Yellow&red {Z.M}{completed}

By zahra_284

111K 13.4K 28.1K

Ziam Good story 🙂💛❤ زود قضاوت نکنید داستانو چون ماجرا داره! یه زندگی آروم از زیام که خب مشکلاتی هم سد راهش... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
My weakness
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
YELLOW & RED
Happy birthday 🎊

27

1.8K 200 360
By zahra_284


-الو؟ بفرمایید؟

+لیام؟ درسته؟

-بله خودمم...شما؟!

+من دنیلم!..مورگان!

-...اوه آره! خب؟ چی شده که با من تماس گرفتی؟!

+با زین کار داشتم اما گوشیش از دیشب خاموشه!...نگران شدم!

لیام نفس عمیقی کشید و سعی کرد با فحش دادن تماس و قطع نکنه

-چیکارش داری؟

+میشه باهاش صحبت کنم؟ حالش خوبه؟

-بگو خودم بهش میگم

+نمیشه!...لطفاً

لبش رو محکم گزید و لیوان آب رو روی میز کوبید.

-چند لحظه..

از آشپزخونه بیرون رفت و بی توجه به لویی که توی سالن نشسته و با صدای بلند به فیلم کمدی پخش شده میخندید سمت اتاقش رفت و در و باز کرد. زین مشغول پوشیدن تیشرتش بود و با ورود لیام سرش رو بالا آورد.

-چی شده عزیزم؟ چرا این شکلیی؟!

لیام با بدخلقی گوشیش و به سمت زین گرفت.

+مستر مورگان تماس گرفتن خیلی نگران حال تو بوده مثل اینکه چون یه شب تا صبح گوشیتو خاموش کردی! یه کار شخصی هم باهات داره!

زین با تعجب گوشی رو از دست لیام گرفت و روی اسپیکر گذاشت! حساسیت های اون پسر جدای شیرین بودنشون بعضی وقتا زیادی بود و زین اجازه داد بعداً در این باره صحبت کنن.

-سلام دن!

دن: پووف خداروشکر! سلام خوبی عزیزم؟

زین به لیام که کاملا عمدی خودش رو مشغول جمع و جور کردن اتاق کرده بود و با شنیدن اون کلمه با حرص در کمد رو بست نیم نگاهی انداخت و جواب داد:

-آره ممنون تو خوبی؟

دن: اوهوم...تولدت مبارک زین!

-اوه ممنون!

دن: واست کادو تو فرستادم اما برگشت خورد صبح فهمیدم که رفتی آمریکا! دیشب هم هر چقدر زنگ زدم گوشیت خاموش بود حدس زدم که شاید با لیام مشغول جشن گرفتنی ولی از صبح هم هر چقدر تماس گرفتم نبودی نگرانت شدم واسه همین شماره لیام و پیدا کردم تا خبری بگیرم.

-ببخشید دیشب دیر وقت برگشتیم واسه همین خود من تا نیم ساعت پیش خواب بودم! لیام هم کالج بود بیدارم نکرد! کلا حتی نمیدونم گوشیم کجاست!

دن: عیبی نداره! دلم برات خیلی تنگ شده دوست داشتم ببینمت! اما میدونم نمیشه. به هرحال امیدوارم روز تولد خوبی و گذرونده باشی.

+مرسی ازت!

دن: خب مزاحمت نمیشم. خوشحال شدم صدا تو شنیدم

-مزاحم نیستی! منم خوشحال شدم و بازم متاسفم

دن: هی اینو نگو! مراقب خودت باش

-تو هم همینطور!

دن: خداحافظ عزیزم!

-خداحافظ!

لیام به محض تموم شدن تماس به قصد ترک اتاق برگشت اما زین دستش رو کشید و اونو به دیوار چسبوند

-لیام! میشه دوباره شروع نکنی؟

+من که هنوز هیچی نگفتم!

زین که دلش برای اون لحن مظلوم و آروم ضعف رفته بود دستش رو زیر چونه‌ی لیام گذاشت و سرش رو بالا گرفت به چشماش زل زد و گفت:

-ولی میخوای بگی! ناراحتیتو نگاه کن!! من چند بار باید مسئله‌ی خودمو دن رو برات توضیح بدم؟ چند دفعه بگم اون جز یه دوست واسه من هیچی نیست!

+ولی اون عاشقته!

-یه مدت دیگه فراموش میکنه و میره!

+نمیره زین! اون عاشقته همونطور که من هستم! مگه من میرم؟ مگه فراموشت میکنم؟

-خب مهم اینه من عاشق توام! اونم میدونه! خیلی خوب میدونه!

+چرا باید واسه چند ساعت که گوشیت خاموشه نگرانت بشه؟ مگه هر چند وقت باهات تماس میگیره؟ چرا هیچی به من نگفتی؟ مگه نمیگی چیزی نیست؟ مگه نمیگی مهم نیست؟ چرا رابطتو باهاش بهم نمیزنی؟ چرا وقتی اینقدر بهت ابراز عشق میکنه ساکت میمونی؟

-خدای من لیام تو به من شک داری؟

+نه نه نه! ندارم ولی به اون دارم! اون عوضیه! میخواد تو رو از من بگیره!

-هی به من نگاه کن!

لیام با ناراحتی چشماشو چرخوند. زین جلو رفت و بوسه‌ی کوتاهی به لباش زد

-کسی قرار نیست منو از تو بگیره خب؟ من واسه همیشه پیشتم! هر اتفاقی بیفته! من آخرین باری که با دن حرف زدم همون کریسمس جلوی چشم خودت بود! لابد به خاطر تولدم زنگ زده! در مورد رابطمونم بهت گفتم لیام! اون واسه من آدم خاصیه! نمیتونم کامل کنارش بزنم! هرچند که تقریبا این کارو کردم! واسه راحتی تو! و اگه واقعا انقدر اذیتت میکنه همین یه ذره رو هم کنار میزارم. ابراز عشقی هم بهم نکرده!

+چرا کرده! اینهمه بهت گفت عزیزم! تازه توییتاشو مگه نمیبینی؟!

-میگی چیکار کنم؟ بهش بگم توییت نزن؟ کارمو تبلیغ نکن؟ جمله های عاشقانه ننویس؟ اون خطایی نکرده خودتم خوب میدونی تمام اون ابراز علاقه هم بدون مخاطب بوده و شاید فقط منو تو بدونیم در مورد کیه

+نخیر اصلا اینطور نیست خیلیا میدونن دوست داره!

-مهم نیست

+هست! واسه من هست! دلم نمیخواد تو رو به یکی دیگه بچسبونن! کجای این فهمیدنش سخته؟

با دستاش صورت لیام رو قاب گرفت و پیشونیش رو طولانی بوسید

-عشق من! تمام من برای توعه! باور کن که کارای بقیه اهمیتی نداره! یعنی همینکه میدونی من برای تو‌ جونم و میدم کافی نیست؟

لیام سرش رو از بین دستای زین کشید و تو آغوشش فرو رفت

+من...من فقط خیلی زیاد دوستت دارم زین!...ببخشید!

-واسه چی ببخشمت دیوونه؟

+من یهویی احمق میشم! نباید اینجوری رفتار کنم! گفتم که فقط عاشقتم و اینو منو به ضعیف ترین آدم دنیا جلوی تو تبدیل میکنه!

-عزیزدلم تو احمق نیستی ضعیف هم نیستی تو باعث میشی من قوی باشم پس چطوری ضعیفی؟ تو دنیای منی!...منم عاشقتم! خیلی زیاد

لویی: آقایون عاشق ناهار رسید اگه نیاین همشو خودم میخورما!

لیام خندید و عقب کشید. زین چشم غره‌ای به لویی که تو چارچوب در ایستاده بود رفت و با اخم گفت:

-داشتی به حرفامون گوش میدادی؟

لویی: همچین میگه حرفامون انگار یه سری معادلات شکافت اتم بوده! دو تا زر عاطفی زدین دیگه! حالا هم گمشین بیاین! اینهمه پول دادم پیتزا خریدم واسه تولد این بی لیاقت!

گفت و از اتاق بیرون رفت لیام با خنده دست زین رو دنبال خودش کشید

+لویی من که میدونم تا چند روز هی قراره این پیتزایی که حساب کردی و به رومون بیاری!

لویی: پس نه! ساده ازش بگذرم! تا سه شب به حسابتون شام نخورم اونم تو بهترین رستوران شهر بیخیالتون نمیشم! الکی الکی اینهمه پول به پاتون بریزم؟

لیام بلند خندید و روی زمین کنار پای لویی نشست!

+حیف که پیتزاست وگرنه نمی خوردم!

زین بی توجه به اون دو نفر جعبه پیتزاشو جلو کشید.

-لویی اصلا بهت نمیاد انقدر گدا باشی!

گفت و خودش رو روی مبل پرت کرد که بلافاصله با داد باسنش رو‌ بالا کشید صورتش در لحظه قرمز شد! لیام با نگرانی به سمتش دوید اما لویی با صدای بلند زد زیر خنده!
لیام کنار زین نشست و اونو بغل کرد. خندش گرفته بود اما سعی کرد پنهونش کنه دستش رو نوازش وار روی کمرش کشید و دم گوشش زمزمه کرد

+هی عزیزدلم خوبی؟ نباید اینجوری می نشستی خب! آدم سالم هم اینطوری بشینه اذیت میشه وای به حال تو که...

گفت و لبش رو گزید اما لویی با خنده‌ای که نفسش رو بند آورده بود بریده بریده گفت:

لویی: وای به...حال...تو که...که...دیشب..یه دیک..تو باسنت...وااییییی

از شدت خنده روی زمین افتاد و باعث شد مقاومت لیام هم بشکنه و ریز ریز بخنده. زین که کمی بهتر شده بود لیام و هل داد و نگاه وحشتناکی به به لویی انداخت

-خفه شین وگرنه..

لویی: وگرنه...چی؟؟..تو اصلا میتونی تکون بخوری؟؟....شت خدایا!!!

زین اینبار خودش هم خندید! و لیام با دیدن خندش آزادانه خودش رو رها کرد! حالا صدای قهقهه زدن سه تاشون توی اون خونه میپیچید!
کمی که آروم گرفتن دوباره نشستن و مشغول خوردن شدن!

لویی: راستی گدا دوست پسرته!

+خوبه هنوز غذای دیشبتو تو توالت خالی نکردی و اینو میگی!

-گدا تویی که یه بنز زیر پاته و واسه پول دوتا پیتزا داری جون میدی!

+زین راست میگه

لویی: زرنزنین!

-لویی انصافاً پول اون بنز و از کجا آوردی؟

لویی: شوگر ددی!

-خفه شو راستش و بگو!

لویی: دوست نداری بدونی!

-آدم میکشی؟!

لویی: تقریباً

ابروهای زین بالا پرید و لیام آروم خندید

+لویی چرا انقدر اذیت میکنی؟!

لویی: اذیت نکردم! راستش و گفتم!

لویی اینبار با جدیت کم نظیری گفت و باعث رد و بدل شدن نگاهی بین زین و لیام شد! لویی که متوجه اونا شده بود لبخندی زد و رو به زین گفت:

لویی: من سهام دار شرکتیم که کمپانی تو باهاش رقیبه!

-تو سهام دار اون کمپانیی؟!

لویی: تا سه چهار ماه آینده آره!

+یعنی چی؟!

لویی: به محض فارق التحصیلی تمام اون کمپانی مال من میشه! الان پنجاه درصد سهامش به نام عمومه!

لیام میدونست لویی خونواده پولداری داره اما از این شرایطش خبری نداشت برای همین هم خودش هم زین با دهنای باز به لویی نگاه میکردن.

-وات د فاک؟؟؟ تو واقعا انقدر پولداری؟!

زین گفت و‌تک خنده‌ای کرد! لویی شونه‌ای بالا انداخت و سر تکون داد

لویی: چیز مهمیه؟!

+خب چرا نگفته بودی؟

لویی: خاطرات خوبی از گفتنش به آدما ندارم!

-هی ما که مثل بقیه نیستیم!

لویی: یعنی دونستنش تاثیری روی دوستیمون نمیزاره؟!

-برو بابا چند دلار بیشتر از ما داری دیگه! چه تاثیری قراره بزاره؟!

+زین!

لیام با دیدن تو هم رفتن لویی زین رو صدا زد و بعد از چشمک نا محسوسی ادامه داد

+اتفاقا این قراره تاثیر بزاره!

-اوه لیام راست میگه

لویی یا تعجب به اون دو نفر که جدی بودن نگاه کرد

+واقعا فکرشو نمیکردم!

-آره آره توقعشو نداشتیم ازت!

+متاسفم برات

-عوضی

+بیشعور

-کثیف!

لویی: هی هی خیلی خب معذرت میخوام گفتم که من....

+باورم نمیشه دیشب پول غذای یه میلیاردر و دادم!

-همینو بگو! من دیگه قرار نیست تا چند سال آینده دست تو جیبم بکنم

+زین من یه بوگاتی میخوام!

-منم یه مازراتی!...به نظرت میتونیم تیم یوونتوس و هم بخریم؟

+احتمالا

لویی که قصد اون دوتا رو فهمیده بود خندید و گفت:

لویی: عوضیای کله خراب!

+لویی؟

لویی: ها؟

لیام با ناز و ادا چسبیده به لویی نشست و دستش رو دور بازوش حلقه کرد. با صدای آرومی که مطمئنا به گوش زین میرسید گفت:

+میخوای زینو سر به نیست کنیم با هم باشیم؟! من دوست پسرخوبیما!

لویی خندید و زین چشم غره‌ای به لیام رفت

-لیام پاشو بیا این ور وگرنه حالیت میکنم سر به نیست شدن یعنی چی!

+بزار یکم هم تو حسودی کنی!

لیام با بدجنسی گفت و بیشتر به لویی چسبید. لویی هم که موقعیت خوبی پیدا کرده بود دستاشو دور لیام حلقه کرد و‌گونه‌اش رو بوسید

لویی: اگه میدونستم با گفتنش قراره تورو به دست بیارم زودتر میگفتم عزیزم!

لیام لبخند شیرینی زد و‌ سرش رو به سینه‌ی لویی چسبوند. زین با چشمای درشت اونا رو نگاه میکرد.

-چه غلطی دارین میکنین؟! لیام پاشو وگرنه من میدونم و تو

لویی: ولش کن کاپ کیک زر میزنه دیشب یه ماهیچه‌ی بزرگ تو باسنش بوده تکونم نمیتونه بخوره حتی!

لیام خندید و برای زین زبون درازی کرد!

+باشه لویی هر چی تو بگی عزیزمممم!

زین با حرص و اخم نگاهش رو از اونا گرفت. و لیام زمزمه کرد

+خوبه میدونی شوخیه و حرص میخوری!...کاش حالا یکم حال منو بفهمی!

لیام آروم کنار رفت و پیش زین نشست دستش رو گرفت و به لباش چسبوند.

+کاش بفهمی وقتی میبینم بیشتر طرفدارات تو رو با اون دن شیپ میکنن چی میکشم! وقتی فقط باید نگاه کنم! وقتی همه فکر میکنن عاشق اونی! تو واسه یه شوخی ناراحت شدی ولی به من واسه واقعیش حق ناراحت شدن نمیدی!

زین با ناباوری به برق چشمای لیام نگاه کرد!

-لیام...من...ما که دربارش صحبت کرده بودیم

+آره صحبت کردی...قبول کردم...بحث منم این نیست! بیخیال اصلا کجا رفتیم! من برم یکم درس بخونم..امتحان دارم!

گفت و از جا بلند شد تا به اتاقش بره!

زین با ناراحتی به راه رفتش نگاه کرد. نمیدونست فقط دن باعث این همه حساسیت شده یا پای چیز دیگه ای هم وسطه

لویی: زین! پاشو برو پیشش!

حواس پرت سری تکون داد و بلند شد! راضی کردن لیام حتی بعد از بدترین دعواهاشون هم مشکلی نداشت! اما اینکه لیام تو فکرش همچین چیزی میگذره به اندازه‌ی کافی عذاب آور بود!

****

-لیام میشه چند لحظه اجازه بدی حرف بزنم؟

+میخوای حرفاتو تکرار کنی! چیز جدیدی داری؟

-وقتی تو به همون حرفای تکراری هم گوش نمیدی برای چی حرف جدید بزنم؟

+من به حرفات گوش میدم خودمم باهات صحبت کردم نمیفهمم اصرار بی دلیلت برای چیه؟

-یعنی فهمیدن اینکه دوست دارم اینقدر سخته؟

+فهمیدن اینکه من ندارم چی؟

-من فقط یه فرصت میخوام ازت!

لیام خسته از بحث کوله‌اش رو روی دوشش جا به جا کرد و ایستاد به چشمای طوسی رنگی که برق میزدن و حدس اینکه یه لایه اشک باعثش شده سخت نبود!

+آدریان لطفاً...من نمیخوام آزارت بدم!

-خب نده!

+چند بار باید بگم من دوست پسر دارم؟

-کدوم دوست پسر؟! همونی که حتی اسمشم کسی نمیدونه؟ تو هیچ مهمونی ندیدیمش؟ یه عکس هم باهاش نداری؟!

+چه ربطی داره؟ من نمیتونم زندگی خصوصی داشته باشم؟!

-ولی من فکر میکنم این زندگی خصوصی فقط واسه رد کردن منه!

+نیست!

-خیلی خب پس میشه ببینمش؟!

+نه اون لندنه!

-ترجیح میدم بهم بگی ازم متنفری ولی اینجوری بهم‌ دروغ نگی!

+آدریان من ازت متنفر نیستم دوست هم دارم! دروغیم بهت نمیگم! دوست پسرم هم وجود داره ولی...

با کلافگی پاهاشو تکون داد! باید چی میگفت؟ دوست پسرم یه آدم مشهوره واسه همین نمیتونم بگم باهاش رابطه دارم؟ این جوری متوهم به نظر نمیرسید؟

-ولی؟

+میشه تنهام بزاری؟

با عصبانیت گفت و به سمت خروجی کالج راه افتاد. آدریان همیشه این حرفا رو میزد و تقریباً از اول ترم کراش بزرگی روی لیام داشت به طوری که بیشتر همکلاسی هاشون از این حس خبر داشتن؛ لیام اون پسر و دوست داشت! اون زیادی خوب و مهربون بود! فقط عاشق بود. چیزی که لیام به خوبی درک میکرد! برای همین هیچوقت نتونسته بود باهاش تندی کنه! اما اون روز اصلا وقت خوبی برای بحث کردن با آدریان نبود! از هفته ی قبل امروز صبح سومین مقاله‌ای که حدس میزد زین با دنیل توی رابطه ‌است منتشر شده بود و اجازه نمیداد حتی برای کارهای روزمرش تمرکز کنه!

اون با تمام وجود حس میکرد دن خواستار بهم خوردن رابطشونه! و میتونست چهره‌ی خوشحالش رو‌ موقع خوندن اون مطالب تصور کنه! از طرفی اون توی مصاحبه‌ای که دو هفته پیش داشت گفته بود که با زین از دوران دبیرستان آشنا بوده و رابطه‌ی نزدیکی داشتن! همین موضوع شده بود یه تیتر بزرگ و‌ سوژه‌ی لذت بخش برای همه! زین دائم تلاش میکرد که قضیه رو بی اهمیت جلوه بده! ولی لیامی که همیشه از این روز میترسید به این راحتی ها آروم نشده بود! همون شب اول به زین گفت که درک میکنه و مهم نیست اما یک درصد هم اینو قبول نداشت! و حالا آدریان بیشتر از هر چیزی روی زخمش نمک پاشیده بود! اون لحظه دوست داشت دست زین و بگیره و داد بزنه این پسر مال منه! اما این کار داشت به لیست آرزوهای محالش میپیوست. به هیچ وجه نمیخواست زین رو تحت فشار بزاره واسه همین به روی خودش نمیاورد! اما داشت از مخفی بودن رابطشون عذاب میکشید! از اینکه هر آن دوست پسرشو به نام کس دیگه‌ای بزنن وحشت داشت! از اینکه یه روز به خودش بیاد و ببینه زین رو نصفه و نیمه داره میترسید!

با صدای بوق ماشینی به خودش اومد و متوجه شد دو خیابون رو از کالج پیاده اومده. هنوز عصبی بود و نمیتونست آروم بشه.

دلش میخواست دنیا رو نابود کنه تا فقط خودش و زین بمونن!
دلش میخواست اون پسر رو به خودش منگنه کنه تا نشه جداشون کرد!
بزرگترین فوبیای زندگیش شده بود نداشتن زین!

با شنیدن دوباره صدای بوق سرش رو برگردوند و متوجه لویی شد! ترجیح میداد تنها باشه تا وقتی که آروم بگیره اما میدونست لویی ول کن نیست! پس سریع سوار ماشین شد و سرش رو به شیشه سرد ماشین تکیه داد.

لویی: لیام؟ خوبی پسر؟ چیشده؟ آدریان دنبالت میگشت!....لیام با توام!

+میشه فقط بری خونه؟!

با صدای نه چندان آرومی گفت و بلافاصله پشیمون شد اما واقعا کنترلی روی اعصابش نداشت! لویی هم ترجیح داد سکوت کنه تا لیام کمی آروم بگیره!

اما این سکوت فقط فرصت غرق شدن تو افکار بی ربطشو بیشتر میکرد و باعث میشد لحظه به لحظه عصبی تر بشه! از دست خودش عصبی بود!
از اینکه ته دلش آرزو میکرد کاش زین هیچوقت مشهور نشده بود و الان یه رابطه‌ی عادی داشتن! اون داشت خودشو به زین ترجیح میداد! و از این کارش متنفر بود!
دوست داشت هر دو با هم توی یه کالج درس می خوندن و زین با بی قیدی جلوی هرکسی میبوسیدش! دوست داشت باهم...دست تو دست هم خیابونا رو بگردن بدون اینکه از دیده شدن بترسن!

لیام حسرت رفتن به یه رستوران ساده با زین رو هم داشت! به شدت دلتنگ روزای اول آشناییشون بود! روزایی که فارغ از هرچیز باهم بودن و دغدشون این بود که شام شبشون رو کی حاضر کنه! ولی متاسفانه خیلی زود تموم شدن! اول کالج خودش بعد اون دوری هولناک و حالا هم معروفیت دوست پسرش که حالا حالا ها ادامه داشت!

با توقف ماشین به خودش اومد و بی توجه به لویی پیاده شد و به سمت آسانسور رفت اما تو آخرین لحظه‌ها لویی رسید و چشم غره‌ای به لیام رفت که قطعا اون متوجهش نشد آسانسور تو طبقه‌ی مورد نظر متوقف شد و هر دو بیرون رفتن. لیام کلیدش رو بیرون کشید و به سرعت در و باز کرد کفشاشو گوشه‌ای پرت کرد و بدون نگاه کردن به زین با سلام زیر لبی که شک داشت حتی خودش شنیده باشه راهی اتاق شد و در و با شدت بست! اول باید آروم میشد و تا موقع فروکش کردن عصبانیتش به هیچ وجه نمیخواست با زین روبه رو شه!

زین اما متعجب با دهن باز به در اتاق نگاه میکرد!

لویی: سلام

با همون نگاه به طرف لویی چرخید و گفت:

-سلام...لیام چشه؟!

لویی: نمیدونم! تو ماشین هم به من توپید!

-اتفاقی تو کلاساش نیوفتاده؟!

لویی: نه مگر اینکه....

-مگر اینکه؟!

لویی: فکر کنم آدریان عصبیش کرده!

-آدریان کیه؟

لویی که فهمید زین از چیزی خبر نداره شونه بالا انداخت و جواب داد

لویی: از خودش بخواه برات توضیح بده

زین اخم کرد و به سمت اتاق رفت دستگیره رو پایین کشید اما با قفل بودنش تعجبش بیشتر شد! لیام از این کارا نمیکرد

دو تقه به در زد و گفت:

-لیام؟ در و باز کن ببینم! چیشده؟! اتفاقی افتاده عزیزم؟

+میخوام تنها باشم! میشه؟؟؟؟؟

-یعنی چی لیام؟ برای چی تنها باشی؟ چیشده ؟ داری نگرانم میکنی!

+هیچی نشده نیاز به یکم تنهایی دارم!!! فقط برو!

زین دهنش که برای ادامه دادن بحث باز شده بود رو با شنیدن دو کلمه‌ی آخر بست! احتمالا یه فاجعه رخ داده بود! چون لیام هیچوقت به زین نمی گفت که بره و تنهاش بزاره!
ناخواسته عقب کشید و کلافه به لویی نگاه کرد.

لویی: بزار یکم تنها باشه بعد ببینیم چی شده!

زین سری تکون داد. دل تو دلش نبود که بفهمه چه چیزی باعث این اتفاق شده اما مجبور بود صبر کنه! ناهار لویی رو حاضر کرد تا بخوره اما خودش تا وقتی لیام نبود چیزی از گلوش پایین نمیرفت! با استرس روی کاناپه نشسته بود و منتظر نشونی از لیام میگشت! صبح حالش خوب بود پس فکر نمیکرد به خودش مربوط باشه. همزمان با برگشتن لویی به سالن صدای باز شدن در اتاق اومد و باعث شد زین ازجا بلند شه.
لیام سربه زیر وارد آشپزخونه شد و به دنبال یه لیوان آب در یخچال و باز کرد. شیشه‌ی خنک رو بیرون کشید و تو لیوان خالیش کرد تا یه نفس سر بکشه.
زین با تردید جلو اومد و دستش رو پشت کمر لیام گذاشت

-لیام؟

لیام سر چرخوند و با دیدن چهره‌ی مضطرب زین خودش رو لعنت کرد! محکم زین رو بغل کرد و توی اون آغوش امن نفس کشید!

+ببخشید.

-هی تو که کاری نکردی! خوبی؟

+خوبم!

زین روی موهاشو بوسید و زمزمه کرد

-عشق من هرچی که شده...هرچی بهم بگو! ما باهم حلش میکنیم.

+چیزی نیست. یکم عصبی بودم نمیخواستم یه وقت با تو بدخلقی کنم!

-چی تدی برمو عصبی کرده؟

لیام لبخند زین نگاه کرد. با خودش فکر کرد یعنی تنها کسیه که این لبخند و دیده؟

+به همه اینجوری لبخند میزنی؟

زین که از سوال لیام جا خورده بود خندید و گفت

-یعنی چی؟

لیام با دستاش صورت زین و قاب گرفت. مردمک چشماش ثابت نمیموند و تمام صورتش رو برانداز میکرد!

+یعنی کسی جز من هم این معجزه رو میبینه؟!

زین نرم خندید. همیشه به این باور داشت که لیام تو حرف زدن خیلی خوبه! به راحتی دلش رو زیر و رو میکرد!

-این لبخند عشق داره! پس نه کسی جز تونمیبینه!

+خوبه که منحصر به فرد!...فقط برای خودم میخوامش! چون هرکی ببینتش عاشقت میشه و من همچین چیزی رو نمیخوام!

-عشق من! خودِ من! تمامش تو دستای توعه! پس نگران هیچی نباش!

+کاش بقیه هم اینو میدونستن!

لبخند زین محو شد!..لیام حرفای جدید میزد!

-بین خودمون باشه خوب نیست؟ کافی نیست؟

+خوب هست....

-خب؟

+هیچی. خوبه!

-حالا بگو از دست من دلخوری؟! از من عصبیی؟!

+نه اصلا! تو که کاری نکردی!

-پس چی؟! این یارو آدریان اذیتت کرده؟!

+نه...تو آدریان و میشناسی؟!

-نچ! لویی اسمشو گفت!

+نه اون کاری نکرده!

-حالا کی هست؟

زین فاصله گرفت و به سمت ظرف غذا رفت تا اونو توی مایکروویو قرار بده!

+همکلاسیم!

-همین؟

+نه!

تایم و تنظیم کرد و برگشت تا کنار لیام پشت میز بشینه

-خب؟

+اون...بهم علاقه داره!

ابروهای زین بالا پرید. کسی لیامشو دوست داره؟! جوشش گرمایی رو تو رگهاش حس میکرد.

-خب؟

+خب هیچی! همین دیگه! دوستم داره

-غلط کرده!

لیام تک خنده ای کرد و به چهره‌ی درهم زین نگاه کرد.

+اون که تقصیری نداره

-جرأت نکن ازش دفاع کنی! همینکه حسی بهت داره بدترین کار دنیاست! بهش که گفتی دوست پسر داری؟

+اوممممم...آره!...ولی..

-ولی چی؟

+خب...اون فکر میکنه واسه پیچوندنش اینو میگم!

-بی خود کرده! چرا باید همچین فکری بکنه؟

+خب چون تورو ندیده؟

-مسخره‌است!!!

+میدونم

-اون پسر و‌میکشم!

+هی..اون پسرخوبیه!

-لیام!!!!

+خب جدی میگم اون اصلا آدم بدی نیست. فقط خب علاقمند شده! منو تو که خوب مضیدونیم نمیشه جلوی این حس و گرفت

-چطور نوبت به دن میرسه تو آشوب به پا میکنی و اون میشی عوضی بعد این یارو خوبه؟!

لیام که با شنیدن اسم دن حالا مثل خود زین اخم کرده بود جواب داد

+آره چون دن عوضیه! چون منو دیده! میدونه حسمونو! ولی بازم علاقشو بهت ابراز میکنه! هرکاری هم از دستش بر بیاد برای خراب کردن این رابطه انجام میده!

-خودت هم خوب میدونی اینجوری نیست! ولی نمیفهمم چرا از اون یارو دفاع میکنی

+من از کسی دفاع نکردم! فقط میگم اون عوضی نیست

-اون دوست داره

+داشته باشه!!!

زین ناباور و عصبی بلند شد تا غذایی رو که چند دقیقه بود آماده شده رو بیرون بکشه بی توجه به داغ بودن ظرف انگشتاشو به سمتش برد که ناگهانی داد کشید و عقب رفت. لیام که حرکاتش رو دنبال میکرد سریع از جا پرید و‌ دست زین رو گرفت

+هی! حواست کجاست؟ بیا بزارش زیر آب سرد تا پماد و بیارم!

خودش زین رو‌کشوند و‌ بعد از باز کردن شیر آب دستش رو‌جلو کشید. زین از درد ناله‌ای کرد. اما دستشو نگه داشت. لیام با نگرانی و آشفتگی در کابینت رو باز کرد و جعبه‌ای که مختص داروها بود رو در آورد. پماد و باند تمیزی رو پیدا کرد و به سمت زین رفت

+بیا بشین سریع پماد و بزنم برات

زین حرف گوش کرد و رفت روی صندلی نشست. لیام جلوی پاش زانو زد و پماد رو روی چهار انگشت ملتهبش پخش کرد. ناخودآگاه بغض کرده بود! دردو خودش هم حس میکرد و این براش عجیب بود

+عزیزدلم! اصلا من اشتباه کردم باشه اونم عوضیه! هرچی تو بگی! چرا حواست به خودت نبود؟ الهی بمیرم!

با نوازش انگشتاشو آغشته به اون ماده میکرد و سعی میکرد با بالا کشید آب بینیش از ریختن اشکاش جلوگیری کنه. باند و برداشت و خیلی آروم دور انگشتاش پیچید! بلند شد تا وسایل و سر جاشون بزاره اما زین مانع شد و اونو روی پاهاش نشوند. سرشو به شونه‌ی لیام تکیه داد و گفت:

-لیام من دوست دارم! من میفهممت! میدونم حال دلت خوب نیست! نمیدونم از چی؟ چرا؟ ولی بدون من تا ابد کنارتم! هرکی بخواد اذیتت کنه حتی اگه اون من باشم از روی زمین که هیچی از هستی محوش میکنم! اون پسر هم عوضیه! دن هم عوضیه! هرکی قرار باشه منو تو رو از هم دور کنه عوضی ترین آدم دنیاست حالا هرکی میخواد باشه! حالا هم بخند! من بدون خنده هات نمیتونم نفس بکشم!

منتظر به لیام نگاه کرد اما چشمای سرخ و خیسش دقیقا نقطه مقابل خواستش بودن. دست سالمش رو روی صورت لیام کشید و با چسبوندش به سینش اجازه داد تا راحت گریه کنه و آروم بشه! اینکه از دلیل حال بدش خبر نداشت باعث میشد بخواد بمیره! فقط میخواست علت این ناراحتی و‌بفهمه و اون موقع دنیا رو برای درست کردنش بهم میریخت!

لیام اما فقط از دست خودش و افکارش ناراحت بود! نمیخواست به زین آسیب بزنه! میدونست با اجرای خواسته‌ای که ته دلش بود به زین فشار بدی وارد میشه و باز قلبش اونو میخواست! از خودش بدش میومد که مقابل تمام خوبیای زین حتی این محدودیت رو هم نمیتونم تحمل کنه!

با گوش دادن به تپش های زیر گوشش کمی آروم گرفت لبهاش و به جایی که حدس میزد مسیر مستقیمی به قلب زین داره گذاشت و بوسید

زمزمه‌ی آرومش خیلی ضعیف به گوش زین میرسید هرچند که مخاطبش همون نقطه تماس لبهاش بود!

+تو میتونی بهش بگی چقدر دوستش دارم مگه نه؟! تو میتونی بهش بگی همه‌ی جونمه؟! بهش بگو فقط برای داشتن چشماشه که زندگی میکنم! بگو لیام دنیاشو تو خنده‌هاش میبینه! بگو عاشقشم...تا ابد!

دوباره همونجا رو بوسید و سرش رو بالا گرفت تا چشمهای عسلی معشوقش رو نگاه کنه!

+اینا خود بهشتن..آره؟

سر انگشتاشو زیر چشمای مقابلش کشید و گفت. زین لبخندی زد و گفت:

-میدونی تو باعث میشی دلم بخواد گریه کنم؟ گریه‌ای که از میلیون خنده حالمو بیشتر خوب میکنه! تو منو دیوونه میکنی تدی بر!

لویی: تدی بر زین آدریان زنگ زد.

زین و لیام که تو یه لحظه از اوج به زمین پرت شده بودن سمت لویی برگشتن! اونقدری به حضورش وسط عاشقانه هاشون عادت کرده بود که حتی دیگه غر نمیزدن!

-چی میخواد؟

زین با اخم پرسید و لویی فهمید اون هم از کراش آدریان با خبر شده!

لویی: گفت داره میاد اینجا لیامو ببینه!

زین عصبی به لیام نگاه کرد و منتظر جوابی از جانب اون شد. لیام شونه بالا انداخت و با مظلومیتی که تو بدترین شرایط هم دل زین و نرم میکرد گفت:

+لابد چون صبح حالم خوب نبود نگرا...یعنی..خب میخواد بیاد دیگه!

لویی: به هر حال زین پاشو برو چون گفت تو مسیره!

-باورم نمیشه باید دوست پسرمو تو خونه با کسی که روش کراش داره تنها بزارم!

لیام با تموم وجود دلش میخواست بگه پس بمون و به همه بگو من مال توام اما محکم لبش رو گزید تا چیزی نگه! به جاش از روی پای زین بلند شد و دست بانداژ شده‌اش رو بوسید

+من که تمام مدت قراره به چشمات فکر کنم! پس مشکل چیه؟

لبخندی چهره‌ی زین رو از هم باز کرد.

لویی: منم هستم نگران نباش اگه قرار باشه کسی غیر از تو با لیام بخوابه قطعا خودمم پس خیالت تخت

لیام خندید و زین هم همراهیش کرد. اونقدر این حرفای لویی براشون عادی شده بود که بی قید فقط بخندن!

لویی: پاشو تن لشتو جمع کن برو الان میرسه!

زین ایستاد.

-لویی به این یارو حالی کن لیام مال کسیه!

لویی: اوکیه داداش!

زین به لویی لبخند زد. تو این چند وقت رابطش با لویی خیلی زیاد صمیمی شده بود! لویی خیلی سیکرت بهش گفته بود که برای رفاقت اونو بیشتر از لیام میپسنده چون لیام خیلی پیله میکنه! اما حس زین میگفت این فقط یه حرفه چون نگرانی ها و مراقبت های مخفی و زیر پوستی لویی برای لیام انکار نشدنی بود!

از آشپزخونه بیرون رفت اما قبل از رسیدن به اتاق عقب گرد کرد تا از لویی سوئیچ ماشینش رو بخواد که با شنیدن زمزمه اون دو نفر متوقف شد! قصد نداشت گوش بده اما ناخودآگاه چند جمله پا گیرش کردن.

لویی: لیام نگو که برای این ناراحت بودی!

+هیس آروم! نه من از خودم ناراحت بودم چون نمیخوام از زین توقع بیجایی داشته باشم! نه وقتی قبل از شروع رابطمون حتی، از موقعیتش خبر داشتم! همون موقع هم نمیخواست پدر و مادرش بفهمن وای به حال حالا که این موقعیت و داره و با دونستنش معلوم نیست چقدر قراره هیت بگیره و بازخواست شه...من نمیخوام زین آسیب ببینه!

لویی: میدونم چی میگی لیام! ولی خب حرف من اینه که باهاش صحبت کن! بالاخره که چی؟ قراره تا آخر عمرش اینجوری زندگی کنه؟ من تو این دنیا بودم این به نفع خودش هم هست هر چی زودتر در مورد گرایشش و تو اعتراف کنه فشار کمتری بهش وارد میشه چون اوایل کاره بهش پیله نمیکنن! تو هم که اینو میخوای مگه نه؟

+به نظرت کی بدش میاد دنیا بدونه دوست پسرش زین مالیک؟! من از خدامه حالا که ادریان میاد زین جلوش وایسه و بگه دوست پسرمه! من دلم میخواد دست تو دستش تو خیابون راه برم دلم میخواد بدونن مال منه! اما حاضرم تا آخر عمر این شرایط و ادامه بدم و لحظه‌ای ناراحتیشونبینم! من میشناسمش میدونم اگه بفهمه شده پا روی دلش و موقعیتش بزاره اما اینکارو میکنه! من بیشتر از هر چیز اینو نمیخوام! من ضرر دیدنشو نمیخوام!

لویی: به هر حال من..

زین دیگه از شنیدن اون حرفا صرف نظر کرد و به اتاق رفت! سریع کاپشن و ماسک و کلاهش رو برداشت و بدون اطلاع از خونه بیرون رفت!

دروغ بود اگه میگفت به این موضوع فکر نکرده! همیشه تصور میکرد که اگه کام اوت کنه چی در انتظارشه و پس زمینه این افکارش فقط ترس بود و‌ وحشت! اون از طرد شدن میترسید اون از نفرت گرفتن میترسید! از نداشتن خونوادش وحشت میکرد! و عجیب بود که لیام و‌خواستش هیچوقت تو این افکار جایی نداشتن!

حتی یه لحظه به این فکر نکرده بود که ممکنه تو این مخفی کاری اون هم آسیبی ببینه! شاید همونقدر که زین از فاش شدن رازش بدش میومد لیام هم از سر به مهر بودنش رنج میکشید!

و زین کم کم داشت عصبی میشد که تمام مدت لیام و در نظر نگرفته. با گوشای خودش شنید که اون پسر چقدر دوست داره همه جا کنارش باشه!

لیام سکوت کرده بود تا حتی فکرش مشغول نشه و خودش با خود خواهی تمام این مسیر و انتخاب کرده بود.

شاید بزرگترین اشتباه رابطشون همین بود که انتخاب ها و تصمیم گیری ها رو به عهده‌ی خودش گذاشته بودن!
اون قسم خورده بود که اجازه نده دیگه هیچ آسیبی به لیام برسه مخصوصا از جانب خودش! اما حالا میدید که دلیل تمام این حال بد خودشه!
بی هدف خیابون ها رو متر میکرد و غرق در افکارش بود این بار تصمیم داشت انتخابش لیام و خوشحال کنه! فقط کافی بود کمی شجاع باشه! شاید دیگه وقتش بود!

****

+لویی..لویی بیا بریم دنبالش!

لویی: مگه بچه‌ است؟!

+دیر کرده! گوشیشو هم نبرده! دارم سکته میکنم چهار ساعت گذشته!!

لویی: نترس بابا همین دور و اطرافه

+امیدوار....

با صدای چرخش کلید هر دو به سمت در چرخیدن و لویی زیر لب گفت:

لویی: بیا اینم شازده پسرت! سالمه!

لیام سریع جلو در ایستاد و بعد از برانداز کردن زین محکم بغلش کرد

+مردم از نگرانی. هیچ‌ معلوم هست کجایی؟!

زین خندید و خودش هم لیام و بغل کرد

-داشتم قدم میزدم ببخشید نگران شدی! حواسم نبود گوشیم و ببرم

با دلتنگی عقب کشید و به صورت زین نگاه کرد.

+دیگه این کارو نکن

-چشم تدی برم!...خب خب آدریان چی کار کرد

نمایشی چشم غره‌ای به لیام رفت و دستشو کشید تابشینن! اما لیام ایستاد و گفت:

+صبر کن برم غذا تو بیارم لویی گفت ظهر هیچی نخوردی!

-باشه عزیزم

لیام با عجله به آشپزخونه رفت و زین کنار لویی نشست

لویی: هی دست چی شده؟!

-هیچی ظهر یکم سوخت

لویی: آخی! درد داره؟

با لحن مسخره‌ای گفت و زین و به خنده انداخت

-خفه شو...میگم لویی؟

لویی: جونم؟!

-اممم من یه کاری میخوام بکنم! کمکم میکنی؟

لویی: چه کاری؟

-دو روز دیگه ولنتاینه!

لویی: به چپم!

-دو دقیقه ساکت شو بزار زر بزنم

لویی: بزن

-میخوام لیام و سورپرایز کنم و تنهایی نمیشه!

لویی: صد دلار میگیرم!

-مطمئن بودم به توعه لاشی نمیتونم رو بندازم! حالا این یارو اومد چی میگفت؟!

لویی: نگران لیام شده بود اومد ببینتش و ازش معذرت خواهی کنه که اذیتش کرده!

-خوشتیپه؟!

لویی تک خنده‌ای کرد و گفت:

لویی: آره! کلا دستتون به کم نمیره هرچی سوپر مدل و خوشتیپه رو عاشق خودتون میکنید! واسه همین میترسم یه وقت منم اغفال شم!

-خفه شو!...از منم خوشتیپ تره؟

لویی: گیریم که باشه! مثلا لیام ولت میکنه میره؟

-نه احمق میخوام از اون بهتر شم. قیافش چه جوریه؟! چشماش از من بهتره؟

لویی که از این بحث بچگونه خندش گرفته بود جواب داد

لویی: خیلی مسخره‌ای! چشماش خاکستری! و خب آره از تو خوشگل تره!

قیافه وا رفته‌ی زین واقعا دیدن داشت و لویی از اینکه نگفته بود "احمق تو خوشگل ترین چشمای جهان و داری" کاملا راضی بود! زین با امیدواری گفت:

-خنده‌هاش چی؟! من فقط همین دو تا چیز و دارم که لیام خیلی زیاد دوستشون داره!

لویی بلند خندید و مشتی به بازوی زین زد

لویی: پسره‌ی دیوونه داره منو هم روانی میکنه! بابا لیام عاشقته از چشم اون هیچ خری خوشتیپ تر از تو نیست!

-ولی من استرس دارم عکسشو باید ببینم!

لویی خندید و چیزی نگفت! کمی بعد لیام با سه تا ظرف غذا برگشت و بعد از خوردنشون و فرستادنش برای شستن ظرف ها زین تونست از برنامه اش برای لویی بگه و باعث شد لویی با افتخار بهش نگاه کنه.

******

با ناراحتی کاپشن زرد رنگش رو روی تیشرت طوسیش پوشید و دستی یه موهاش که کناره‌هاش کمی بلند شده بود کشید! اصلا دلش نمیخواست به اون مهمونی بره! اما اصرار زین و لویی اونقدر زیاد بود که قبول کنه! مجبور بود جشن گرفتن اولین ولنتاینشونو به آخر شب موکول کنه!
از اتاق بیرون رفت و لویی و زین رو چسبیده به هم روی مبل پیدا کرد

+به به مثل اینکه من نیستم شما دو تا زیادی صمیمی میشین!

لویی با قیافه درهم زین و هل داد و با حرص گفت:

لویی: من نمیدونم شما دو تا چه اصراری دارین خودتونو بچسبونین به من! اه اه بدترکیبا!

زین با شیطنت برای تلافی دستش رو تو موهای مرتب شده‌ی لویی فرو برد و بهمشون زد. لویی اول شکه سیخ نشست و بعد با ناباوری به زین نگاه کرد

لویی: تو همین الان چی کار کردی؟

-موها تو بهم ریختم؟

با مظلوم نمایی گفت اما لبخند پر از شیطنتش کار و سخت میکرد

لویی: زین جواد مالیک! این بار و به حرمت لیام چون نمیخوام بیوه بشه فقط تا یه هفته بهت فحش میدم! بار بعدی مطمئن باش تا یه هفته قراره بیام سر خاکت برای آمرزش گناهای خودم دعا کنم!

زین خندید و انگشت وسطشو بالا گرفت!

+حالا که موهات خراب شده میخوای نریم؟

لویی: تو دیگه ساکت شو! نمیتونی یه بار هم که شده به خاطر رفیقت از دوست پسرت دل بکنی؟

+خب بدم میاد برم!

لویی: منم بدم میاد تنها برم

-عزیزم ما که حرف زدیم قرار شد با لویی بری بعد که برگشتی خوش میگذرونیم

با یه چشمک جملشو تموم کرد که باعث باز شدن نیش لیام شد.

لویی: نگاه کن هَوَلو! نچ نچ نچ!

با افسوس سر تکون داد و بلند شد تا جلوی آینه موهاشو مرتب کنه. هرچند همه نوع فحشی رو زیر لب به زین نسبت میداد!

لیام جلو رفت و رو پای زین نشست.

+اولین ولنتاینمونه!

-عزیزم تمام شب و وقت داریم! لویی گناه داره! یه مهمونی ساده است زود تموم میشه! قول میدم خوش بگذره

+نه بابا اینا مهمونیاشون خیلی بزرگه. تازه این بار قراره تو یه پارک برگذارش کنن! در ضمن من دلم میخواد پیش تو باشم!

-میدونی که نمیتونم بیام

+میدونم..

خم شد و لبهاشو به لبهای زین چسبوند و مشغول بوسیدنش شد.

-دوست دارم!

+منم دوست دارم

لویی: منم همینطور!

زین و لیام خندیدن و به لویی که با نیشخند کنار در ایستاده بود نگاه کردن.

+خب پس بریم!

گونه‌ی زین و بوسید از جا بلند شد

-مراقب خودتون باشید

لویی: نگران نباش جای تدی برت پیش من امنه!

-باور کن تو از هرچیزی براش خطرناک تری!

+راست میگه

لویی: شماها لیاقت منو ندارین فاک بهتون!

لیام با خنده و لویی با عصبانیت از خونه خارج شدن و زین رو برای چند دقیقه‌ای تنها گذاشتن!

زین گوشیشو و بیرون کشید و با چک کردن پیاماش بالاخره اونی که میخواست و پیدا کرد.

«با بهترین دوربینا همونجان»

گوشیشو تو جیبش برگردوند و با خوشحالی کف دستاش رو به هم کوبید با بیخیالی استرس تو وجودش رو انکار میکرد و فقط چهره‌ی ذوق زده‌ی لیام رو تصور میکرد! همون برای کل زندگیش کافی بود!

زیر لب آهنگ شادی رو زمزمه کرد و به اتاق رفت. کمدش رو باز کرد و با یادآوری لباسی که لیام به تن داشت دنبال یه تیشرت زرد رنگ گشت. بالاخره تونست یه بلوز آستین بلند مشکی با طرح های زرد رنگ پیدا کنه و با جین مشکی و کاپشن طوسی رنگی اونو به تن کرد.
جلوی آینه رفت و تقریباً بعد از ده دقیقه مدل موی مد نظرش رو درست کرد. دستی به ته ریشش کشید و مرتب ترش کرد. به چهره‌ی خودش تو آینه نگاه کرد. هیچ ایده ای نداشت فردا شب هم اینجوری خوشحاله یا نه!

به ماسک روی میز نگاه کرد و فاکی براش بلند کرد یه امشب قرار نبود ازش استفاده بکنه!

کیف پول و تلفنش رو همراه با جعبه کوچیکی برداشت و از خونه بیرون رفت. به محض رسیدن به خیابون تاکسی گرفت و آدرس داد.
هر چقدر به اون مکان نزدیک میشد استرسش هم بیشتر خودش رو نشون میداد!

توی یه تصمیم آنی گوشیش رو در آورد و با مادرش تماس گرفت! این آخرین باری بود که صداش و میشنید؟

تریشا: سلام عزیزدلم

-سلام ماما! خوبین؟!

تریشا: خوبیم تو خوبی؟!

-بله خوبم ماما

تریشا: چقدر دلم برات تنگ شده کریسمس که نیومدی! تولدت هم تنها بودی! نمیتونی یه سر بیای؟!

-متاسفم منم خیلی دلتنگتونم..ای کاش میتونستم بیام!

تریشا: شاید منو پدرت بیایم یه سر بهت بزنیم!

چشماشو بست و لبخند تلخی رو لبهاش نشست! کاش میتونست برای آخرین بار ببینتشون! پدر و مادری که حتی نتونسته بود بهشون بگه لندن نیست!

-اگه دلتون خواست یه روزی حتما بیاید! من همیشه دوستون دارم ودلتنگتونم!

تریشا: پسر قشنگم ما هم دوست داریم!

-مزاحمتون نمیشم! مراقب خودتون باشید به دخترا و بابا هم سلام برسون!

تریشا: تو هم مراقب خودت باش عزیز دل!

-خداحافظ

تریشا: خدانگهدار

گوشیشو تو جیبش برگردوند خوشحال بود که حداقل یه بار دیگه صدای مادرش رو شنیده! قرار بود بزرگترین تابوی زندگیشو بشکنه. درسته که برای خوشحالی لیام بی فکر هر کاری رو میکنه اما این بار دورز تمام همه‌ی جوانب رو سنجیده بودو دونه به دونه واکنش هایی که احتمالا فردا صبح میگرفتن و تصور کرده بود! از خوش بینانه ترین تا فاجعه ترین! و همه‌ی این ها تنها با دو کلمه به نظر زین مشکلی نمیومدن!

«خوشحالی لیام»

_____

لیام همراه با لویی وارد مهمونی شد که به طور رسمی ورودی نداشت! توی یه فضای سبز بزرگ جمع شده بودن و سر تا سر اونجا تزئینات قرمز رنگی وجود داشت. صدای موسیقی بلند بود و همه رو به وجد میاورد. اکثرا به صورت زوج به اون پارتی اومده بودن و بعضی ها به خاطر زیاده روی تو نوشیدن حرکات زننده‌ای رو به نمایش می گذاشتن!

+هی فکر نکنن تو دوست پسرمی!

لویی: نه بابا دیگه انقدر احمق جلوه نمیکنم!

لیام خندید و ضربه‌ای به پهلوی لویی زد!

دنبال لویی راه میرفت تا به جایی که تقریباً مرکز اون فضا بود رسیدن. جعبه‌ی کادویی قرمز رنگ خیلی خیلی بزرگی وسط محوطه روی مسیر سنگفرش شده بود و لیام حدس میزد برای دیزاین اونجا قرار گرفته! چون چیزی وجود نداشت که تو اون حجم بزرگ جای بگیره! نوار های شیری رنگی اونو احاطه کرده بودن و یدونه بادکنک قرمز قلبی شکل به وجه بالاییش چسبیده بود.

لویی مقابل همون جعبه روی زمین نشست.

+برای چی اینجا نشستی؟!

لویی: پس کجا بشینیم؟! میبینی که همه رو چمنا نشستن!

+پس دوستات ؟! نمیری پیششون؟

لویی: تو رو تحویل بدم میرم!

+منو؟ کجا تحویل بدی؟!

لویی: لیام اون نوشیدنی آبی رنگ و ببین! دلم میخواد مزش کنم! چطوره هم به من هم به خودت لطف کنی و به جای پرسیدن سوالای چرت یکم ازش رو بیاری؟

لیام چشماشو چرخوند و به طرف میز پلاستیکی بزرگی که یه گوشه بود رفت.

تو مسیر مجبور شد به چند نفر دیگه هم سلام کنه که آخریش آدریان بود!

آدریان: سلام لیام! خوبی؟

+اوه سلام آره ممنون تو خوبی؟

آدریان: خوبم! تنهایی؟!

+نه با لویی اومدم

آدریان: پس تنهایی!

لیام که منظور آدریان و تازه فهمیده بود خندید!

+نه نیستم!

آدریان دستاشو بالا آورد و گفت:

آدریان: اوکی هرچی تو بگی!

هر دو خندیدن و لیام دو تا لیوان یه بار مصرف برداشت تا از اون نوشیدنی برای خودش و لویی بریزه

+تو چی؟ تنها اومدی؟

آدریان: تنهام ولی با بچه ها اومدم!...میدونی لیام به نظرم باید با دوست پسرت یه بحث جدی داشته باشی!

ابروهای لیام بالا رفت و به آدریان نگاه کرد

+چطور؟

آدریان: به نظر من نباید انقدر راحت تنهات بزاره! ممکنه از دستش بدزدنت!

+خودشم خبر داره چقدر دوستش دارم که با خیال راحت ازم دور میشه!

آدریان: خوش به حالش...باید قدرتو بدونه

-میدونم! قدرشو میدونم!

لیام و آدریان هر دو برگشتن و لیام با دیدن چهره‌ی زین چشماش گشاد شدن!

+زین!

آدریان:زین مالیک؟

همزمان گفتن و گیج به هم نگاه کردن. زین خندید و دستشو دور کمر لیام گذاشت. خم شد و گونه‌اش رو بوسید!

-ولنتاین مبارک عزیزم!

لیام با ناباوری کمی کنار کشید و گفت:

+هی اینجا میشناسنت! پر دوربینه!

-کار بدی که نکردم! دوست پسرمو بوسیدم!

آدریان: دوست پسر؟!

صدای آدریان به سختی بالا اومد و توجه اون دو نفر رو جلب کرد.

-اوهوم! من شما رونمیشناسم! فکر میکنم دوست لیام باشی!

آدریان کلافه به لیامی که خودش گیج بود نگاه کرد و دستش رو جلو برد.

آدریان: بله همکلاسیشم! آدریان!

زین که از نشونی دادن های لویی به خوبی اون پسر رو شناخته بود لبخند پهنی زد و دستش رو فشرد.

-خوشبختم...زین دوست پسر لیام!

آدریان: آره میشناسمت. مالیک...خواننده!

زین باز هم لبخندی زد و به طرف لیام چرخید. با دیدن چهرش تک خنده ای کرد.

-بیب این چه قیافه‌ایه؟

+خدای من زین حواست هست اصلا؟ ببینم نکنه مستی؟

-نه تدی بر! مست نیستم! به نظرم دیگه وقتشه رابطمونو علنی کنیم! دوست ندارم تنهات بزارم تا بدزدنت!

لیام اونقدر مبهوت بود که نفهمید زین به آدریان کنایه زد!

+واقعاً؟

-آره عشق من!

لیام با خوشحالی لب پایینش رو گاز گرفت و محکم به زین چسبید.

+وای عاشقتم!

-اگه میدونستم اینقدر خوشحال میشی زودتر از اینا میگفتم!

+دیگه همه میفهمن مال منی!

-مال خودتم تدی بر!

خندید و کمی فاصله گرفت. توی جیب کاپشنش رو گشت، جعبه‌ی کوچیک رو بیرون کشید و مقابل لیام گرفت!

-بفرمایید

+این چیه؟

-هدیه ولنتاین؟

لیام ذوق زده اونو از دستش گرفت و گفت:

+مرسی!

-قابل تو نداره!

لیام جعبه رو باز کرد و دهنش بازموند! سوئیچ و گرفت و بالا آورد

+زین؟

زین خندید و دست لیام رو کشید تا دنبالش راه بیفته! بی توجه به آدریان فاصله گرفتن و به همون جایی که لویی بود رسیدن! زین جلوتر رفت و مقابل همون جعبه ایستاد روبان بزرگ رو پایین اورد و طرف لیام گرفت.

-اینو بکش!

لیام که حس میکرد آدرنالین خونش از حد مجاز فرا تر رفته اونو از دستش گرفت و کشید و همزمان به وسیله ی زین عقب رفت تا اون دیواره‌ی نازک روشون نیافته!

به محض زمین افتادن وجه های جعبه مقدار زیادی بادکنک به هوا رفت و نمای ماشین قرمز رنگی رو به رخ کشید. لیام از هیجان دستاشو جلوی دهنش گرفت تا جیغ نکشه اما طاقت نیاورد و همونطور که خودش رو تو بغل زین پرت میکرد گفت:

+وای وای! زینیییی! من عاشقتم! خدایا این فوق العاده است!

زین با خوشحالی که فقط به خاطر ذوق لیام بود محکمتر به آغوشش کشید و اجازه داد لبخندش توی عکسایی که آدمای اطرافشون میگرفتن بیوفته!

لیام که انگار هر چیزی جز زین رو فراموش کرده بود عقب رفت و با دستاش صورتش رو قاب گرفت.

+دوست دارم. زیاد! خیلی زیاد!

اینبار زین جلو رفت و لبهاشون و به هم چسبوند. با عطش تدی برشو میبوسید و اونو به خودش فشار میداد. اونقدر مشغول شدن که حتی فلش دوربین های عکاسی پیشرفته که قطعا متعلق به افراد عادی نبود هم حواسشون رو پرت نکرد.

لبهاشون جدا شد اما عقب نرفتن زین بوسه‌ی کوتاه دیگه‌ای به لیام داد و زمزمه کرد.

-دیگه باید فرار کنیم!

+اذیتت میکنن!

-مهم نیست! تو فقط باش بقیش با من!

+عاشقتم زین!

-منم عاشقتم!

زین عقب رفت و دست لیام رو گرفت به طرف لویی چرخید

-میای لیام با ماشینش برسونتمون؟

لویی خندید و از همونجا دست تکون داد و بلند بدون توجه به حضور بقیه گفت:

لویی: نه برین آه و ناله هاتون و با خیال راحت بلند سر بدین!

لیام با خجالت لبش رو گزید و سرش رو تو گردن زین مخفی کرد. زین هم چشم غره‌ای به لویی رفت و قبل از اینکه آدمای دور و برشون از شوک اون اتفاق بیرون بیان لیام و به سمت ماشین کشید و در راننده رو براش باز کرد
لیام خوشحال نشست و زین هم به طرف دیگه‌ی ماشین رفت و سوار شد

-بزن بریم تدی بر!

لیام ماشین و روشن کرد و با نیش باز دستی به فرمونش کشید اما قبل از حرکت خم شد و محکم لبای زین و بوسید.
لیام ماشین رو به حرکت در اورد و از همون مسیر سنگفرشی به خیابون اصلی رسید. با لذت رانندگی میکرد!

اما بهترین هدیه‌اش همون عکسایی بود که فردا صبح قراره همه جا پخش بشن! قسمت تاریک درونش با اصرار میگفت که یه ویدیو کال با دن همونیه که لازم داره! اما متاسفانه قسمت خوب قلبش قدرت بیشتری داشت.

زین با عشق به حال خوش لیام نگاه میکرد و فقط یک چیز به ذهنش میرسید! هر اتفاقی که بیفته ارزششو داره! برق چشمای لیام در ازای هر چیزی...کاملا منصفانه بود!

متاسفانه تا خونه فاصله‌ی کمی بود و خیلی زود به مقصد رسیدن تا لذت رانندگی با اون ماشین از لیام گرفته شه ریموتی که لیام حدس میزدم زین از لویی گرفته رو گرفت و در پارکینگ رو باز کرد. ماشین داخل برد. مشخص بود این ماجرا با لویی هماهنگ شده بود!

لیام آهی کشید و از ماشین پیاده شد که زین رو به خنده وا داشت!

-هی! بعدا میریم خارج شهر هر چقدر میخوای با هر سرعتی رانندگی کن!

لیام سری تکون داد و لباشو غنچه کرد که باعث شد دل زین تکون شدیدی بخوره! دستی به کاپوت ماشین کشید و گفت:

+مراقب خودت باش عروسک بعدا ازت کلی کار میکشم!

کف دستش رو بوسید و برای ماشین فوتش کرد. زین محکم لبشو گاز گرفت تا جلو نره و همونجا لیام رو قورت نده!

-بیا بریم لیام! قرار باشه انقدر بهش محبت کنی خودمو میکشم یا ماشین و له میکنم

لیام خندید و و به سمت آسانسور راه افتاد هر دو سوار شدن و قبل از اینکه افکارشون مثل لخت کردن همدیگه و بوسیدن با آخرین توان و عملی کنن رسیدن. زین جلو رفت و در و باز کرد کفشاشو درآورد و خواست به سمت اتاق بره که دستش توسط لیام کشیده شد و به در بسته شده چسبید. هنوز به خودش نیومده بود که لباش اسیر دندونای لیام شده بودن! سعی کرد باهاش همراهی کنه اما کنترل بوسه تماما به دست لیام بود. لباشو میمکید و گاز های محکمی میزد که کم کم داشت ناله‌ی زین رو در میاورد!
وقتی طعم خون رو توی دهنش حس کرد متوقف شد اما لبهاشو جدا نکرد جلو تر رفت و تا جایی که ممکن بود به زین چسبید. اینبار آروم بوسه‌های ریزی روی لباش میگذاشت و با دستاش پهلوی زین رو از زیر کاپشنش نوازش میکرد.
دستای زین بالا اومد دور کمر لیام حلقه شد.

+منو میبری به اتاق؟

لیام رو لباش زمزمه کرد. و زین لیام و بالا کشید. دستاشو زیر رون هاش گذاشت و اینبار خودش شروع به بوسیدنش کرد. وارد اتاق که شدن لیام و روی تخت خوابوند و خودش هم بدون جدا شدن روش قرار گرفت. اونقدر ادامه داد که کمبود اکسیژن رو حس کرد و جدا شد. نفس نفس زد و به لیام که کمی خماری تو چهرش دیده میشد نگاه کرد! بوسه‌ی کوتاهی به لباش زد و نشست. کاپشن خودش و لیام رو در آورد اما صدای لیام اونو از ادامه کارش نهی کرد.

+صبر کن یه لحظه

لیام خم شد و از کشوی کنار تخت یه باکس بیرون کشید. نشست و اونو به طرف زین گرفت.

+صد درصد با کادوی تو قابل مقایسه نیست! ولی خودت با دیدنش متوجه میشی که میخواستم عشق بینمونو محکم تر کنم. تو زیبایی زندگی منی! امیدوارم تا آخرش قشنگ ترین دنیا مال من باشه! ولنتاین مبارک عشق من!

زین لبخندی زد و گفت:

+تدی بر تو خودت بهترین هدیه‌ای که خدا به من داده!

لیام با خنده شونه بالا انداخت و زین جعبه‌ی جواهر مستطیل شکلی که تو باکس بود رو باز کرد! دو دستبند ست توی جعبه بود که دقیقا وسطش حروف Z&L حک شده بود!

-وای چقدر قشنگن! مرسی لیام!

یکی از دست بند ها رو برداشت و با ذوق دست لیام و جلو کشید تا براش ببنده و‌ دیگری رو هم به اون سپرد تا دستش کنه!

با عشق به لیام نگاه کرد و با بوسه‌ی عمیقی اونو سورپرایز کرد!
چقدر راحت تمام ترس هاش رو کنار تدی برش به باد فراموشی میسپرد!

*****

چند دقیقه ای بود که لیام مشغول گوشی، پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود و چونش رو به زانوهاش تکیه داد بود. این کارش باعث میشد لباش جلو بیاد و زینی که تمام اون دقایق رو به روش نشسته و بهش زل زده بود رو وسوسه کنه تا گاز محکمی ازشون بگیره!

لویی به کالج رفته بود اما لیام ترجیح میداد تو روزی که قراره طوفانی تو رابطشون به پا شه کنار زین بمونه. پس از صبح پای موبایلش نشسته بود تا تعداد انبوه سایت ها و مقاله‌هایی که عکسای دیشب رو پخش و بررسی میکنن رو چک کنه! اما زین که نمیخواست حالا حالاها آرامشش با لیام خوشحال رو از دست بده همون شب گوشیش رو خاموش کرده بود. میدونست بالاخره باید پاسخگو باشه و قضیه رو تایید یا رد کنه! اما ثانیه به ثانیه برای خودش وقت می خرید!

نمیدونست واکنش کمپانی چی میتونه باشه. البته به لطف لویی که اونو آماده کرده بود حدس میزد چی در انتظارشه! تکلیف فن هاش هم که مشخص بود! دو راه بیشتر نداشت یا هموفوبیک بودن یا ازش حمایت میکردن. این وسط بیشترین چیزی که زین رو آزار میداد خونوادش بود!

+زین؟

-هوم؟

+خوبی؟

-آره

+مطمئنی؟

-وقتی یه فرشته روبه رومه چرا بد باشم؟

لیام لبخندی زد و دوباره به گوشیش نگاه کرد.

-چی داره اون تو؟

+چیزای جالب!

-مثلا ؟

+فن هات دارن هشتگ ترند میکنن که دوست دارن هر جوری باشی! فالوورای من داره زیاد میشه! بعضیا هیت میدن! رسانه ها منتظرتن! یه عده‌ هم میگن فیکه خبر!

اخمای زین تو هم رفت! اینهمه استرس نکشیده بود که بگن همه چی فیکه! اوهومی گفت و گوشیش و به دست گرفت روشنش کرد و بی توجه به سیل میس کال ها و پیام ها وارد صفحش شد و دوربینش رو باز کرد. با گوشی بلند شد و کنار لیام نشست. باید همه چیز رو یه سره میکرد.
دوربین گوشی رو روی فیلم برداری تنظیم کرد و و‌ دکمه ضبط رو زد.

به طرف لیام خم شد و با دست سرش رو چرخوند با لبخند، کمی نگاهش کرد و با دیدن خنده‌ی لیام لبهاشو به مال اون چسبوند و آروم بوسیدش! لیام که متوجه دوربین نشده بود سرش رو کج کرد تا بوسه رو عمیق کنه اما زین تک خنده ای کرد و عقب کشید.

+زینی! من دوستش دارم

-منم تورو دوست دارم.

قبل از اینکه لیام خم شه و لباش رو گاز بگیره فرصت کرد تا ضبطش رو قطع کنه. آروم لیام و هل داد و نشست ویدیو رو با کپشن

"Don't you know you're fuckin beautiful"

پست کرد. و دوباره مشغول دید زدن لیام شد. چند لحظه بعد چشمهای لیام گرد شد.

+هی تو کی فیلم گرفتی؟؟؟ وای! من اینجا یه هورنی عوضی به چشم میام!...اوه خدایاکیوت! چه کپشن قشنگی! تو خودت خیلی خوشگلتری

لب پایینشو جلو داد و به زین نگاه کرد

-به قول خودت مثل اینکه بعضیا هنوز خودشونو ندیدن! حالا هم ول کن اونو بیا بغلم به آرامش قبل از طوفان نیاز دارم!

لیام گوشیشی کنار گذاشت و خودش رو سمت زین خم کرد.

+زین؟

-جانم؟

+میدونی که هرچی پیش بیاد پیشتم درسته؟

-میدونم!

+اگه بخوان اذیتت کنن خودم تک تکشونو نابود میکنم!

-تدی بر خشن!

+تدی بر فقط برای تو مهربونه خوشگلم!

لبهاشو روی چالی که بر اثر خنده تو صورت لیام پدیدار شده بود گذاشت و عمیق بوسید.

-خیلی دوستت دارم

+منم دوست دارم گربه!

زین با تعجب گفت:

-گربه؟!

+اوهوم! شبیه گربه هایی!

-کجام شبیه گربه‌است؟

+اوممم نرمی! خوشگلی! چشمات برق میزنن! مرغ دوست داری! گازم میگیری! موهاتم شبیه گربه‌هاست!

-تو هم کاملا شبیه دیوونه‌هایی!!!

+دیوونه‌ی تو!

-پوووف تدی بر اگه گذاشتی من یه تپش قلب متوازن داشته باشم!

+خب من اومدم که نزارم!

-اوهوم تو اومدی که بشی دلیل تپش همین قلب!

لیام خواست جوابی بده اما زنگ گوشی زین حواس هر دو رو پرت کرد!

زین دست برد و گوشیشو بلند کرد. با دیدن اسم روی اسکرین ریختن قلبش رو حس کرد! شکه به تصویر رو به روش نگاه میکرد تا وقتی با صدای لیام به خودش اومد.

+جواب بده زین! من پیشتم! چیزی نیست!

نفس عمیقی کشید و تلفن رو به گوشش چسبوند. لیام محکم بغلش کرد و بوسه‌ی سریعی به لباش زد. همونجور لب زد

+دوست دارم!

زین لرزون گفت:

-الو؟

تریشا: بهم بگو همه‌ی اینایی که دیدم دروغه؟! تو...تو یه پسر و بوسیدی؟

...-

تریشا: جوابمو بده! یک کلمه! آره یا نه!

زین با درد چشماشو بست و تنها چیزی که میتونست و گفت

-ماما...دوستش دارم!

تریشا:....دیگه..دیگه نمیخوام ببینمت!

گفت و قطع کرد و متوجه پسری که بند بند وجودش به لرز افتاده بود نداشت! لیام که تمام تماس و شنیده بود گوشی رو از دستش کشید و سر زین رو به سینش چسبوند.

+عزیزم! همه چیز درست میشه! تو بچشی! اون دوستت داره! زمان بگذره تمام اینا حل میشه!

زین اجازه داد اشکاش پایین بیان! بالاخره بزرگترین ترسش براش پیش اومده بود! اون دیگه خانوادش رو نداشت...دیگه مادری نداشت! خودشو بیشتر به لیام چسبوند و از ته دل آرزو کرد حرفاش درست باشن! با اینکه بیشتر از همه این واکنش رو پیش بینی کرده بود اما بازهم شکه شده و حس میکرد قلبش تحت فشار شدیدیه!

راه سختی و در پیش داشتن! روزای پر از دردی و قرار بود بگذرونن! اما هر دو باور داشتن که تنها نیستن! خودشون دو تا کنار هم میتونستن پر قدرت ترین گروه بشن!
فقط باید باهم میموندن!

******

نمیدونم پارت واقعا طولانی بود یا من حس میکنم!
در هر صورت امید است بپسندین!

ایشالا کام اوت زیام🚶
دوستون دارم عسلای من💛❤

Continue Reading

You'll Also Like

64.8K 9K 26
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
236K 16.4K 52
[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متو...
88.9K 14.3K 48
[COMPLETED] 💣"بادیگارد" یعنی محافظ شخصی، کسی که وظیفه داره از جونت محافظت کنه. 💥حالا چی می‌شه اگه وظیفه‌شناسی جاش رو به احساسات بده؟ 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺...
35K 6.6K 20
اورگاسم.... این کلمه رو میبینین و فکر می‌کنین هاته... درسته؟ اشتباست. چی میشد اگه در روز تعداد متعددی اورگاسم داشتین؟ جلوی کلاس، معلماتون، دوستاتون...