NEMESIS | VKOOK

By V_kookiFic

169K 22.4K 12.3K

NEMESIS - الهه ی انتقام سروان کیم، کارآگاه بخش جرایم خشن، کسی که سال‌ها دنبال یک قاتل سریالی می‌گشت، اما هررو... More

شخصیت ها 🩸
Part 1 🔱
Part 2 ⚖🔞
Part 3 🔱
Part 4 ⚖
Part 6 ⚖
Part 7 🔱
Part 8 ⚖🔞
Part 9 🔱
Part 10 ⚖
Part 11 🔱
Part 12 ⚖
Part 13 🔱
Part 14 ⚖ 🔞
Part 15 🔱
Part 16 ⚖
Part 17 🔱
Part 18 ⚖
Part 19 🔱
Part 20 ⚖
Part 21 🔱
Part 22 ⚖🔞
Part 23 🔱
Part 24 ⚖
Part 25 🔱
Part 26 ⚖
Part 27 🔱
Part 28 ⚖
Part 29 🔱
Part 30 ⚖
Part 31 🔱
Part 32 ⚖
Part 33 🔱🔞
Part 34 ⚖
Part 35 🔱
Part 36 ⚖
Part 37 🔱
Part 38 [END] ⚖

Part 5 🔱

4.4K 703 1.1K
By V_kookiFic

2019/08/01
07:16 PM
- کافه نِرو-

لیوان قهوه‌اش رو روی میز برگردوند و به مرد رو به روش نگاه کرد، تام که تمام مدت لبخندی به لب داشت دستش رو جلو آورد تا دست جونگکوک که روی میز بود بگیره اما اون سریع دستش رو عقب کشید و طوری وانمود کرد که انگار متوجه این عمل تام نشده.
تام آهی کشید و انگشتش رو روی لبه ی فنجون قهوه اش کشید:

- کوک من میخواستم زودتر از این ها برگردم... میدونی من وقتی رفتم یک ماه بعد اون خبر های وحشتناک رو راجع به شما دو نفر شنیدم... برنگشتم چون میدونستم این مسئله ای نیست که بخواید راحت باهاش کنار بیاید!

نمیدونست چرا تام انقدر به این بحث علاقه داره، چیزی که اون و تهیونگ فکر کردن راجع بهش هم برای خودشون ممنوع کرده بودن، پس تنها اخمی کرد و امیدوار بود که تام هم بیخیال بشه.

- جونگکوک... من فقط به خاطر تو برگشتم...

نفس سنگینش رو بیرون داد و چند ثانیه ای همونطور به چشم های محزون تام خیره موند و خیلی سرد گفت:

-ممنون بابت دعوتت...

تام فهمید که اون نمیخواد بحث رو ادامه بده اما خودش هم قرار نبود بیخیال بشه:

- باید زودتر از این ها بهت زنگ میزدم... دوست دارم بازم ببینمت... بعد از اینجا دوست داری بریم و برنامه ی کاریم رو بهت نشون بدم؟ میخوام اگه شد یه پروژه راه بندازم شاید دوست داشته باشی توش شرکت کنی!

جونگکوک با شنیدن این حرف ابروش رو بالا انداخت، قرار نبود بیشتر از این زمانی برای تام بزاره، اون حوصله برای خودش هم نداشت چه برسه به کسی که شاید بهترین دوستش بود اما الان سه سال از آخرین روز هایی که دیده بودتش میگذشت:

-اوه نه میدونی ‌من یکم کار دارم، تهیونگ هم امشب زودتر برمیگرده خونه.

با لبخند محو اما به وضوح مصنوعی ای به راحتی دروغ گفت! اون حتی نمیدونست تهیونگ چه روزهایی شیفت داره و چه روزهایی با میل خودش میره؛ اونوقت ساعت رفت و برگشتش رو میدونست؟ مسخره بود. نگاهش رو توی چند ثانیه اطراف کافه چرخوند.
فضای دلنشین و آرومی بود و بوی دونه‌های تازه‌ی قهوه و شیر و خامه که باهم ترکیب شده بودن، بوی آرامش بخشی رو به وجود اورده بود. حداقل به نظر جونگکوک آرامش بخش به نظر میومد.

-اوه یعنی وقت نداری؟ تهیونگ هنوزهم از اینکه زمانت رو با من بگذرونی خوشش نمیاد؟

جونگکوک دوباره نگاهش رو به تام که با چشم‌های باریک شده بهش زل زده بود، داد و سرش رو تکون داد.

-میشناسیش که.

کوتاه جواب داد و نشون داد که میخواد به این بحث خاتمه بده اما تام اهمیتی نداد.

-تو عروسی به نظر میومد دعوا کردین، چیز جدی‌ای که نبود؟

جونگکوک ناخودآگاه زبونش رو روی لبش کشید و به صندلیش تکیه داد.

-نه.

دوباره جوابش کلمه‌ی کوتاهی از طرف جونگکوک بود ولی بازهم اهمیتی نداد، باید جواب سوالاش رو میگرفت.

-میدونم که شما زمان سختی رو گذروندین و ممکنه روی رابطه‌اتون تاثیر گذاشته باشه، واقعا قوی بودین.

جونگکوک احساس میکرد دوباره خاطره‌های محوی دارن پشت چشم‌هاش شکل میگیرن و هر لحظه نفس کشیدن براش سخت تر میشه، چرا تام تمومش ‌نمیکرد؟

-ولی مثل قبل نشدین درست نمیگم؟

جونگکوک کلافه از سوال‌های پی در پی تام، دستش رو توی موهاش کشید و بدون اینکه فکر کنه جوابش رو داد. فقط میخواست خلاص شه!

-نه!

با صدای نسبتا بلندی گفت و تام متوجه شد که با سوال‌هاش چه فشاری به جونگکوک وارد کرده، ولی بالاخره به جوابی که میخواست رسیده بود و میخواست حرف آخرش رو هم بزنه:

- ولی من راجع بهتون شنیدم... نمیتونی چیزی رو ازم مخفی کنی... میدونی که چقدر برام اهمیت داری و ... نمیخوام اینطوری با اون سختی بکشی!

دستش رو جلو آورد و بالاخره دست سرد جونگکوک رو گرفت و به چشم هاش که اون هم بهش خیره شده بود نگاه کرد:

- کوک...

با انگشتش پشت دستش رو نوازش کرد و زمزمه وار گفت:

- وقتشه از این زندگی تاریکی که برای خودت ساختی بیرون بیای... من هنوزم... منتظر توام...

اخم محو جونگکوک به اخم غلیظی تبدیل شد و نفسش رو چند بار پشت هم بیرون داد تا بتونه ضربانش رو منظم‌کنه، آروم دستش رو از دست تام بیرون کشید، کمی سرگیجه داشت و این بهش نشون میداد که خیلی بیشتر از قبل داره به اون قرص ها وابسته میشه! چرا باید با همچین چیزی اعصابش بهم میریخت؟
بدون اینکه حرفی بزنه لیوان قهوه‌اش رو برداشت و جرعه ی بزرگی ازش رو توی دهنش ریخت.

-داره دیر میشه، من دیگه باید برم.

تام به سمت جلو نیم خیز شد و سرش رو تکون داد.

-ولی خیلی وقت نمیشه که اومدی!

با صدای نسبتا نا امیدی گفت و قبل اینکه به جونگکوک اجازه بده که جوابش رو بده، حرفش رو ادامه داد.

-بزار من برسونمت، باشه؟ دیدم که با تاکسی اومدی.

جونگکوک مکث کوتاهی کرد و بعد به آرومی از جاش بلند شد، نمیتونست تضمین کنه که تام به این رفتارش ادامه نده.

-نه ترجیح میدم تنها برم، ممنون.

تام هم همزمان با جونگکوک از جاش بلند شد.

- اذیتت کردم نه؟ باشه دیگه سکوت میکنم پس بزار برسونمت... میرم حساب کنم و توهم دم ماشین منتظرم بمون...

وَ بدون اینکه منتظر ریکشن جونگکوک باشه به سمت صندوق رفت، تا حساب کنه.

-------

08:50 PM
- ساختمان کاونت گاردن-

جلوی در سیاه رنگ آپارتمان نگه داشت و بعد از باز کردن کمربندش، به سمت جونگکوک که درگیر بازکردن کمربند خودش بود برگشت.
چند ثانیه در سکوت به جونگکوک که همچنان موفق به باز کردن کمربندش نشده بود خیره موند اما در آخر انگار که صبرش به سر اومده باشه به سمتش خم شد تا کمربند گیر کرده رو درست کنه.
با نزدیک شدن تام، جونگکوک نا خودآگاه خودش رو عقب کشید و نفسش رو حبس کرد.
تام متوجه این مسئله شد ولی نمیخواست بحث ناخوشایندی پیش بیاد پس چیزی نگفت و کمربند جونگکوک رو درست کرد و دوباره عقب کشید.

-ممنون.

جونگکوک با صدای آرومی گفت و بعد از چند ثانیه که ریکشنی از طرف تام دریافت نکرد، بی هیچ صدایی از ماشین پیاده شده.
تام بدون اینکه بدونه چرا، با پیاده شدن جونگکوک، اون هم بلافاصله از ماشین پیاده شد و درست قبل از اینکه جونگکوک بخواد وارد ساختمون بشه، اسمش رو صدا زد.

-جونگکوک!

با صدا زده شدن اسمش سر جاش متوقف شد و به سمت تام برگشت و نگاه سوالیش رو بهش دوخت.
با نگاه خیره جونگکوک کمی مکث کرد و بعد از مدتی لبخند خجالت زده ای زد و انگشت هاش رو توی هم قفل کرد.

-ممنون که دعوتم رو قبول کردی.

بدون هیچ دلیلی تشکر کرد و باعث شد جونگکوک اینبار لبخند واقعی‌ای بزنه سرش رو تکون بده.

-ممنون از تو که دعوتم کردی.

تام هم ناخودآگاه تک خنده ای کرد و یک قدم به سمت جلو برداشت دستش رو روی هوا تکون داد.

-پس...میبینمت.

با لبخند بزرگی گفت و جونگکوک درجواب فقط سرش رو براش تکون داد، نمیخواست بیشتر از اون وقت تلف کنه پس بعد از بالا کشیدن سر شونه های تیشرتش، به سمت در ورودی ساختمان برگشت و با کلید بازش کرد. بدون اینکه دوباره نگاهی به مرد پشت سرش بندازه نفسش رو بیرون داد و وارد شد و در رو پشت سرش بست.
به آرومی بدون اینکه عجله ای داشته باشه از لابی گذشت و وارد آسانسور شد، انگشتش رو روی طبقه‌ی مورد نظرش گذاشت و به خودش توی آینه نگاهی انداخت.
موهای رنگ شده‌اش بهم ریخته روی صورتش ریخته بودن و به راحتی میتونست سر موهای صورتش رو ببینه که بعد از اصلاح بیرون زده بودن، همیشه از این مرحله که روی صورتش جوونه میزدن، متنفر بود.
با قطع شدن آهنگ آرومی که داخل اتاقک فلزی پخش میشد و باز شدن در آسانسور نگاهش رو از چهره خسته توی آیینه گرفت و به بیرون قدم برداشت و به سمت واحدشون حرکت کرد.
با رسیدن به وردوی خونه کلید رو وارد قفل کرد و بعد از باز کردن در وارد شد اما لحظه ای با دیدن تهیونگ توی سالن مکثی کرد و بعد به آرومی کفش هاش رو از پاش درآورد و وارد خونه شد.
تهیونگ به اپن آشپزخونه تکیه داده بود و همونطور که از پنجره‌ی اتاق نشیمن به بیرون نگاه میکرد، سیگار میکشید.

-سلام.

با شنیدن صدای نسبتا آروم جونگکوک سرش رو به سمتش برگردوند و با اخم های در هم اون رو که به سمت اتاقشون میرفت همراهی کرد، ماشین تام رو از پنجره دیده بود و نمیتونست بیخیال از کنارش بگذره:

-کجا بودی؟

با شنیدن این حرف، جونگکوک سرجاش متوقف شد و با ابروهای بالا رفته انگار که به گوشاش اعتماد نداشته باشه، سرش رو به سمتش برگردوند.

-چی؟
-پرسیدم کجا بودی.

تهیونگ دوباره تکرار کرد و همونطور که سیگارش رو توی جاسیگاری روی اپن خاموش میکرد، با نگاهی عصبی به جونگکوک زل زد.
جونگکوک بی حوصله نسبت به بحثی که تهیونگ دنبال به وجود آوردنش بود، نگاهش رو ازش گرفت و به مسیرش ادامه داد.

-دلیلی نداره که بدونی.

تهیونگ که با شنیدن این جواب شدید تر از قبل ابرو هاش رو توی هم کشیده بود، پوزخند عصبی زد و دستش رو توی موهاش کشید. با چند قدم‌ بلند از پشت بهش نزدیک شد و بازوش رو میون دستش گرفت و از بین دندوناش پرسید.

-با تام رفته بودی بیرون؟

جونگکوک اینبار پوزخند صدا داری زد و کامل به سمتش برگشت. پس مشکلش این بود؟ تام؟

-به تو چه ربطی داره؟

با لحن خونسردی گفت و باعث شد که تهیونگ بازوش رو محکم تر از قبل توی دستش بگیره و اون رو تکون بده.

-سوال من رو با سوال جواب نده جونگکوک!

جونگکوک اخمی کرد و بدون اینکه تلاشی برای آزاد کردن خودش کنه سرش رو جلو برد و با لحن محکمی گفت:

-من لزومی نمیبینم برای این بچه بازیات جوابگو باشم کیم تهیونگ. این وسط قرار نیست به خاطر حسادت احمقانه‌ی تو بهش از کسی که به عنوان دوست خودم حسابش میکنم دست بکشم.

با فشار دست تهیونگ خودش رو کمی عقب کشید. اما اون بیشتر از قبل جونگکوک رو به خودش نزدیک کرد و با حرص پاسخ داد:

-بچه بازی؟ داری به من میگی احمق؟ اون تویی که هردفعه با اینکه بهت میگم ازش دور شو، بیشتر میری میچسبی بهش پس...محض رضای خدا!

تقریبا داد زد و تکون محکمی‌ به جونگکوک داد، جونگکوک هم که نمیخواست کوتاه بیاد با حالتی عصبی گفت:

- رفت و آمد های من به تو هیچ ربطی نداره! سعی نکن مثل یک شوهر حساس و نمونه رفتار کنی اینطوری فقط حالمو بیشتر بد میکنی!

تهیونگ پوزخند صدا داری زد و دستش رو مشت کرد و با صدای خفه ای گفت:

- این آخرین اخطار من بود! دوباره با اون عوضی ببینمت جفتتون رو میکشم!

جونگکوک بی توجه به حرف تهیونگ با اخم های توهم و با حرص به طرف اتاقشون رفت و در رو محکم بهم کوبید، حالش از همه چیز این زندگی بهم میخورد، با شنیدن صدای باز و بسته شدن در خونه خنده ای کرد و با حالتی عصبی مشغول عوض کردن لباس هاش شد، اون عوضی خودش همیشه شب ها بیرون از خونه بود و به اون گیر میداد! تا چه حد قرار بود حال بهم زن بشه؟

-----------

2019/08/02
6:08 AM
_ ساختمان نولتون-

چشم‌هاش رو به آرومی باز کرد و سرش رو اطراف اتاق چرخوند، با دیدن تهیونگ که با بالا تنه‌ی برهنه پشت بهش و رو به پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میکرد، چشم‌هاش رو روی هم فشار داد تا دیدش واضح تر بشه و کمی خودش رو بالا کشید.
هوا هنوز کامل روشن نشده بود و میتونست حدس بزنه که دم دمای صبح بود.

-هِی.

با صدای آرومی گفت و باعث شد توجه تهیونگ بهش جلب بشه.
تهیونگ سرش رو برگردوند و با دیدن چشم‌های باز دختر روی تخت سری تکون داد.

-صبح بخیر...

ویولت انگشت‌های کشیده و باریکش رو بین موهاش کشید و اون هارو به سمت عقب هول داد.

-چیکار داری میکنی؟
-خوابم‌نمیبرد.

تهیونگ کوتاه جواب داد و دوباره به سمت پنجره برگشت.
شاید کمتر از یک ساعت خوابیده بود و حالا تا چند دقیقه‌ی دیگه باید برای رفتن به سرکار آماده میشد.
ویولت از روی تخت بلند شد و بدون اینکه سعی در پوشوندن بدن عریانش داشته باشه به سمت تهیونگ رفت و کنارش ایستاد، همونطور که نوک انگشتش رو روی شونه‌ی صاف تهیونگ میکشید لبخند محوی زد و بدنش رو به بدن تهیونگ تکیه داد.

-بازم قراره دلم برات تنگ شه؟

تهیونگ دستش رو روی پهلوی دختر کوچیکتر گذاشت و نفسش رو بیرون داد:

-توقع نداشتم سر صحنه‌ی ‌جرم ببینمت.

ویولت برای اینکه دید بهتری به تهیونگ داشته باشه تکیه‌اش رو ازش گرفت و به سمت مخالفش برگشت و این بار به دیوار رو به روش تکیه داد.
-میدونی چقدر سخت بود تا تونستم انتقالیم به این بخش رو بگیرم؟ باهاش موافقت نمیکردن، نزدیک هشت ماهه که دنبال کاراشم.
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و مثل ویولت تکیه‌اش رو به دیوار داد.

-کافی بود بهم‌ زنگ بزنی تا کاراتو درست کنم، مجبور نبودی انقدر سخت تلاش کنی.

موهای بلندش رو پشت گوشش داد و لبخند محوی زد و سرش رو کنار گوشش برد و زمزمه وار گفت:

-میخواستم سوپرایزت کنم! دل تو دلم نبود که سر صحنه منو بینی!

تهیونگ لبخند محوی زد و موهای ویولت رو از روی شونه اش کنار زد و گفت:

- برو یه چیزی بپوش... سرما میخوری!

ویولت توجهی به حرفش نکرد و دست هاش رو دور بازوش حلقه کرد و سرش رو به شونه ی تهیونگ تکیه داد:

- میشه امشبم بیای؟ میخوای بازم بری پیش اون دیوونه؟

چند ثانیه در سکوت سپری شد، ویولت به وضوح اخم های تهیونگ رو دید اما آه کوتاهی کشید و به سمت تخت رفت و همونطور که پیراهن آبی رنگ تهیونگ رو که روی زمین افتاده بود رو تنش میکرد، پاکت سیگارش رو از روی میز کنار تخت برداشت و دوباره برگشت کنار تهیونگ.
تهیونگ نگاهی به پیراهنش که تن ویولت بود انداخت و بدون اینکه عکس العمل خاصی داشته باشه دوباره نگاهش رو به خیابون نم دارِ بیرون پنجره داد.
ویولت یکی از سیگارهای داخل جعبه رو درآورد و به خودش زحمت نداد که به تهیونگ تعارف کنه،
سیگار رو بین لب‌هاش گذاشت و روشن کرد و درست زمانی که میخواست اولین پک رو بزنه، تهیونگ اون رو از دستش گرفت و بین لب‌های خودش گذاشت.

-هِی!
ویولت با لحن معترضی گفت و وقتی دوباره عکس العملی از طرف تهیونگ دریافت نکرد، مشغول روشن کردن سیگار‌ دیگه‌اش شد.
چند دقیقه دیگه هم توی سکوت مشغول سیگار کشیدن شدن تا زمانی که ویولوت دوباره گفت:

- چرا اصرار داری باهاش زندگی کنی تهیونگ؟ چرا ازش جدا نمیشی؟ تا کی قراره اینطوری زندگی کنیم؟

تهیونگ چند ثانیه ای دود سیگار رو توی سینه اش نگه داشت و بعد به سمت ویولت برگشت و دود سیگارش رو توی صورتش فوت کرد:

- بهت گفته بودم! قرار نیست وقتی اینجام راجع به اون حرف بزنی و توی زندگی شخصیم دخالت کنی! فهمیدی؟

سیگارش رو روی طاقچه ی پنجره خاموش کرد و نگاهش رو از چشم های نم دار ویولت گرفت و به سمت حمام اتاق رفت:

- یه دوش میگیرم و بعدش باید برم یه جایی! تو خودت برو اداره...

-----------

7:28 AM
_ساختمان کاونت گاردن_

" انگشتش رو آروم روی دست کوچیک مشت شدش کشید و سرش رو روی لبه ی تخت کوچیکش گذاشت و به پلک های بسته اش خیره شد:

- ته...؟ گفتم محافظ تخت رو پایین نکش اگه بیوفته چی؟

تهیونگ نگاه کوتاهی به جونگکوک که پچ پچ کنان این حرف هارو بهش میزد انداخت و باز هم برگشت و به دخترکش خیره شد.

- میبینی که کنارش نشستم! بعدش درستش میکنم...

جونگکوک هم کنارش روی زمین نشست و دستش رو جلو برد و موهای کم پشتش رو نوازش کرد و تهیونگ هم با حلقه شدن دست کوچک دخترش دور انگشتش با چشم های ذوق زده نگاهی به جونگکوک انداخت و خودش رو جلوتر کشید تا از فاصله ی نزدیک تری بتونه به صورت دخترش که در حالی که هنوز پستونکش رو میمکید به خواب رفته بود نگاه کنه.

- پس کی بزرگ میشی؟ هووم؟ ددی دوست داره کل دنیارو بهت نشون بده!

جونگکوک با لبخندی سرش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و تهیونگ هم پتوی کوچک روی بدن دخترش رو مرتب کرد.

- لیلیانِ من‌‌... خوشبخت ترین دختر دنیاست چون میخوام بهترین بابای دنیا براش باشم..."

پلک های خسته اش رو باز کرد و آروم از روی تخت بلند شد و نشست، شب گذشته که خواب به چشم هاش نیومده بود و تمام مدت گوشه ی تخت دراز کشیده و مثل گمشده ای در زمان افکارش توی خاطراتش میچرخید.
با باز شدن در اتاق اخم هاش رو توی هم کشید و به تهیونگ که انگار تازه به خونه برگشته بود نگاه کرد و بعد سرش رو برگردوند، ساعت نزدیک هفت صبح بود! چرا الان باید میومد خونه؟
بی توجه به اینکه اون هنوز توی اتاق حضور داره از روی تخت بلند شد و به سمت صندلی ای که لباس های روز قبلش رو همونطور روش رها کرده بود رفت، خسته بود ولی باید بعد از مرتب کردن بهم ریختگی هایی که توی اتاق به وجود آورده بود دوش میگرفت و به آموزشگاهش سر میزد.
لباس هاش رو برداشت و همونطور که پاهاش رو روی زمین میکشید به سمت کمد رفت و کنار تهیونگ که انگار دنبال چیزی میگشت ایستاد. سرش رو کج کرد تا جا لباسی ای پیدا کنه اما وقتی چشمش به چیزی افتاد مدت طولانی ای رو همونجا توی سکوت بهش خیره شد.
لباس هاش کم کم از دستش افتاد و شونه ی تهیونگ رو گرفت و محکم اون رو به سمت خودش برگردوند، تهیونگ شوکه بهش نگاه کرد و وقتی جونگکوک دوباره دستش رو به سمت شونه اش آورد محکم اون رو پس زد و با حالتی عصبی گفت:

- چه مرگته؟

جونگکوک که اخم غلیظی روی پیشونیش شکل گرفته بود شونه های تهیونگ رو گرفت و محکم اون رو به دیوار پشت سرش کوبید. یقه ی پیراهن مردونه اش رو گرفت و توی یک حرکت کشیدش و با دیدن صحنه ی رو به روش پوزخندی روی لب هاش شکل گرفت، از شدت عصبانیت به نفس نفس افتاده بود و نمیتونست چیزی که داشت میدید رو به خوبی هضم کنه.
تهیونگ آب دهانش رو به سختی قورت داد، سرش رو برگردوند تا نگاه بی حس و خیره جونگکوک به رد های قرمز و کبودی هایی که ویولت روی بدنش به جا گذاشته بود رو نبینه و زیر لب لعنتی به خودش فرستاد. اون گند زده بود، نباید میزاشت بفهمه، حداقل نه انقدر زود!
جونگکوک قدمی به عقب اومد و با دوتا دستش موهاش رو از توی صورتش کنار زد و همونطور شوکه به تهیونگ خیره شد، خنده اش گرفته بود و از طرفی نمیدونست باید چطور با حس وحشتناکی که توی وجودش پخش شده بود کنار بیاد.
سرش رو بلند کرد و ناباورانه به تهیونگ که نگاهش رو ازش گرفته بود نگاه کرد:

- توی عوضی... میری یکی رو به فاک میدی و... اونوقت به من گیر میدی که با کی بگردم؟

دستی به صورتش کشید، چشم هاش رو محکم بست و چند باری نفس عمیق کشید تا موقعیتی که توش گیر کرده بود رو هضم کنه اما فقط دلش میخواست توی این وضعیت به خنده بیوفته!
با چشم های خون گرفته سرش رو بلند کرد، دوباره قدمی به جلو برداشت و محکم زیر چونه ی تهیونگ رو گرفت تا وادارش کنه که به سمتش برگرده و از فاصله ی کمی توی صورتش با حرص زمزمه کرد:

- کی انقدر عوضی شدی؟ هاا؟ منو اینجا زندانی کردی و خودت هر غلطی دلت بخواد میکنی؟ من چیم اینجا؟ یه دلقک که به زندگی رقت بارش بخندی و بعدش هر گهی که خواستی بخوری؟

صورتش رو همونطور که میون مشتش گرفته بود با حرص به سمت دیوار هول داد و باز قدمی عقب اومد و با صدای خفه ای گفت:

- دلم برای خودم میسوزه که این همه مدت با توی عوضی زندگی کردم!

مشتی به سینه اش کوبید و با صدایی که دیگه اوج گرفته بود فریاد زد:

- دلم برای لیلی میسوزه که توی حیوون پدرش بودی!

نفس نفس زنان به چشم های بی حس و اخم های توی هم تهیونگ خیره شد، حالش از خودش بهم میخورد، اون عوضی سعی میکرد زندگی اون رو کنترل کنه اما خودش پی عیاشی هاش بود و حالا هم خفه خون گرفته بود.

- به من میگی روانی؟ باشه من یه دیوونه ی روانیم ولی خیلی بهتر از توی حیوونه که مثل یه تیکه آشغال زندگی میکنی! دیگه تحمل کردنتم سخت شده! دیگه نفس کشیدن باهات هم سخت شده!

جونگکوک داد زد و کلافه چنگی به یقه ی لباسش زد تا از شر حس خفقان آوری که بهش دست داده بود خلاص بشه. این زندگی بیشتر از چیزی که به نظر میومد بوی تعفن میداد. نگاهش رو از مرد ساکت روبه روش گرفت و نفس بریده ای کشید و بعد بریده بریده بهش گفت:

- فقط... چرا گورتو از زندگیم گم نمیکنی؟

تهیونگ تکیه اش رو از دیوار گرفت و بالاخره زبون باز کرد و درحالیکه همچنان با اخم به جونگکوک خیره مونده بود، با لحن سرد و خشکی گفت:

- بیا روراست باشیم؛ از چی ناراحتی؟ از اینکه بهت خیانت کردم یا... از اینکه نذاشتم با تام بریزی رو...

با سیلی محکمی که به صورتش خورد حرفش رو نصفه رها کرد، با حس گز گز کردن پوست صورتش و سوت کشیدن گوشش پوزخندی زد و درحالیکه دستی به گونه اش میکشید به سمتش برگشت.

_واو... نمیدونستم انقدر روش حساسی!

جونگکوک با حرص دندون هاش رو بهم فشرد و نگاه ناباورش رو بهش دوخت. سقف پست بودن آدم رو به روش تمومی نداشت؟
احساس میکرد میخواد تمام محتویات معده اش رو بیرون بریزه، حتی تصور اینکه یک روزی اون عوضی رو دوست داشت حالش رو بد میکرد!
تحمل کردنش واقعا سخت شده بود، پس به جای اینکه خودش رو وادار کنه تا باز هم چهره ی نحس رو به روش رو ببینه، نگاهش رو ازش گرفت و بی هدف از داخل کمد لباسی برداشت و از اون خونه ی نفرین شده بیرون زد.

----------

08:19 AM
-ساختمان پیرلس-

با دست لرزونش دکمه ی آسانسور رو زد و به شمارشگری که هر طبقه ای که بالا میرفت رو نشون میداد خیره شد، حرفی راجع به اینکه خونه اش رو عوض کرده نزده بود، پس حتما هنوز همینجا زندگی میکرد...
همه ی وجودش از حس وحشتناکی پر شده بود و از شدت عصبانیت دست هاش رو مشت کرده بود و به این سال های جهنمی ای که گذرونده بود فکر میکرد، هر ثانیه که میگذشت بیشتر و بیشتر از اون موجود پست متنفر میشد.
چطور این همه سال مثل یک احمق باهاش رفتار کرده بود؟ موهاش رو با حرص عقب داد و با باز شدن در آسانسور سریع از آسانسور بیرون زد و رو به روی واحدی که مشناخت ایستاد و بعد با عصبانیت دستش رو روی زنگ گذاشت و چند باری اون رو به صدا در آورد.
حدود یک دقیقه ای طول کشید تا در باز بشه و تام که انگار تازه از خواب بیدار شده بود شوکه بهش خیره شد و بعد سرش رو برگردوند و از روی ساعت دیواری خونه اش به ساعت نگاه کرد، هیچ ایده ای نداشت که چرا جونگکوک الان اونجاست.

- گفتی هنوز منتظرمی؟

تام نفس بریده ای کشید و بعد از چند ثانیه که با نگاه بهت زدش بهش خیره مونده بود آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و جونگکوک هم که انگار منتظر همین تائید بود محکم در رو کنار زد و وارد خونه شد، بدون اینکه بخواد به چیز دیگه ای فکر کنه شونه های تام رو گرفت و اون رو به سمت خودش کشید و لب هاش رو به لب هاش رسوند‌.
تام شوکه دست هاش توی هوا خشک شده بود و با شدت گرفتن بوسه های خشن و تند جونگکوک بالاخره به خودش اومد و دستش رو به کمرش رسوند و اون رو به سمت خودش کشید و با دست دیگه اش در خونه رو بست.

------------

Continue Reading

You'll Also Like

88.9K 12.2K 53
Disguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرار‌های از پیش تعیین شده می‌رفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی...
221K 18.7K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
42.8K 5.5K 52
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
567K 65.5K 47
"Completed" خلاصه: جئون جونگکوک رزیدنت جراح مغز و اعصاب،با وجود شلوغی بخش اورژانس بین اون همه مریض و همراهایی که به هیاهوی سالن دامن میزدن،مجذوب مرد...