... cute baby ...

By xlniushalx

179K 19.5K 23.9K

━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین... More

Hi
hiii !!!
(( CaSt ))
(( 1 ))
(( 2 ))
(( 3 ))
(( 4 ))
(( 5 ))
(( 6 ))
(( 7 ))
(( 8 ))
(( 9 ))
(( 10 ))
(( 11 ))
بیاین بهم افتخار کنین😎
(( 12 ))
(( 13 ))
(( 14 ))
(( 15 ))
(( 16 ))
(( 17 ))
(( 18 ))
(( 19 ))
(( 20 ))
(( 21 ))
(( 22 ))
(( 23 ))
(( 24 ))
(( 25 ))
(( 26 ))
(( 28 ))
(( 29 ))
(( 30 ))
(( 31 ))
(( 32 ))
(( 33 ))
(( 34 ))
(( 35 ))
(( 36 ))
(( 37 ))
(( 38 ))
(( 39 ))
(( 40 ))
(( 41 ))
(( 42 ))
(( 43 ))
(( 44 ))
(( 45 ))
(( 46 ))
(( 47 ))
(( 48 ))
(( 49 ))
(( 50 ))
(( 51 ))
(( 52 ))
(( 53 ))
(( 54 ))
(( 55 ))
^-^
Goodbye
happy birthday lou
jabad and princess 1

(( 27 ))

1.9K 285 372
By xlniushalx

نمیدونست برای بار چندم ولی فیلم سی ثانیه ای رو پلی کرد...

چشم هاش برای پیدا کردن هرچیزی مبنی بر ساختگی یا شوخی بودن اون فیلم اینچ به اینچِ مونیتور می چرخید اما پاسخ تلاش هاش فقط هیچ بود...

فشرده شدن چیزی رو درست سمت چپ قفسه ی سینش حس می کرد...

حس سوزانی که انگار با هر تپش قلب توی تموم وجودش پخش می شد و سعی می کرد اون مرد رو از پا در بیاره...

چهره ی بی حالتش اما مخالفت تمام قدش رو با سپر کرد نیشخند هیستریکی که هر لحظه بزرگ تر میشد نشون داد...

چیزهایی که از زبون اون مرد به گوشش می رسید، نیازش به هر دلیل و مدرکی رو از بین می برد...

کلماتی که مطمئن بود حتی بعد از قطع شدن اون مایه ی عذاب، همچنان توی مغزش رژه میرن...

کلماتی که ثابت می کرد این اولین بار نبوده...

"نمیدونی که چقدر از دفعه ی قبلی که دیدمت دلتنگت بودم"

"اون عوضی میتونه زود به زود شرشو از اینجا کم کنه و تو رو تنها بذاره تا بیشتر ببینمت"

"عروسک مورد علاقتو آوردم.همونی که گفته بودی عاشقشی"

به صندلی سیاه بزرگش تکیه داد و دست هاش رو جلوی صورتش گره زد...

به لیام نگاه کرد...

لیامی که با لبخند کوچک و خجالتی روی تختش نشسته و سعی میکن تا حد امکان از نگاه به اون مرد خودداری کنه...

نور های رنگارنگ توی اتاق روی صورتش پخش شدند و چشم های براقش رو شادمان تر نشون می داد...

چشم های براقی که زین حدس می زد از ذوق می درخشن...

دستش رو روی میز کشید و همزمان که چشم هاش از دیدن بوسه های اون مرد روی صورت سابش سرخ تر می شد، تلفن همراهشو برداشت...

تماس رو برقرار کرد و به تاریخ کنار کادر نگاهی انداخت...

"بفرمایید آقا"

_هفته ی پیش، روز چهاردهم کسی وارد اینجا شد؟؟

"راستش نمیدونم آقا. آقای لویی همه رو مرخص کردن"

_لویی؟

"بله آقا"

لویی...

لویی...

حالا دلیل غیبت لویی رو میفهمید...

_سه نفر رو بفرست بالا و خودت با یه نفر دیگه برو ساختمون پشتی رو چک کن ببین کسی اونجا هست یا نه

بدون انتظار برای شنیدن پاسخ تماس رو قطع کرد...

فلش رو جدا کرد، توی کشو گذاشت و پس از قفل کردن کشو، از پشت میز خارج شد...

با خشم فروخورده از اتاق خارج شد و با دیدن سه نفر از گاردِ کت و شلوار پوش پشت در اخم جدیش رو تمدید کرد...

"دستورتون چیه آقا؟"

_ همراهم بیاین.

به سمت اتاق لیام رفت و بعد از توقف جلوی درِ اتاق، تلنگری به آویزِ عروسکیِ روی در زد...

_منتظر باشین

"چشم آقا"

وارد اتاق شد و با دیدن لیام، که با شیشه شیرِ کنارش و پستونک توی دهنش روی زمین نشسته بود و عروسکاشو جلوش چیده بود تا مثل همیشه با خیره شدن بهشون بتونه مچشونو در حین حرکت بگیره، پوزخندی زد...

کی فکرشو می کرد این پسر بتونه چنین موجود دورویی باشه...

نگاهش به زین افتاد و پستونکش رو از بین لباش برداشت...

+ددیییییی

حتی این لحن پرشور و نشاط و این لغت که هشتاد درصد حرف های لیام رو دربرمیگرفت هم حس قبل رو به زین منتقل نمیکرد...

_چی کار میکنی؟؟

خشک و بی احساس گفت و روی تخت لیام نشست...

+لیام دوس نداره عروسکاش برن ولی اونا میخوان برن

دستشو بین موهای لیام فرو کرد و سرشو به سمت خودش برگردوند تا بتونه توی چشماش نگاه کنه...

_تو عروسکاتو دوست داری؟؟؟

لیام لبخند عمیقی زد و با چشم های خط شده و گونه های برآمده و سرخش سر تکون داد...

+چون ددی خریده

_دیگه چی رو دوس داری؟

+ددیی، آقای فرانکی، ددیی، خانوم زرافهه، پستونکک، توت فرنگیی، اممم، پشمک هایی که ددیی میخرهه، شکلاات هایی که ددی میدهه، آقا گاوهه

تک به تک اسم عروسک هاش و چیز های مورد علاقش رو گفت و زین رو برای کاری که مد نظرش بود مطمئن تر کرد...

زین از موهای لیام رو رها کرد و جاش بلند شد...

در رو باز کرد و بعد از ورود اون سه نفر، بی تفاوت به چهره ی ترسیده ی لیام خیره شد...

_همه ی وسایل این اتاق، جز این فرش کوچیک از این اتاق خارج کنین.

ببرین به اتاق خالی انتهای سالن.

میخوام تا دو ساعت دیگه هیچی رو اینجا نبینم.

+ددیییی

نگاه تندی به لیام که با هراس و در حالی که تا جایی که میتونست عروسک هاشو به خودش چسبونده بود و وسط اتاق ایستاده بود کرد و انگشت اشارشو به سمتش گرفت...

_صداتو نشنوم

اتاقت که خالی شد روی زمین میشینی تا بیام. بیام و ببینیم روی فرش نشستی من میدونم و تو

برگشت و با دیدن تعجب و سکون اون ها، فریاد زد..

_مگه نشنیدین چی گفتم؟؟

به سمت در رفت که از اتاق خارج شه اما با شنیدن حرفی که یکی از اون ها به فرد بغلیش زد، متوقف شد...

عقب گرد کرد و جلوی اون ایستاد...

_چی گفتی؟

مرد ترسیده از حرکت ناگهانی زین و البته عاقبت چیزی که از بین لب هاش خارج شده بود، نیم قدم به عقب برداشت و آب دهانشرو صدا دار قورت داد...

نیم قدمی که توسط زین جبران شد...

"هیچی آقا

_نشنیدم. چی؟

"مطمئن باشید چیزی نگفتم آقا

_خوبه، چون اگه بفهمم حتی نوک انگشت کسی بهش خورده، از اون لحظه هر نفس اون آدم قرضیه و باید خودشو مرده فرض کنه

نگاه کشنده ای به هر سه مرد کرد و پس از نیم نگاهی به لیام گریون و ترسیده ی وسط اتاق، که برای تولید نکردن هیچ صدایی دست هاشو روی دهانش میفشرد و فقط قطرات درشت اشک از چشم های خیس و لرزونش پایین میریخت، با دست هایی که پشت کمرش گره کرده بود از اتاق خارج شد...

____________

تقه ای به در اتاق خورد که چشم زین رو از گوشیش جدا کرد و باعث شد تماس تلفنیِ بی پاسخ رو قطع کنه و دود غلیظ رو از دهانش خارج...

_بیا داخل

در باز شد و قامت ورزیده ای وارد شد...

"کارمون تموم شده آقا"

زین سری تکون داد و کام عمیقی از سیگارِ توی دستش گرفت...

_خوبه. مرخصین

مرد چشمی گفت و در اتاق رو بست و زین دوباره با لویی تماس گرفت...

جک بعد از سرزدن به محوطه ی پشتی به زین اطلاع داده بود که هری غیب شده و زین حالا میدونست این مشخصا کار لوییه...

کسی که از همون اول مخالف نگه داشتن هری بود..

مثل تمام تماس هایی که از صبح گرفته بود به تماسش پاسخی داده نشد پس گوشیشو روی میز گذاشت و از داخل گاو صندوقش مدارک افرادش رو خارج کرد...

پوشه ای که روش به درشتی اسم تام نیکسون نوشته شده بود رو برداشت...

یکی از دو شخص جز لویی که از هویت زین مطلع بود...

پوزخندی زد و سیگارشو از بین لب هاش خارج کرد...

با پیدا کردن شماره ی تام تلفن همراهشو برداشت و مسیج کوتاهی رو نوشت و به اون ارسال کرد...

"_حاضری وفاداریتو اثبات کنی؟؟"

با دو دست موهاش رو به بالا هدایت کرد و به فکر فرو رفت...

میدونست لیام روی زمین لخت زانو زده و در حالی که با حسرت به فرش گرم و نرمش نگاه میکنه، منتظرشه اما نمیخواست بره...

دوست داشت همینجا بنشینه و به روزی که لیام رو دیده بود فکر کنه...

سیگار به انتها رسیده رو توی جاسیگاری کریستال انداخت و بعدی رو روشن کرد...

به صندلیش تکیه داد و بدون عجله برای خروج دود، لب هاش رو کمی باز کرد و گذاشت با ارومی از بین لب های نیمه بازش خارج شه و با بستن چشم هاش خودش رو بین خاطرات دو سال پیشش گم کرد...

________

در باز شد و لویی وارد خونه شد و بعد از اون زین که پهلوشو نگه داشته بود آهسته ولی محکم و استوار به داخل گام برداشت...

×معذرت میخوام که اینجا این شکلیه.

به اطراف نگاه کرد و خواهرش رو صدا زد...

×لاراااا. لاراااا

دختری که موهاشو بالای سرش جمع کرده بود و چشم های قهوه ای رنگی داشت از اتاق رو به رو خارج شد و لحظه ای ب زین نگاه کرد اما سپس نگاهش رو به سمت لویی برگردوند...

"چی شده؟"

×وسایلت رو بیار. باید یه گلوله رو از پهلوی دوستم خارج کنی. اونو هم بنداز تو اتاقش و نذار بیاد

لارا به اتاقی که ازش بیرون اومده بود برگشت و در رو پشت سرش بست...

_کی رو توی اتاق زندانی میکنی؟؟

لحن مؤاخزه گز زین، گلوی لویی رو خشک کرد...

آب دهانش رو به سختی قورت داد و سعی کرد قانع کننده باشه...

×امم هیچکس. خیلی مهم نیست. الان مهم ترین چیز زخم توعه.

اخم های زین با پوزخندی همراه شد...

_زخمی که خودم میتونستم پانسمانش کنم

×ولی لارا تجربه ی زیادی داره و میتونه کاملا خوبش کنه

زین در جواب چیزی نگفت و وقتی لارا با جعبه ای توی دستش از اتاق خارج شد، به نشیمن رفت و روی صندلیِ چوبیِ میز غذا خوری نشست و بعد از کنار زدن لبه ی پالتوی زخیم مشکیش، پیراهن مردونه ی مشکیش رو که حالا سوراخ شده بود از شلوارش بیرون آورد و بالا زد تا دسترسی به حفره ای که جایی نزدیک کلیه بود، راحت تر بشه...

تمام مدتی که لارا گلوله رو از بدنش خارج میکرد تا وقتی زخمش رو بخیه می زد و حتی موقعی که چسب رو روی بانداژ میزد، زین با دندون هایی که روی هم فشرده میشدند و اخم های گره کرده به پشت لویی خیره شده بود...

جایی از دیوار که موهای حالت دار و چشم هایی از پشتش پیدا بود...

چشم های شکلاتی و کنجکاوی که بهش زل زده بودند...

صاحب اون چشم ها انگار از نگاه خیره ی زین جرئت میگرفت چون هر لحظه بیشتر از پشت دیوار خارج می شد...

انگار که میدونست تا وقتی این نگاه روش باشه کسی نمیتونه آسیبی بهش برسونه...

لیسی به آبنبات سبز توی دستش زد و همزمان که دستش رو دور عروسک توی بغلش محکم تر میکرد، گردنشو کج کرد و به زین لبخندی زد...

اما عمر این لبخند خیلی نبود...

نه تا وقتی لویی اونجا ایستاده بود...

×لیاام

لارا که تازه از کار فارق شده بود هینی کشید و با دیدن لویی که با سرعت به سمت لیام می رفت، دست هاش رو جلوی دهانش گرفت...

سیلی محکمی که لویی به صورت لیام زد اونقدری بود که اون پسر به دیوار پشت سرش برخورد کنه و پس از لحظاتی باریکه ی خون از کنار لب هاش جاری بشه...

نگاهشو دوباره به زین دوخت و انگار با این کار از اون مرد ناشناس کمک خواست...

زین از جا ایستاد و بعد از درآوردن پالتوش و انداختن اون روی شونه های اون پسرک کیوت، که توی خودش جمع شده و توی اون سرما ی هوا و خونه ی سرد مسلما با هودی قدیمی طوسی رنگ که به تنش لق می زد و اون شلوار آدیداس مشکی نازک سردش بود، ساعد لویی رو بین دست هاش گرفت...

_اولین بار بود که این کار رو ازت دیدم و مطمئنم که آخرین بار هم هست. درسته؟

بدون توجه به چهره ی در هم لویی و فریاد هاش بیشتر دستش رو پیچوند و با شنیدن صدایی که مطمئنا حتی به گوش لیام هم رسید، فهمید که دست لویی در رفته اما این باعث نشد از فشارش کم کنه....

_درسته؟؟

×آره آره آخرین بااارهه

نیشخندی از خود راضی زد و دست لویی رو رها کرد که فریادشو در پی داشت و سپس با نگاه عمیقی به لیام زل زد...

نگاهی که گونه های لیام رو سرخ کرد و دلش رو گرم...

____________

به ساعتش نگاه کرد...

یک ساعت بود که توی افکارش غرق بود...

فکرِ روزی که لیام رو به خونه آورده بود حواس اون رو از لیامِ اصلی که توی اتاق خالیش، به احتمال زیاد مشغول گریه بود، پرت کرده بود...

گوشیشو چک کرد و دید که مسیج جدیدی براش اومده اما خب، الویت با لیام بود پس بدون باز کردن اون پیام گوشیش رو روی میز برگردوند و بعد از خارج شدن از اتاق و قفل کردن در اون پشت سرش، در اتاق لیام رو که سه قدم از اتاق کارش فاصله داشت باز کرد...

دیدن لیام که صورتش خیس و سرخه ،و دست هاش رو به جای عروسکش این بار دور زانو هاش حلقه کرده، حس خوبی بهش داد...

جلو تر رفت و با نوک کفشش به پهلوی لیام ضربه ای زد...

ضربه ای که آه لیام رو درآورد و باعث شد تا سرشو برای نگاه به ددیش که ناگهانی دیگه دوستش نداشت بلند کنه...

_اطرافتو نگاه کن و به زندگی جدیدت سلام کن لیام

_____________

2035 کلمه😎

تا یادم نرفته بپرسم؛

اینجا مازندرانی داریم؟؟

*به دنبال هم استانی میگردد تا باهم اشک بریزند*

سیستان و بلوچستانی چی؟؟

*به دنبال افراد نزدیک به محل زندگی میگردد*

رفته بودم تو غار پس الان براتون دو قسمت آپ کردم و انتظار دارم مثل همیشه بترکونین*-*

داشتم به این فکر میکردم که ما واقعا شبیه آیدلامون میشیم.

البته میشه اینم گفت که ما کسایی که رو که شبیه خودمون هستن به عنوان آیدلامون انتخاب میکنیم.

زیبا نیست؟

💛love❤
👣Niusha👤
نوشته شده در 1 آبان 99 ✏

Continue Reading

You'll Also Like

358K 14.6K 37
Yazman was always an outcast even in her own family she was misunderstood because nobody bother to try to understand the "fat girl" till one-day smok...
946K 21.7K 49
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
100K 2.2K 31
BOOK 1: After the tragedy of her mother's death, Kris Rogers had snapped. Now she is starting her sixth year at Hogwarts, returning after a long sum...
12.6K 376 28
Calista continues to slumber under the sleeping curse as life for everyone in Storybrooke seemed to be peaceful and liveable another threat comes to...