!

شونه‌اش رو به دیوار شیشه ای اتاق چسبوند و با نگاهش هواپیمایی که تو آسمون در حرکت بود رو دنبال کرد! گاهی دلش میخواست یه هواپیما بخره و دائم تو آسمون باشه! اون خیلی وقت بود که دیگه زمین رو دوست نداشت!
چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. دستش رو توی چتری هاش فرو کرد و با بالا زدنشون اونا رو از پیشونیش جمع کرد. چرخید تا به سمت میز کارش بره اما با دیدن گلدون جدیدی که دوباره تو اتاقش جایگزین شده بود راهش رو کج کرد.

با دقت به برگ های سبز خوش رنگش نگاه کرد و لباش رو برای زیبایی اون گیاه کج کرد. لیوانش رو روی میز چوبیش کوبید اما قبل از اینکه روی صندلی بشینه سر و صدایی که از بیرون میومد توجهش رو جلب کرد. صدای بلندی که میومد آشنا بود برای همین قدم تند کرد تا از اتاق خارج بشه اما قبل از اون در به شدت باز شد و پسر موشکی با ظاهر آشفته وارد شد.

با چشمای گرد شده به زین که با لباسهای خونگی شامل یه گرمکن طوسی و تیشرت سفید و دمپایی مقابلش بود نگاه کرد. چشماش سرخ، چهرش رنگ پریده و موهاش به هر سمتی پخش بود. قطعا اتفاق بدی افتاده بود!

-لو...لویی!

لویی با صدای لرزون زین به خودش اومد و به طرفش رفت.

لویی: هی تو خوبی؟ چیشده؟ این چه سر و وضعیه؟!

-لیام..

لویی:لیام چی؟ بیا بشین.

دست زین رو کشید و اونو روی مبل نشوند. خودش هم پایین پاش نشست و دست سردش رو گرفت.

لویی: آروم باش حالا یواش بهم بگو چی شده؟

-ما خونه بودیم.. یعنی لیام میخواست بیاد پیشت اما یهو دیدیم دو تا پلیس دم در خونه‌ان...اونا لیام و بردن!

لویی: برای چی؟ چرا آخه؟

-گفتن مرتکب جرم شده و ازش شکایت کردن! لیام اصلا بلد نیست جرم چیه!!!!!

لویی: چه جرمی؟! شکایت کی؟

-نمیدونم هیچی بهم نگفتن فقط بردنش!

زین نالید و سرش رو با دستاش گرفت. حس میکرد مغزش در حال انفجاره هیچ کاری نتونسته بود بکنه جز اینکه پیش لویی بیاد.

لویی: کجا بردنش؟! کدوم‌بخش؟ کدوم اداره؟!

-نمیدونم اصلا حواسم نبود که اینا رو باید بپرسم!...اونا بهش دستبند زدن... به لیام! خدای من!

لویی: خیلی خب حالا الان پس میوفتی! چیزی نیست بزار بفهمم کجا رفته میریم درش میاریم اینهمه ناله و حال خرابی نداره که!

-چطور بفهمیم کجاست؟

لویی: الان زنگ میزنم میگم یه نفر پیگیریش کنه.

گفت و از جا بلند شد. سریع به گوشیش که روی میز بود چنگ زد و شماره‌ای یکی از اشناهاش که تو اداره‌ی پلیس کار میکرد رو گرفت.

زین با اضطراب پاش رو تکون میداد و به لویی نگاه میکرد. هیچ ایده‌ای برای اتفاق پیش اومده نداشت! اونا فقط سه روز تمام تو‌خونه بودن پس حتی احتمال تصادف یا همچین چیزی رو نمیتونست بده. روحیه‌ی لیام برای همچین چیزی زیادی لطیف بود و میترسید اتفاق بدتری بیوفته!

به محض تموم شدن تماس لویی از جا بلند شد هرچند هیچی از اون مکالمه به خاطر افکارش نفهمیده بود!

-چیشد لویی؟

لویی: گفت دو سه دقیقه دیگه میگه کجا بردنش بیابریم....ماشین آوردی؟

-آره ماشین لیامو آوردم

لویی: خیلی خب سوییچتو بده بزارم همینجا با ماشین من میریم

زین بی هیچ حرفی سوئیچ رو به دست لویی داد و همراه هم از اتاق خارج شدن.

منشی که دختر جوونی بود خیلی سریع به سمت لویی اومد و تند تند گفت:

منشی: آقای تاملینسون من گفتم که بدون هماهنگی نمیشه کسیو ببینین ولی آقای مالیک قبول نکردن.

زین چشم غره‌ای به اون دختر رفت و لویی تازه دلیل اون صداهای بلند رو فهمیده بود.

لویی: مشکلی نیست زین هم مثل لیام هر وقت خواست میتونه بیاد

منشی: چشم!

-بریم دیگه

این بار منشی به زین چپ چپ نگاه کرد اما زین در حالی که دست لویی رو گرفته و اونو میکشید از شرکت خارج شد. به پارکینگ رفتن و سوار ماشین لویی شدن.

-راه بیوفت دیگه

لویی: نباید بدونم کجا میریم؟! صبر کن زنگ بزنه!

-پووووف خدایا

لویی: اینجوری که بهم ریختی کاری نمیتونیم بکنیم....فرستاد اداره‌ی مرکزی بردنش

لویی بعد از چک کردن گوشیش گفت و ماشین رو به حرکت در آورد. زین دوباره حرکت دیوونه کننده‌ی پاش رو شروع کرد و مشغول جویدن لبش شد.

لویی: هیچ حدسی نداری که این جرم و شکایت مال چیه؟!

-نه! ما سه روز تمام تو‌خونه بودیم فقط شب سالگردمون حدود یک نصف شب رفتیم مک دونالد که باز هم پیشش بودم و اتفاقی نیفتاد!

لویی: بدهی؟ تصادف؟

-نه هیچکدوم!

لویی: مطمئنی؟

-آره من همه چیز لیام و میدونم!

لویی: مست نکرده این اواخر؟

-نه بابا نمیزارم!

لویی: لیامی که من میشناسم عادت به شکستن قوانین هم نداره حتی! هیچ ایده‌ای ندارم که چی شده!

-خودش هم شکه شده بود وقتی بردنش

لویی: نچ بیچاره! لابد ترسیده!

-آره نگرانشم!

لویی: چیزی نیست الان میریم درش میاریم

-امیدوارم

باقی مسیر توی سکوت و نگرانی هر دو بابت لیام و بررسی احتمال های مختلف گذشت. زین فقط از ته دلش آرزو میکرد همه چی راحت تموم شه اون نمیخواست درگیر بشن نمیخواست آرامششون بهم بریزه دلشوره‌ای که داشت به شدت عصبیش کرده بود. چند دقیقه بعد لویی مقابل ساختمون بزرگی که کلمه پلیس سر درش خودنمایی میکرد متوقف شد. هردو پیاده شدن و لویی با دیدن دوباره وضعیت زین خودش رو لعنت کرد که چرا اول برای زین لباسی تهیه نکرده اما اون کاملا این موضوع رو فراموش کرده و جلوتر از لویی وارد اداره شد.

بی توجه به نگاه مردم سمت یه مرد که یونیفورم پلیس به تن داشت رفت و تند گفت:

-من میخوام لیام پین و ببینم اون کجاست؟ کجا بردینش؟! اون هیچ کاری نکرده!

لویی که تازه رسیده بود دست زین رو گرفت و کشید و روبه اون مأمورد که با چشمای درشت مبهوت مونده بود گفت:

لویی: معذرت میخوام آقا میشه بگین سرگرد پالمر و کجا میتونم ببینم؟!

مأمور چشم غره‌ای به زین رفت و رو به لویی گفت:

مأمور: طبقه‌ی دوم سمت چپ اسمش روی در اتاق نوشته

لویی: ممنونم

زین خواسته‌ی قلبیش که فاک نشون دادن به اون مأمور بود رو نادیده گرفت و همراه لویی به راه افتاد باهم از راه پله ها بالا رفتن و توی طبقه‌ی دوم مقابل دری که اسم پالمر به چشم میخورد ایستادن لویی تقه‌ای به در زد و بعد از کسب اجازه وارد شد.

مردی که حدوداً سی ساله بود سرش رو بالا گرفت و اول لویی و بعد زین رو نگاه کرد و با شناختن چهره‌ی خواننده‌ی محبوب خواهرش از جا بلند شد اما با دیدن لباس های زین کمی خندش گرفت.

پالمر: آقای مالیک؟!

زین کلافه سر تکون داد اما قبل از اینکه چیزی بگه صدای لویی رو شنید

لویی: آقای پالمر من از آشناهای رکس هستم برای یه کاری مزاحم تون شدیم.

پالمر نگاهشو به سختی از زین و‌آشفتگیش گرفت و به لویی داد.

پالمر: چه کمکی از دست من بر میاد؟

لویی: ما برای ماجرای شکایتی که از آقای لیام پین شده اینجاییم امروز صبح بدون هیچ اطلاع یا دادخواستی ایشون و دستگیر کردن و به این اداره آوردن! میخواستم بدونم برای چی این اتفاق افتاده هیچکدوممون حتی خودش هم خبر نداره دلیل بازداشتش چیه!

پالمر که هم به خاطر حال بد و اضطراب اون دو نفر دلش سوخته بود و از طرفی این زین مالیک بود که رو به روش ایستاده نمیخواست که زود دست به سرشون کنه پس به صندلی‌های جلوی میزش اشاره کرد و خودش هم نشست.

پالمر:بشینید!  راستش امممم.. لیام پین من خودم حکم و برای اون دو نفر مهر کردم که بازداشتش کنن. نباید البته اینو بهتون بگم ولی خب...هیچی! خودمم اطلاع زیادی ندارم از ماجراش و مطمئنا به شما هم کسی پاسخگو نیست مگر اینکه وکیلش باشید!

-میدونید به چه جرمی خواستنش؟!

پالمر : راستش نه دقیق فقط چیزی که شنیدم اینه که دوتا شاکی خصوصی داره و دادگاهش احتمالا دو روز دیگه است.

-یعنی چی؟؟؟ دوروز اینجا بمونه؟ من نمیزارم

لویی: زین!!...ببینید اگه وکیلش بیاد پرونده‌اش رو میدید؟!

پالمر: آره میدن.

-لویی لیام اینجا نمیمونه!

لویی: آقای پالمر میشه با وثیقه یا همچین چیزی بیرونش آورد؟

پالمر: متاسفم تا قبل از دادگاهش نمیشه!

-لویی!

لویی: خیلی خب ممنونم ازتون

-لووییییی!

لویی: میشه ببینیمش؟!

پالمر: نه نمیشه فقط وکیلش رو‌ میتونه ببینه!

-لویی.

لویی نفس عمیقی کشید و تلاش کرد زین رو خفه نکنه! سرش رو‌ چرخوند و به زین نگاه کرد.

لویی: میشه زبونت رو از حالت تکرار برداری؟!

-لیام اینجا نمیمونه! من نمیزارم شب و اینجا باشه!

لویی: میبینی که نمیشه کاری کرد!

-اون طاقت همچین جاهایی رو نداره!

پالمر: نگران نباشید بهش سخت نمیگیرن منم سفارش میکنم مراقبش باشن

لویی: خیلی خب اینم از این!

زین با کلافگی پلکهاشو باز و بسته کرد. اون لعنتیا نمی فهمیدن لیامش به همچین مکانایی متعلق نیست؟

لویی از جا بلند شد و زین رو هم با خودش کشید.

لویی: به هر حال ممنونم آقای پالمر!

پالمر: خواهش میکنم کاری نکردم!

لویی توی دل حرفش رو تایید کرد اما با لبخندی همونجور که دست زین رو درست مثل بچه‌های هفت ساله که اول صبح میخوان به مدرسه برن میکشید از اتاق بیرون رفت. با بیشترین سرعتی که میتونست داشته باشه خودش رو به ماشین رسوند و زین رو سوار کرد.

همینجوری هم حسابی قرار بود شایعه و خبرهای بد همه جا پخش شه!

پشت فرمون نشست و ماشین رو به حرکت در آورد زین با دیدن مسیر اخم کرد و بالاخره صداش بلند شد.

-کجا میری؟!

لویی: خونتون!

-برای چی؟

لویی: پس کجا باید بریم؟

-یه جایی که بشه لیام و از اون خراب شده در بیاریم

لویی: مگه‌ ندیدی که کاری از دستمون برنمیاد تا روز دادگاه باید اونجا بمونه.

زین که فشار زیادی زو تحمل میکرد با صدای بلند گفت:

-نمیفهمی لیام نمیتونه اونجا بمونه؟؟ اون الان پیش یه مشت دزد و جانیه تحمل همچین چیزی رو نداره!!!! جاش اونجا نیست... لویی توروخدا تو میتونی... یکاری کن نمونه اون تو!

لویی با عصبانیت نگاهش رو از زین گرفت. میفهمید حرف و دردش چیه ولی واقعا فکر نمیکرد کاری از دستش بربیاد نمیتونست از قدرتش استفاده کنه اون قسم خورده بود! هرچند لیام اونقدر براش مهم بود که قید قسمش رو‌بزنه اما در هر صورت میخواست کمی صبر کنه! شاید یه راهی پیدا میشد! دیدن زین توی اون حالت دلش رو به درد میاورد! ولی لیاقت کمی فکر کردن بعد از اون همه جنجال و‌جنگی که با خودش و احساساتش داشت رو داره!

-نرو خونه

لویی: پس کجا برم؟ تو بگو هرجا بگی میرم! راهی داری؟ میتونی کاری بکنی!؟

-اگه میتونستم که پیش تو نمیومدم!

لویی: خب پس بزار بریم خونتون لباسات مناسب نیست رنگتم پریده بریم یکم آروم شیم فکرامونو مرتب کنیم! بعد دنبال یه راه حل خوب میگردیم! باشه؟

-باشه

زین با بغض گفت و سرش رو به پنجره چسبوند. باورش نمیشد لیام رو توی بازداشتگاه تنها گذاشته و خودش داره به خونه میره تا استراحت کنه! میدونست تدی برش طاقت نداره! لیام همیشه خودش رو سخت و محکم نشون میداد ولی فقط زین خبر داشت که پشت اون ظاهر درست مثل یه پسر یچه‌ی پنج ساله‌ی حساس میمونه! اون مکانی که توش گیر افتاده بود زیادی بد بود خیلی خیلی زیاد!

کنار در خونه ایستادن و لویی نگاهی به زین انداخت.

لویی: کلیدتو بده!

-ندارم

لویی: لعنت بهش! پس چطور بریم تو

-نمیدونم

لویی: کلیدات و تو خونه جا گذاشتی یا تو ماشین؟!

-خونه‌ی آدریان!

لویی سری تکون داد و با آدریان تماس گرفت.

آدریان: سلام جنیفر

لویی: آدریان زین کلیداشو خونتون جا گذاشته همین حالا بفرستشون دم خونش.

آدریان: باشه!...خوبی؟ اتفاقی افتاده؟! کلیداشو برای چی میخوای؟

لویی: منو زین میخوایم بریم تو خونه کلید نداریم.

آدریان: نگفتی! اتفاقی افتاده؟ لیام کجاست؟

لویی: بازداشتگاه!

آدریان:چی؟؟؟؟ بازداشتگاه؟

لویی: آره

آدریان: چرا؟؟ چیشده؟؟ تصادف کرده؟

لویی با خستگی سرش رو به صندلی تکیه داد و چشماشو بست. لیام اونقدر مبادی آداب و قوانین بود که هرکسی میشناختش احتمالی جز تصادف برای رفتنش به اونجا نمیداد.

لویی: نه ازش شکایت کردن

آدریان: چه شکایتی؟

لویی: نمیدونم جوابی بهمون ندادن!... فرستادی کلیدو؟!

آدریان: من خودم دارم میام ده دقیقه دیگه اونجام..‌ زین خوبه؟

لویی نگاهی یه زین که با بغض به خونه خیره شده بود و حدس زدن افکارش اصلا کار سختی نبود انداخت و سری تکون داد.

لویی: به نظرت باید چطور باشه؟

آدریان: شت! مراقبش باش

لویی: هستم!

آدریان: خیلی خب پس فعلاً 

لویی: میبینمت!

تماس رو قطع کرد و دوباره به زین نگاه کرد. ترجیح میداد سکوت بینشون رونشکنه!  چون نیاز به فکر کردن داشت!
خیلی وقت بود که از قدرت و پولش سواستفاده نکرده بود. بعد از قسمی که شیش سال قبل خورد. با خودش عهد بسته بود از پیش بردن کارهاش به وسیله جایگاهش خودداری کنه و انجامش هم داده بود! اما حالا پای لیام وسط بود و لویی از ته دل باور داشت که برای خلاصی و راحتی اون پسر حتی حاضر به دادن کل داراییشه! تصمیم سختی نبود قطعا بین سوگندی که خورده و لیام، دوستش رو انتخاب میکرد! فقط باید با خودش کنار میومد!

چند دقیقه‌ای به همین منوال سپری شد تا وقتی که با برخورد ضربه ای به شیشه‌ی ماشین به خودشون اومدن و با دیدن آدریان از ماشین پیاده شدن. آدریان اول به سمت زین رفت و اونو به آغوش کشید

آدریان: هی رفیق خوبی؟ چیزی نیست درش میاریم

زین بغضش‌ رو قورت داد و با دلخوری گفت:

-لویی هم همین حرف و زد.

آدریان نیم نگاهی به لویی که خیره به زین بود انداخت و پشت کمر زین رو نوازش کرد.

لویی حالا کاملا مصمم شده بود!

دستش رو دراز کرد و کلیدها رو از دست آدریان گرفت. در خونه رو باز کرد و سه نفری وارد شدن. در ورودی ساختمون کاملا باز بود و باعث توقف لویی و آدریان شد.

آدریان: دزد اومده؟

-نه من یادم رفت ببندمش

گفت و جلوتر از اون دو نفر وارد خونه شد. به سمت آشپز خونه رفت تا یکم آب بخوره اما با دیدن صبحانه‌ی چیده شده روی میز و تست های آماده شده دلش مچاله شد! چشماش رفته رفته پر و دیده‌اش تار شد.

لویی و آدریان که شاهد ماجرا بودن به همدیگه نگاه کردن و آدریان جلو رفت.

آدریان: زین چرا اینجوری میکنی؟! یه اتهام ساده است تموم میشه دوباره برمیگرده برای همیشه که نرفته!

زین پلک زد و مجبور شد قطره‌ی اشکی که رو گونه‌اش ریخت و پاک کنه

-نمیدونم چرا هیچکدومتون نمیفهمین جای لیام هر جایی به غیر از اون مکانه! معلوم نیست چه بلایی سرش میارن همین دو شب!

آدریان: هیچ بلایی سرش نمیارن مگه رفته کجا؟؟ بازداشگاهه پیش کلی پلیس! هیچ اتفاقی براش نمیوفته!

-لیامِ من طاقتشو نداره!

گفت و بی توجه به اون دو نفر شما اتاق خواب خودش و لیام پا تند کرد! نمیتونست بمونه و دلداری دادن های اون دو نفر و توجیه های مسخرشون رو تحمل کنه! اون احمق نبود! میفهمید قراره لیام حتی برای یک شب چقدر آسیب ببینه!
آدریان با دلواپسی نگاهش رو از در بسته شده‌ی اتاق به چهره‌ی لویی داد.

آدریان: چیکار کنیم؟

لویی: باید یه چندتا تماس بگیرم فعلا

آدریان: زین و چی؟

لویی: بزار خودشو آروم کنه هر جور که میخواد.

آدریان: نباید اینکارو بکنه چیز خیلی بدی که پیش نیومده درست میشه

لویی: اون زینه نمیشناسیش؟! پای لیام وسط باشه سر دو تا عطسه‌اش هم دنیا رو به هم میزنه!

آدریان: خبر گزاریا فهمیدن؟!

لویی: دیر یا زود میفهمن ولی نباید اجازه بدیم زین متوجهشون بشه! من خودم هماهنگ میکنم تا جایی که میشه جلوی مقاله ها و خبرا رو بگیرم

آدریان: برای لیام چی؟ کاری از دستت بر نمیاد؟!

لویی: واسه همین میخوام تماس بگیرم شاید بشه با پارتی بازی تا روز دادگاه بیرون کشیدش!

آدریان: خیلی خب زود برو که تموم شه این قضیه!

لویی: رایا کجاست؟

آدریان: خونه خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم

لویی: کار خوبی کردی لازم نبود اذیتش کنی

آدریان: اوهوم من یکم اینجا رو جمع جور کنم

لویی: من میرم تو حیاط

آدریان: باشه!

لویی کتش رو در آورد و روی دسته‌ی مبل انداخت. باید تمام تلاشش رو میکرد که به وسیله‌ی روابطش حداقل بتونه بفهمه قضیه از چه قراره!

آدریان هم مشغول جمع کردن میز و تمیز کردن آشپزخونه شد. بعد از اینکه رایا رو با بدبختی تونسته بود از چنگ پدرش در بیاره و همراه خودش به لندن منتقل کنه رفت و آمدشون باهم زیاد بود و هر پنج نفرشون زیاد تو خونه‌ی همدیگه میموندن برای همین آدریان با فضای اونجا غریبی نمیکرد و راحت بود.

زنگ خوردن گوشیش باعث توقفش شد. اونو از تو جیبش در آورد و با دیدن عکس محبوبش از دوست پسرش لبخندی زد و تماس رو برقرار کرد.

رایا: آدیییییی

دلش برای اون صدای نرم که کمی دورگه شده بود ضعف رفت.

آدریان: فاک! چرا انقدر صدات اول صبح قشنگه بیبی؟

رایا پشت خط گیج جواب داد.

رایا: نمیدونم...کجا رفتی؟ بیدار شدم پیشم نبودی!

آدریان: زین کلیداشو میخواست برای لیام هم یه مشکلی پیش اومده واسه همین اومدم خونشون.

رایا: چش شده لیام؟ خوبه؟

آدریان: خوبه من بعدا برات توضیح میدم!... اممم رایا تو خوبی؟ درد که نداری؟

رایا: خوبم ولی حتی اگه درد داشته باشم یک تو ولم کردی و رفتی!!! دو این باعث میشه دست از به فاک دادن من اونم با اون حالات خشنت برداری؟

آدریان نیشخندی زد و با یادآوری شب قبلشون لبش رو گزید.

آدریان: نگو که دوستش نداشتی بیبی بوی

رایا: متاسفانه دوستش دارم و دوستت دارم وگرنه تا الان خفت کرده بودم.

آدریان: متاسفم که پیشت نبودم

رایا: اشکالی نداره بعدا تلافی میکنی

آدریان: صد در صد عزیزم!

رایا: خیلی خب دیگه برو به پسرا هم سلام برسون!

آدریان: باشه عشق من! مراقب خودت باش

رایا: تو هم همینطور... دوستت دارم

آدریان: منم دوستت دارم!..

با قطع شدن تماس دوباره مشغول کارش شد اما این بار با لبخندی که از روی لبهاش پاک نمیشد! رایا دقیقا مثل یه فرشته تو زندگیش نازل شده بود! همون نیمه‌ی گمشده‌ای که تو قصه‌ها ازش یاد میشد. آدریان واقعا خوشحال بود که صاحب اون پسر شده! حسی که به لیام داشت رو عشق تصور میکرد اما از وقتی رایا پا به زندگیش گذاشت تازه تونست مفهوم اون حس عمیق رو درک کنه! لیام رو دوست داشت! از ته دل! اما به راحتی تونست به دوست داشتنش برچسب دوستی بزنه در صورتی که برای رایا همچین سمتی حتی به شوخی مسخره بود!

با تمیز شدن اون فضا لیوانی رو برداشت و از آب پر کرد. از آشپزخونه خارج شد و با دیدن در نیمه باز ساختمون فهمید که لویی هنوز مشغوله تماسشه مسیرش رو به طرف اتاق مشترک زین و لیام کج کرد و بعد از زدن ضربه‌ای در رو باز کرد.

زین روی تخت نشسته و سرش رو به زانوهاش که تو بغلش بودن تکیه داده بود. با پایین رفتن تخت سرش رو بالا گرفت و چهره‌ی متبسم آدریان رو مقابلش دید.

آدریان: بیا یکم آب بخور انقدر هم به خودت فشار نیار باید سرپا بمونی که بتونی یه کارای لیام رسیدگی کنی!

زین سری تکون داد و لیوان رو از دستش گرفت. آدریان نگاهش رو دور اتاق چرخوند و با دیدن عکس تازه‌ای کنار تصویر بزرگ از روز ازدواج زین و لیام با کنجکاوی بلند شد و مقابلش ایستاد.

آدریان: خدای من این لیامه؟!

زین که نگاهش قفل اون پسر مو فرفری بود گفت:

-اوهوم لیامی که منو عاشق کرد

آدریان: چقدر کیوته! موهاشو!

-خیلی خوشگله!

آدریان: تو هم خیلی عاشقی!

-لیام لیاقت همه‌ی احساسات خوب دنیا رو داره!

آدریان تلخندی زد و دوباره روی تخت نشست.

آدریان: لویی داره یه کارایی میکنه امیدوارم درست پیش بره

-امیدوارم.. تصورشم وحشتناک که لیام به جای این تخت روی یه زمین سرد کنار چندتا مجرم بخوابه!

آدریان: ما که میدونیم اون خطایی انجام نداده پس لابد یه سوتفاهمه و زود حل میشه احتمالا اشتباه گرفتن! وگرنه لیام به غیر از رد شدن از چراغ قرمز غیر ممکنه کار غیر قانونی انجام بده!

-میدونم!

آدریان: چیزی خوردی از صبح تا حالا؟

-میل ندارم!

آدریان: رنگت پریده لیام بیاد ببینه حواسمون به تو نبوده منو لویی رو عقیم میکنه پاشو بریم یه چیزی بخور.

-گفتم که میل ندارم! بریم پیش لویی!

آدریان: لجباز کله شق! باشه بریم پیش لویی

هر دو باهم از اتاق خارج شدن و لویی رو توی سالن درحالی چشماشو بسته و به پشتی مبل تکیه داده پیدا کردن. زین کنارش و آدریان روی زمین مقابلشون نشست.

-لویی؟

لویی: هوم؟

-چیشد؟

لویی چشماشو باز کرد و به چهره‌ی ملتمس زین که برای شنیدن یه خبر خوب تقلا میکرد نگاهی انداخت.

لویی: عجیبه ولی هرکاری کردم نشد!

آدریان: یعنی چی؟ چی نشد؟

لویی: تنها جوابی که بهم دادن این بود پرونده خصوصیه و اجازه ندارن در موردش صحبت کنن! جالب اینه که هیچ خبری هم از این موضوع درز نکرده! نمیفهمم این دوتا شاکی پیگیر کین اصلا؟ حتی نزاشتن رسانه ها بفهمن موضوع رو!

-آخه چرا نباید بفهمیم مگه نباید بریم دنبال کاراش؟ وقتی حتی نمیدونیم سر چی گرفتنش چطور کاری بکنیم؟

لویی: دقیقا نکته همینه نمیدونیم با چی طرفیم! اگه مربوط به کارش باشه که وکیل کمپانی میتونه پیگیر بشه اصلا قانونا باید منم میفهمیدم قضیه رو تو زندگی شخصیش هم هیچ فکری ندارم که ممکنه چی باعثش شده باشه!

آدریان: نمیشه که همینجوری محاکمه‌اش کنن!

لویی: نه گفتن میتونیم وکیل بگیریم براش!

آدریان: این حق هرکسیه! طبیعیه مسئله اینه مگه چه جرمی مرتکب شده که انقدر مخفی کاری میکنن!

لویی: نمیدونم!

-اون کاری نکرده میشه انقدر صفت مجرم بودن و بهش نچسبونید؟!

زین عصبی شده بود! لیامی که میشناخت ذره‌ای به این اوضاع نزدیک نبود! زین مطمئن بود پر ریسک ترین و خطری ترین کاری که لیام کرده تاپ بودن تو رابطه‌ی خودشون بود! پس غیر ممکن بود دست به جرم و جنایتی بزنه!

___

ساعتها توی استرس و عصبانیت اون سه نفر گذشت و حالا رایا که از زیر زبون آدریان ماجرا رو فهمیده بود هم کنارشون توی سالن نشسته بود! اینکه از دستشون هیچ کاری بر نمیومد همه رو به خصوص زین و لویی رو کلافه میکرد. زین از اینکه تو خونه‌ی گرم و نرمش نشسته و هیچ اطلاعی از شرایط لیام نداره و لویی از اینکه با وجود استفاده از جایگاه و موقعیتش هم نتونسته بود تغییری ایجاد کنه. البته که این نگرانش هم میکرد! این حجم از مخفی کاری و‌ درز ندادن اطلاعات خوش بینانه به نظر نمی رسید.

گوشی لویی طبق معمول این چند ساعت زنگ خورد و لویی سریع تماس رو برقرار کرد اما با شنیدن صدای منشیش خودش رو لعنت کرد که چرا اول اسم مخاطبش رو ندیده.

لویی: بله؟

منشی: آقای تاملینسون یه نفر اومده اینجا و اصرار داره شما رو ببینه

لویی: وقت اداری تموم شده منم نمیتونم بیام

منشی: میگن کار خیلی فوریی دارن

لویی: چه کاری؟

منشی: یه لحظه...

صدای خش خش و گفت و گوی محوی اومد و بعد دوباره صدای منشی تو‌گوشش پیچید.

منشی: میگن مربوط به آقای پین!

لویی سیخ سر جاش نشست و گفت:

لویی: لیام؟

منشی: بله!

با شنیدن اسم لیام سه نفر دیگه‌ی توی اتاق حالا بهش خیره بودن!

لویی: اون کیه؟!

منشی: اسمشون سباستین دیگل!

لویی با شنیدن اون اسم مبهوت روی مبل وا رفت.

منشی: آقای تاملینسون؟

لویی: اون...اون در مورد لیام چی میدونه؟

منشی: اووممم یه ثانیه!..... میگن که حتما باید با خودتون در میون بزارن! در مورد شکایت یا همچین چیزیه.

لویی: این آدرسی که برات میفرستم و بهش بده!

گفت و قطع کرد بعد از فرستادن آدرس خونه‌ی زین به صفحه تلویزیون خاموش روبه روش خیره شد.

-چی میگفت؟

لویی: هیچی باید منتظر بمونیم تا یه نفر بیاد!

آدریان: کی؟

لویی: نمیدونم الان دقیقا کیه!

-میشه واضح تر حرف بزنی؟! و گیجمون نکنی؟

لویی: نه وقتی خودمم گیج شدم!

زین با دیدن حالات پر اضطراب لویی سکوت کرد و به تنها کاری که از دستش برمیومد یعنی دعا کردن مشغول شد.

دقایق پشت سر هم سپری میشدن و رنگ لویی هر لحظه بیشتر از قبل میپرید. با شنیدن زنگ در از جا پرید! اون صدا بی شباهت به ناقوس مرگ مرگ نبود و شخص پشت در درست مثل پیک مرگ میموند!

لویی رو به آدریان کرد و گفت:

لویی: لطف کن در و باز کن براش!

آدریان سری تکون داد و از جا بلند شد

-لویی این کیه؟ میتونه کمک کنه؟ از لیام خبر داره؟!

لویی: نه اون برای کمک اینجا نیست!

با باز شدن در ورودی زین سکوت کرد و به مردی که وارد شد نگاه کرد لباس رسمی به تن داشت و تو نگاه اول جذاب به نظر میرسید از بدو ورود چشماش روی لویی قفل شد و همونجور با آدریان دست داد.

زین مضطرب بلند شد و نگاهی به لویی که پشت به اون مرد نشسته بود انداخت.

-سلام! بفرمایید

مرد بالاخره نگاهش رو به لویی و به زین داد لبخندی زد و گفت:

سب: سلام آقای مالیک من سباستین دیگل هستم

زین بی حال لبخندی زد و به مبل ها اشاره کرد

-بله بنشینید!

زین نشست و سباستین هم روبه روی لویی جای گرفت. آدریان کنار رایا نشست و‌تقریبا اونو به آغوش کشید میدونست اون از فضاهای جدی متنفره پس آروم مشغول نوازش و بوسیدنش شد تا هم حواس اونو پرت کنه هم خودش بفهمه ماجرا از چه قراره!

سباستین با همون نگاه خیره‌اش به لویی ساکت و سربه زیر پوزخندی زد و گفت :

سب: آقای تاملینسون این دور از ادبه که با مهمونتون اینجوری برخورد کنید!

لویی نفس عمیقی کشید و دردی که به محض حس حضور اون آدم بند بند وجودش رو در بر گرفته بود نادیده گرفت. سرش رو بلند کرد و با نفرت و ترس مشهودی به ماری که تو لباس آدمیزاد مقابلش بود نگاه کرد.

لویی: تو هیچوقت چیزی جز یه مزاحم نبودی!

سب: اوه پس چرا برای ملاقات با من مشتاق بودی لو!

لویی با درد چشماشو باز و بسته کرد و غرید.

لویی: اونجوری صدام نزن! من هیچ اشتیاقی حتی برای نفس کشیدن های تو حتی ندارم پس چرت و پرت نگو گفتی از لیام خبر داری و اون انقدر برام عزیزه که وجود نحستو تحمل کنم!

سباستین آروم خندید و با چشمای ریز شده از دقت آبی های وحشی لویی رو از نظرگذروند.

سب: اینجوری وحشی بودنتو دوست دارم!

زین که از بحث بی نتیجه و نا مفهوم اون دو نفر کلافه شده بود با اخمی که ناخودآگاه به خاطر گارد لویی نسبت به اون آدم روی پیشونیش نشسته بود گفت:

-آقای محترم شما گفتی از لیام خبر داری ما هم گفتیم بیاید اینجا پس درست بگین چه اتفاقی افتاده؟! دلیل بازداشت لیام چیه؟

سباستین با تعجب فیکی که فقط لویی میفهمیدش گفت:

سب: اوه شما هنوز خبر ندارین؟! مگه وکیلش بهتون نگفته؟!

-ما هنوز وکیلی نگرفتیم.

سباستین تک خنده‌ای کرد و با نگاه به لویی ابرو بالا انداخت.

سب: اوه پس هنوز از وکیل خبری نیست!... پس متاسفم من نمیتونم چیزی بهتون بگم.

-یعنی چی؟ مگه حتما باید وکیل باشه؟ من همسرشم نباید بدونم برای چی شوهرم توی زندانه؟!

سباستین با اخم به فریاد های زین گوش داد و با تشر گفت:

سب: همینه که هست! تا زمانی که وکیل نباشه منم نمیتونم چیزی بگم!

-اصلا تو کی هستی؟

سب: شاکی پرونده! یعنی وکیلشم!

لویی که همچین تصوری رو داشت نیشخندی زد و آروم گفت:

لویی: پس هنوز هم به عوضی بودن علاقمندی!

سباستین هم درست مثل لویی اول خندید و بعد زمزمه کرد

سب: نه لویی من فقط مشغول انجام وظیفم هستم! ارتباطی به تو نداره. هرچند برحسب اتفاق مجرم با کمپانی تو قرارداد بسته!

-لیام مجرم نیست! اون هیچ کاری نکرده!

سب: مطمئنی آقای مالیک؟ به هر حال تا روز دادگاه وقت زیادی نمونده بالاخره میفهمی!

لویی: پس هدفت از اومدن به اینجا چی بود؟!

سب: میخواستم با وکیلش صحبت کنم و راه های پیش روش رو بگم! ولی مثل اینکه هنوز اقدامی نکردید.

-بهم بگو لیام و به چه گناهی گرفتن!

سب: متاسفم!!!

لویی: تو فقط چون لیام از کمپانی منه اینکارو کردی!

سب: نه!نه لویی اشتباه نکن من کاری به کار تو ندارم هرچند نمیتونم بگم از این اتفاق خوشحال نیستم فکر نمیکنم برای لیام کوچولوت مشکلی پیش بیاد یه شب رو میتونه دور از سگای محافظش بگذرونه هرچند اونجا هم قراره بهش حال بدن!

پایان جمله‌اش همزمان شد با مشت محکم زین که روی بینیش فرود اومد. اون به اندازه‌ی کافی استرس داشت و عصبی بود و حالا این مرد اونو به نقطه‌ی جوش رسونده بود لویی سریع از پشت دستای زین رو گرفت تا بیشتر از این بلایی به سر سباستین نیاره چون هرکی ندونه لویی خوب میدونست که اون چه جونوریه و میتونه از یه دعوای ساده چه استفاده هایی بکنه.

زین با تمام قدرتش داد زد

-از خونه‌ی من گمشو بیرون عوضی!

سباستین راضی از دعوای پیش اومده و فشار روانیی که روی اونها گذاشته بود خودش رو جمع و جور کرد و به سمت در رفت لحظه‌ی آخر برگشت و رو لویی گفت:

سب: امیدوارم بتونی یه وکیل خوب براش پیدا کنی لو!

نیشخندی زد و از خونه بیرون رفت.

لویی که حس میکرد بدنش دیگه مقاومتی نداره خودش رو روی مبل پرت کرد. زین هنوز با حرص به جای خالی اون مرد عوضی نگاه میکرد و دلش میخواست اون آدم رو زنده به گور بکنه!

-اون عوضی دیگه چه خری بود لویی؟ تورو برای چی میشناسه؟! اون از لیام چی میدونه؟ توروخدا بگو چه خبره دارم دیوونه میشم!

لویی: اون یه آدم عوضیی که من از قبل میشناسم ولی اینکه اینجا چیکار میکنه و چی میخواد و نمیدونم! دیگه هیچی نمیدونم!

آدریان: میخواین دست روی دست بزارین؟!

لویی: باید چیکار کنیم؟!

-باید یه وکیل خوب برای لیام بگیرم قبل از هرچیز! من میخوام بفهمم چه خبر شده!

رایا: وکیل خوب میشناسین؟!

همه سکوت کردن و تو ذهنشون دنبال گزینه ها گشتن تا اینکه با صدای لویی نگاهشون روی اون پسر که انگار داشت زجرآور ترین جمله‌ی زندگیش رو میگفت زوم کردن!

لویی: من میشناسم!




******


هیچوقت فکر نمیکردم تموم کردن پارت تو نقطه‌ی حساس بتونه یه همچین لذتی بهم بده😑🚬😂
پارت بعد و خیییلی دوست دارممممممم!
امیدوارم زود بنویسمش!

آقا من زوج رایا و آدریان و‌خیلی دوست دارم😑 مومنتاشونو برای دل خودم مینویسم!

مراقب خودتون باشید شیرین عسلا
دوستتون دارررممممم💛❤

Continue Reading

You'll Also Like

8.4K 2K 16
جایی که لویی یه شاعر شناخته نشده‌ست و هری مجذوب شعر های اون می‌شه. __________ "خیلی دوستت دارم هری. انقدر دوستت دارم که هنوزم فکر می‌کنم انبساط هوا ف...
320K 42.1K 82
completed _فقط یه ساعت صبر کن و بعدش بیرون شهر همو میبینیم _نه من نمیتونم یه ساعت صبر کنم.لطفا فقط گوشیو قطع نکن.فقط بذار صداتو بشنوم _زین اینجا پر ا...
106K 12.8K 33
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...
52.2K 12K 43
°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگه‌ای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباخته‌ی ماه میشه°•° Cover by: @debo...