Yellow&red {Z.M}{completed}

By zahra_284

111K 13.4K 28.1K

Ziam Good story 🙂💛❤ زود قضاوت نکنید داستانو چون ماجرا داره! یه زندگی آروم از زیام که خب مشکلاتی هم سد راهش... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
My weakness
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
YELLOW & RED
Happy birthday 🎊

26

2K 192 371
By zahra_284


با حس خارشی روی سینش چشماشو باز کرد و به حجم موهای روبه روش نگاه کرد! نفس عمیقی کشید و همزمان با بالا پایین شدن اون جنگل پیچ در پیچ قهوه‌ای عطر شکلات ریه‌اشو نوازش کرد.

دستش رو جلو برد میون اون ابریشمای نرم فرو کرد!
با این کار توجه لیام که چند دقیقه ای میشد بیدار بود رو جلب کرد. سرش رو بالا گرفت و با لبخند به زین نگاه کرد.

+کریسمس مبارک عشق من!

-کریسمس مبارک و صبح بخیر

+صبح توام بخیر

خم شد و روی سینه‌ی لخت زین رو بوسید. باحس سوزش توی چشماش دست برد و عینک رو از روی دراور برداشت و به چشماش زد. پلکاشو رو هم فشار داد و بعد دوباره به زین که تصویرش واضح تر شده بود نگاه کرد!
زین بدون بیرون کشیدن دستش از موهای لیام که به خاطر بلند شدنشون یه حالت فر داشتن اونو جلو کشید و محکم بغل کرد!

-چه صبح قشنگیه امروز!

+اوهوم! پاشو بریم حموم من طاقت ندارم میخوام هدیه‌هامو باز کنم

-درست مثل یه بچه پنج ساله!

لیام مشتی به بازوی زین زد و تکون خورد تا از حصار دستاش بیرون بره.

-کجا؟

+میخوام برم حموم

-اول من میرم!

+اوه راست میگی من روم نمیشه با تو بیام حموم پس میمونم تا تموم کنی!

زین خندید و لحاف رو کنار زد تا بلند شه و زودتر به حموم بره اما لیام از پشت بهش چسبید و تا دم در شونه و گردنش رو میبوسید. در حموم رو باز کرد و کنار کشید تا دستش رو دور لیام حلقه کنه.

-شیطونی نکن بچه

+من که کاری نکردم!!!

زین چشماشو چرخوند و به سمت قفسه‌ی گوشه‌ی حموم رفت. ریش تراش و برداشت و جلوی آیینه قرار گرفت.

+خیلی نزن دوستشون دارم

-چقدرشو بزنم؟!

+بیا بشین اینجا

زین ابرو بالا انداخت و روی سکوی کنار وان نشست لیام با همون باکسر کوتاهش روی پاهای زین قرار گرفت و ماشین اصلاح و از دستش کشید.

-از این به بعد فقط خودت انجامش بده

لیام خندید و ماشین روشن شده رو روی صورت زین کشید.

+موها تو هم میخوام بزنم خیلی قشنگه ولی دوستش ندارم

-چرا؟

+مال روزای بدمونه!

-بلدی؟!

+کاری نداره

-کچلم میکنی؟!

+نهههه! من عاشق موهاتم!

-منم عاشق توام

لیام شیرین خندید و بوسه‌ای به ته ریش های کوتاه شده‌ی زین زد. بعد از اون ماشین رو روی دو طرف سر زین کشید و فقط چند میلی متر ازشون باقی گذاشت با انگشتاش موهای وسطش رو بالا گرفت و فق چند سانتشو کوتاه کرد.

-واقعا روش عجیبیه!..چجوری داری کوتاهش میکنی دیوونه؟

+برا خودمم اینکارو میکنم! واسه همین یاد گرفتم

-استعدادات روز به روز زیادتر میشن! دستات خیلی هنرمندن!

هر دو به حرف دو پهلوی زین خندیدن و لیام با اتمام کارش بلند شد و جلوی آینه رفت و به محض کشیدن ماشین بغل سرش داد زین بلند شد.

-فااااک! نه لیام اینا تازه داشتن شبیه فرفریات میشدن!!!

لیام نیشخندی زد و سمت دیگه‌ی سرش رو هم زد.

+واسه همین میزنمش

-تو خیلی بی عاطفه‌ای و بی سلیقه! عوضی من به اون موها یه حس خاص دارم

+شایدم واسه این میزنمش

-فاک یو

زین گفت و دوش آب رو باز کرد تا خودش رو بشوره باکسرش رو در آورد و نگاه خیره‌ی لیام رو روی پایین تنش حس کرد. پوزخند زد و چرخید تا از توی آینه اونو ببینه.

-به چی نگاه میکنی توله؟

لیام صداشو صاف کرد و و نگاهشو به خمیر اصلاح دوخت! زین بلند خندید و لبخندی رو روی لبهای لیام مهمون کرد!

-درکل اگه خواستی تعارف نکن! شما از این حرفا باهم ندارین!

+زین خفه شو!

-اوه بیبی مودب باش!

فاکی به زین نشون داد و تیغ رو روی صورتش کشید! همزمان با تموم شدن کارش زین از زیر دوش بیرون اومد و حولش رو‌ذور خودش پیچید به سمت لیام رفت و ناگهانی لپش رو محکم گاز گرفت.

+آخ آخخخخ!

-اوممم پسرم نرم شده

لیام با اخم لپش رو‌مالید و با مشتش به شکم زین کوبید

-اوپس درد داشت!

زین مسخره کرد و بدون معطلی از در بیرون رفت! با خوشحالی زیر لب آهنگی زمزمه کرد و لباسای بافتنی که لیام مجبورش کرده بود برای روز کریسمس بپوشه رو به تن کرد. دستی به موهاش کشید و‌جلوی آینه رفت! از دستپخت لیام خوشش اومده بود!...اون پسر واقعا با دستاش خوب کار میکرد!

از توی کشو جعبه‌ی کادویی رو درآورد و به سالن رفت تا اونو کنار درخت تزئین شده و باقی کادوهایی که دیروز رسیده بودن بزاره! کادوهایی از طرف خونوادشون، لویی و صد البته دن!

دیروز همزمان با تزئین درختشون که تبدیل به یکی از قشنگترین خاطره‌هاشون شده بود کادو ها به وسیله‌ی پست می رسیدن و زین به سختی تونسته بود کنجکاوی و هیجان لیام رو مهار کنه و کادوها رو باز نشده باقی بزاره!
وقتی هم که کادوی دن رسید لیام به مدت ده دقیقه با زین حرف نزد و قهر بود و تنها با این شرط که اونو با دستای خودش پشت درخت پرت کنه قبول کرد که راهی زباله ها نشه! زین به این کار دن عادت کرده بود! همیشه روز تولدش و کریسمس از اون کادوهایی دریافت میکرد ولی حواسش نبود از این به بعد لیامی تو زندگیش هست که فقط..یکم!!! حسوده!

راهی آشپز خونه شد تا صبحانه لیام رو حاضر کنه! صد در صد اون پسر قرار نبود قبل از رفتن زیر اون درخت بیاد و غذایی بخوره! مشغول آماده کرد شکلاتای داغ شد و بعد از ریختنشون توی دو تا ماگ دو تا تست برداشت و روش کره مالید و کمی هم عسل اضافه کرد.
صدای کوبیده شدن در کمد اومد و چند ثانیه بعد لیام با موهای خیس یه بلوز بافتنی قرمز و باکسر کوتاه و سفید بیرون اومد و طبق پیش بینی زین به طرف کادوهاش رفت!

نیشخندی زد و از کابینت بالایی قوطی قهوه که محتویاتش دور از چشم لیام مارشمالو بود رو پایین آورد دو تا دونه رو توی دستش گرفت و یدونه رنگیشو توی بشقاب کنار تست گذاشت! قوطی و برگردوند و دو تا مارشمالو رو توی دهنش انداخت. ماگ ها و بشقاب و برداشت و از آشپز خونه بیرون رفت!

با دیدن لیام تازه متوجه جورابای پشمی قرمز و زردی شد که ساق پاهاشو پوشونده بود! محکم لبشو گاز گرفت لیام خودش خبر نداشت روز به روز داره به چی تبدیل میشه! لیوان و بشقاب رو کنارش روی زمین گذاشت و خم شد تا تل شاخ گوزنیو برداره و روی سر لیام بزاره! سر لیام بالا اومد و زین حس کرد نفسش بند اومده!

موهای ترش روی پیشونیش ریخته بودن و به خاطر حموم بودنش لباش سرخ و مرطوب و گونه‌هاش گل انداخته بود. یقه‌ی لباسش که گشاد بود کاملا گردن و سینه و ترقوه‌ی سفیدش رو به نمایش می گذاشت.
با چشمهای درشت از پایین زین رو نگاه میکرد و دستش روی بسته‌ی کادو متوقف شده بود

+زینی؟ چیشده؟!

زین به خودش اومد و به سختی آب دهنش رو قورت داد! آروم رو به روی لیام نشست و تازه جلوه‌ی رون های نرم و پر از لاو بایتش نمایان شد. زین کادو رو از دستش کشید و آروم توی بغل خودش نشوندش. دستش رو روی پاهای لیام کشید و به لباش زل زد! لیام نرم خندید و نزدیک شد و لباش رو روی لبای زین گذاشت دوباره اون حرکت توی فروشگاه رو تکرار کرد و آروم گوشه‌ی لبش رو مکید و گاز گرفت! فشار دستای زین روی رونش بیشتر شد و باعث شد خیلی آروم آه بکشه زین راهش رو باز کرد تا بوسه رو عمیق تر کنه و زبونش رو توی دهنش بچرخونه. لیام با حس دستای زین روی باکسرش عقب رفت که لبهاشون با صدا از هم جدا شدن!

+زین..

آروم زمزمه کرد و زین چشماشو باز کرد تا به لیام نگاه کنه...و خب اون لبا حالا پف کرده، سرخ تر و خواستنی تر از هر وقت شده بودن! چندتا بوسه پشت سر هم روی لباش زد و بعد بدون توجه به لیام که میخواست از آغوشش بیرون بره دندوناشو توی گردنش فرو کرد و مشغول گاز زدن و مکیدن اون ناحیه شد.

+ز..آه..زین..

جای کبودی رو بوسید و سرش رو بالا گرفت.

-جانم؟

+میزاری کادوهامو باز کنم؟ بعدش هرکار خواستی بکن!

-لعنت به کادوهات!

لیام ریز خندید و بوسه‌ی سریعی به لبای زین زد تو بغلش چرخید و به سینه‌ی زین تکیه داد. از توی ظرف مارشمالو رو برداشت و قبل از اینکه زین بتونه جلوشو بگیره توی دهنش گذاشت

-دیگه بهت نمیدم! اول باید صبحانه‌تو می خوردی

+غر نزن!

زین با حرص لیام و به خودش فشار داد و تست رو توی دستش گذاشت

-اینو بخور!

+چشششم

گازی به نون زد و جعبه رو از کاغذ کادوی نصفه و نیمه بیرون کشید. خواهرش چند تا کتاب رمان فرستاده بود لیام با ذوق کنارشون گذاشت و بعدی رو برداشت

+هی زین این مال توعه! میخوای تنها بازش کنی؟!

-نه بابا! خودت باز کن!

لیام خوشحال به کاغذش چنگ انداخت و بازش کرد با دیدن محتویاتش لبخند زد. زین دست برد و کاغذ روش رو برداشت

«از اونجایی که تو الان به جای بزرگی رسیدی پس چیزی نبود که فکر کنیم بهش احتیاج داری. فقط تونستیم عشقمونو برات بفرستیم همیشه تو قلبمونی! از طرف همه ی خانواده‌ی مالیک»

بغضش رو قورت داد و قاب عکس زیبایی که تو جعبه بود رو بلند کرد! عکسی که کریسمس سال قبل گرفته بودن! دوباره قاب رو توی جعبه گذاشت و آروم کنارش زد. لیام که فهمیده بود زین احساساتی شده لپش رو بوسید و گاز گرفت تا حواسش رو پرت کنه و همینطور هم شد.

-نکن کیوتی!...ام این کادوی لوییه؟!

+آره

گفت و جعبه‌ی قرمز رنگی که کاغذی دورش نداشت و برداشت با باز کردنش اول چشمهای هر دو گرد شد و بعد صدای خنده‌هاشون بود که خونه رو پر کرد
یه پک از طعم های مختلف کاندوم و چند تا روان کننده با رایحه های متفاوت و خب سورپرایز بزرگش یه دیلدو مشکی بود!

لیام با خنده دیلدو رو بیرون کشید.

+سایزش معرکس!

زین اونو از دستش کشید و گفت:

-هییی دوست پسرت همینجا نشسته!

با اخم دیلدو رو تو جعبه پرت کرد لیام با شیطنت لبش رو گاز گرفت

+زینی گارد نگیرد! با سه تا بیشتر خوش میگذره

-تو که دیشب از سایز من شکایت میکردی حالا چطور دو تا رو می خوای جا بدی؟

با بدجنسی گفت و ابرو بالا انداخت. لیام اخم کرد و بهش توپید

+پس سوراخ تورو گذاشتن هوا بخوره؟!

-هیش! این به درد مون نمیخوره چون من ازش استفاده نمیکنم تو هم حق نداری بهش دست بزنی حتی! دلت میخواد میتونی دستتو بکنی تو شلوارم

لیام بلند خندید و سراغ کادوی بعد رفت. پدر و مادرش دو تا ساعت ست برای خودش و زین فرستاده بودن. زین خم شد تا کادویی که لیام براش گرفته رو باز کنه.

+اول کادوی اون عوضی رو باز کن

زین خندید و هدیه‌ی دن رو از پشت درخت بیرون کشید. لیام اونو گرفت و با خشن ترین حالت ممکن پاره کرد. هدیه حاوی ست چرم کمربند و کیف و دستبند بود! لیام قبل از اینکه زین فرصت کنه و نگاه دقیقی بهش بندازه پرتش کرد زیر میز و گفت

+آشغاله! مثل خودش

-لیام!

زین با خنده تشر زد! و لیام بی اهمیت شونه بالا انداخت و بسته آخر که حدس میزد از طرف زین باشه رو برداشت خیل لطیف و آروم بازش کرد و متوجه دو تا جعبه شد اولیو باز کرد و با دیدن عینک با فریم طلایی و‌گرد ذوق زده خندید!

+دیوونه! من دوروز هم نشده گفتم دلم از اینا میخواد!!! مرسی زینی!

با هیجان عینکش رو به چشم زد و خم شد تا بوسه‌ای به لبای زین مهمون کنه

-قابل تو نداره! واسه دومی چشماتو ببند خودم بهت میدمش!

لیام حرف گوش کرد و چشماشو بست زین گردنبندی رو بیرون کشید و دور کردن لیام انداخت. بعد از بستنش بوسه‌ای زیر گوشش زد

-حالا ببینش

به سرعت چشماشو باز کرد و با دیدن اون گردن آویز و‌پلاک تدی بر قهقهه زد

+خدایاااا اینو ببین! چقدرنازه!

-شبیه توعه تدی بر!

زین کادوی خودش رو باز کرد و با دیدن سه جفت گوشواره خیلی شیک تعجب کرد! به یاد نمیاورد در مورد این علاقش به لیام چیزی گفته باشه. لیام که نگاه زین رو دید با استرس گفت:

+اامممم خوشت نیومد؟!

زین با همون تعجب گفت:

-هی نه!! این زیادی عالیه! دقیقا همونی که خیلی وقته میخوام واسه همین تعجب کردم! تو از کجا میدونستی من اینا رو دوست دارم؟!

+خب گوشات سوراخ بودن واسه همین حدس زدم!

زین لبخند عمیقی زد و لیام رو بوسید

-مرسی تدی بر این فوق العاده است!...راستی من یه چیز دیگه هم برات دارم.

زین لیام رو روی زمین گذاشت و ازجا بلند شد. به اتاق رفت و با یه پاکت کاغذی کوچیک و تخت برگشت لیام با کنجکاوی اونو باز کرد و با دیدن دو تا بلیط هواپیما به مقصد کمبریج با تعجب به زین نگاه کرد.

+زین؟!

-جانم؟

+این یعنی چی؟!

-ام خب اگه دلت بخواد بعد تعطیلات منم باهات میام!

+جدی؟! تا کی میمونی؟!

-اوهوم تا مثلا سه چهار سال دیگه چطوره؟!

+شوخی میکنی؟

-نه جدیم!

لیام مبهوت مونده بود یعنی قرار نبود دوباره دور شن؟

+پس...پس کارت؟

-هماهنگش کردم! مشکلی نیست فقط گاهی واسه دو سه روز باید بیام لندن

+جدی جدی داری میای اونجا؟

-آره تدی بر!

+وای خدا این بهترین هدیه کریسمس زندگیم بود

لیام با خوشحالی بلند شد و کلاه‌های قرمز روی میز رو‌برداشت یکی رو سمت زین انداخت و‌دومی رو سرش کرد

+پاشو برقصیم زیییین!

همونجور که اینو میگفت خودش رو با آهنگی که توی ذهنش بود تکون میداد و زین محو حرکاتش شده بود!
خب لیام فقط زیادی زیبا بود!

*****

با عصبانیت به در اتاق نگاه کرد! باورش نمیشد بیست دقیقه تمام داره این صدا رو میشنوه! حس میکرد لب و دهن خودش هم درد میکنه.

کوله پشتی شو همراه با یه بالش برداشت و از اتاق بیرون رفت! طبق معمول این چند وقت اخیر زین و لیام تو حلق هم بودن.

اونقدر غرق که متوجه حضور لویی نشن! بالش و تو دستش سبک سنگین کرد و بعد با تمام قدرت به سمتشون پرت کرد.
با برخوردش به سر لیام لبهاشون با صدای بلندی از هم جدا شد و هر دو به طرف لویی چرخیدن
لویی با اخم بهشون تشر زد:

لویی: کره خرا من چند هفته‌ی فاکیه صبحا دارم با صدای ملچ ملوچ بیدار میشم! حالم بهم خورد! با آه و ناله‌ی شباتون کنار اومدم چون خودمم باش جق میزنم ولی این و دیگه نه! نمیدونم اول صبحی چه جونی دارید؟ بیست دقیقه است این صدا داره میاد!

گفت و به آشپز خونه خونه رفت تا صبحانه‌ای که هر روز به لطف دیابت لیام توسط زین به پا میشد رو بخوره.
زین خندید و روی دسته ی مبل جا به جا شد لیام که بین پاهاش ایستاده بود نگاهشو از مسیر رفته‌ی لویی گرفت و نیشخند زد

+دیوونه‌است!

-شاید دلش میخواد!

لویی: من دلم هیچ گوهی نمیخواد. لیام تن لشتو جمع میکنی یا با کتک ببرمت؟

همونطور که کیک پرتغالی و‌ میجوید گفت و به سمت در رفت. لیام خم شد و دوباره لبهاشو رو لبهای زین گذاشت و عمیق و طولانی بوسیدش.

+دوست دارم

-منم دوست دارم...مراقب خودت باش

+تو هم همینطور. شب میبینمت!

زین لبخند زد و برای لیام و لویی که با چشم غره نگاهش میکرد دست تکون داد!
با رفتن اون دو نفر و بسته شدن در خونه طبق روال این چند وقت توی سکوت فرو رفت. زین بلند شد و بعد از جمع کردن میز صبحانه که خب تا قبل از اومدن به اینجا کار بعیدی ازش به نظر میرسید راهی اتاق خودش و لیام شد تا روی آهنگها و لیریک ها کار کنه! خوشبختانه لیام همیشه خودش اتاقشون رو مرتب میکرد و زین میتونست از این مسئولیت شونه خالی کنه!

حدوداً سه هفته بود که همراه لیام به کمبریج اومده بود! درست بعد از به هوش اومدن لیام و اولین باری که به یاد آورد دوباره مجبورن از هم دور شن این تصمیمو گرفت! میخواست یه خونه تو این شهر بگیره و تا پایان دوره کالج لیام باهم باشن! بعد از حرف زدن با اعضای منجمینتش و‌ نبودن مشکل کاراش و جمع و‌ جور کرد!

منتهی بعد از اومدنشون و گفتن ماجرا به لویی اون اجازه نداد از این خونه برن و کاملا مسخره پول اجاره خونه رو یه معضل بزرگ نشون داد و طبق نظرش قرار شد خودش یک چهارم و لیام و زین سه چهارم پول رو بدن! و به نظر زین کسی که آخرین مدل بنز رو توی پارکینگ خونش داره قطعاً نه تنها برای اجاره بلکه برای خرید بهترین خونه ها هم هیچ مشکلی نداره! لویی فقط حوصله‌ی تنهایی رو نداشت و به لیام عادت کرده بود! درسته که با دیدن اون کاپل مغزش دائم خاطرات گذشتشو مرور میکرد اما بازهم یه جور خاصی بودنشون تو زندگیشو دوست داشت! بعد از اینکه برای بار اول حرفاشو منطقی زد و توضیح داد که باید بمونن و‌موندنشون نه تنها آسیب رسان نیست بلکه خیلیم مفیده هر بار لیام یا زین این بحث و پیش میکشید با الفاظ رکیک و چند تا اسپنک و پس گردنی ساکتشون میکرد!

در واقع لیام و زین هم هیچ مشکلی با این قضیه نداشتن لویی بی آزار نبود ولی اونقدر دوستش داشتن که مزاحماتش وسط سکس و بوسه‌هاشون رو تحمل کنن! شاید برای یه زوج دیگه غیر قابل تحمل بود اما زین و لیام با بعضی از کاراش واقعا میخندیدن. بعضی شبا لویی با وقاحت تمام پشت در اتاقشون میومد و با جدیت به زین توصیه میکرد که اول حسابی چرب و آمادش کنه بعد فرو کنه چون جیغ امشب لیام نشون از آماده نبودنش داره! و خب لیام و زین اون شب اونقدر خندیدن که حس و حال کارشون پرید!

در کل به غر زدناش و تیکه انداختناش عادت کرده بودن! و چیزی بهش نمیگفتن..شاید هم جرأتش رو نداشتن و این بی ربط به وویسی از آه و ناله‌هاشون که دست لوییه نبود! و خب صدای زین به قدری واضح بود که بتونن تشخیصش بدن! لویی صبح روز بعد براشون پخش کرده بود و با هر مدل ناز خریدن و التماس راضی به پاک کردنش نشده بود!

اون یه قانون داشت! همیشه حتی از خودت هم یه آتو داشته باش!

زین گاهی اوقات فکر میکرد لویی صرفاً برای تفریح از اذیت شدن اونا اصرار به موندنشون کرده! اما لیام عقیده‌ی متفاوتی داشت سه ماه زندگی با لویی یه سری چیزا رو بهش ثابت کرده بود. لویی ترجیح میداد کسی از عشقش با خبر نشه! و خب لیام بار ها گفته بود که شاید این همون دلیل از دست دادن گذشتش باشه ولی جوابی جز سکوت نگرفته بود! زین خبر نداشت که تو گذشته‌ی لویی چه اتفاقی افتاده و لیام قطعاً قرار نبود اون راز رو برملا کنه حتی اگه طرف مقابلش زین باشه!

در هر صورت با همدیگه روزای خوبی رو‌میگذروندن و بابتش خوشحال بودن! لیام و زین از اینکه پیش همدیگه‌ان! و لویی از اینکه دو نفر به آدمای واقعی زندگیش اضافه شدن!

پشت میز نشست و مشغول پیاده کردن تقریبی ملودی ساخت لیام با گیتار شد. امشب قرار بود با هم سر یه قرار برن و زین به لطف فن ها که از یک هفته قبل شروع به تبریک گفتن کرده بود به خوبی میدونست که شب تولدشه! و احتمالا لیام هم به همین مناسبت تدارک دیده. دوشنبه بود و لویی و لیام تا بعد از ظهر کلاس داشتن و زین تا اون موقع باید منتظر میموند. واقعا از دوشنبه ها متنفر بود!
در هر صورت باید خودش رو به هر شیوه‌ای سرگرم میکرد تا زمان بگذره!

بعد از کار رو آهنگاش برای خودش غذا درست کرد و با ماریا تماس گرفت تا دستور تهیه‌ی اون ژله‌ ها رو بگیره و بعد از یه خرید کوچولو مشغول درست کردنشون شد! اونقدر سرگرم شده بود که بعد از اتمامش ساعت پنج بعد از ظهر بود و پسرا نیم ساعت بعد میرسیدن با عجله آشپز خونه رو تمیز کرد و وارد حموم شد قرارشون با لیام ساعت هفت بود اصلا دلش نمیخواست برای خودش معطل بشن!
وسط حموم کردنش بود که در باز شد و لیام داخل اومد.

+سلام عزیزم

-سلام تدی بر خسته نباشی

+ممنون تو هم خسته ‌نباشی

-من که کاری نکردم

لیام لباس هاش رو کامل در آورد زیر دوش به زین چسبید

+ولی اون ژله‌های خوش رنگ یه چیز دیگه میگن!

دستش رو روی بدن زین کشید و مثل همیشه از لمس اون پوست ذوق کرد دستهای زین دور کمرش حلقه شدن و شروع به بوسیدن لبهاش کرد!
آروم و‌عمیق می بوسیدن و از جریان آب و گرما روی تنشون لذت میبردن زین با یه بوسه جدا شد و به چشمهای لیام نگاه کرد.

-خوشمزه‌ترین چیز دنیایی!

لیام خندید و بعد از حلقه کردن دستش دور گردن زین زیر گوشش رو بوسید و گفت:

+بعدا به حسابت میرسم!

زین ازش جدا شد، پوزخندی زد و بدون حرف حولش رو دور خودش پیچید و از حموم بیرون رفت.
قرار اولشون نبود ولی مثل همون بار اول استرس و هیجان داشت لباس هاش و توی کمد چک کرد و وقتی به نتیجه‌ای نرسید تصمیم گرفت که کمک بگیره.

-لویی...لویی!!!

+ها؟ چیه؟

-بیا اینجا

لویی جلو رفت و کنار زین ایستاد

+خب؟!

-چی یپوشم؟

+خدایا! ببین به چه خفتی افتادم که باید برای یه پسر که عین دخترای ۱۲ ساله نمیدونه چی بپوشه لباس انتخاب کنم!!!

-فقط خفه شو و بگو!...مثلا تو‌کالج لیام از چه تیپایی خوشش میاد؟

+تو واقعا هنوز نفهمیدی لیام از هر گوهی خوشش میاد فقط کافیه مربوط به تو باشه؟!

نیش زین از این حرف لویی باز شد

-خیلی خب حالا یه نظرت رسمی، اسپرت یا یه چیز ساده یپوشم؟!

+خودش میخواد رسمی بپوشه!

-از کجا میدونی؟

+همین تازه کت و‌شلوارش و از خشکشویی گرفتیم

-پس منم باید رسمی بپوشم!

+اممم کاملا رسمی هم نه به نظرم این جین مشکی و بپوش با این کته

زین به سرعت شلوار و کت آبی نفتی رو بیرون کشید و روی تخت گذاشت

-پیراهن چه رنگی بپوشم؟

+تیشرت مشکی بهتره!

-اوکی

تیشرت مشکی رو همراه با کمربند عریض و سکگ دایره‌ای رو درآورد و سراغ کشوی باکسر هاش رفت که لویی هم بلافاصله دنبالش اومد

-مرسی از اینجا به بعدش رو بلدم

+دقیقا همین و بلد نیستی

با پررویی زین و کنار زد شروع به گشتن کرد و آخر سر باکسر مشکی که به شدت تنگ و کوتاه بود رو در اورد و تو صورت زین پرت کرد

-این تنگه اذیتم میکنه بیا این ور

+همینو بپوش وگرنه مجبورت میکنم بدون باکسر بری

زین پوفی کشید و به ساعت نگاه کرد شیش و نیم بود و میدونست لویی قصد کوتاه اومدن نداره پس باکسر رو از زیر حوله پوشید و بعد حولش رو انداخت صدای سوت لویی که پشتش ایستاده بود باعث شد سرخ شه.

+پسر حیف این که دست نخورده‌است لیام چقدر خره که ترتیبتو نداده

زین فقط با عجله شلوارش رو پوشید که بیشتر از این خجالت زده نشه.

-خفه شو فعلا کون تو بهترینه بین اعضای خونه! اگه به این باشه منو لیام روزی سه بار ترتیبتو بدیم

+دیگه داری زر میزنی...برای منم شام بیارین از اون قرار کوفتیتون!

-یه پیام بهم بده یادم نره

+صدتا میدم

گفت و از اتاق بیرون رفت زین تیشرتش رو از سرش رد کرد و جلوی آینه رفت تا به خودش برسه از توی کشو گوشواره‌های اهدایی لیام رو در اورد و یه ست مشکیشو به گوشش وصل کرد کمی مرطوب کننده به دست و صورت و گردنش مالید و با ادکلن دوش گرفت سشوار و روشن کرد و به جون موهاش افتاد تا بالاخره مدلی که میخواست و در بیاره با دیدن مداد چشم سیاه تو کشو با دودلی دستش رو دراز کرد و برش داشت! به هیچ وجه از کارش مطمئن نبود اما زیر چشماشو سیاه کرد قبلا زیاد انجامش داده بود اما حالا شک داشت که لیام خوشش میاد یا نه! ولی خب دیگه راه برگشتی نداشت. کتش رو تنش کرد و پالتوشو روی ساعدش انداخت قبل از اینکه لیام وارد اتاق بشه به آشپز خونه رفت تا کمی از آبنبات ها کوچولویی که فقط خودشو لویی از وجودشو با خبر بودن بخوره! میترسید هیجان باعث افت قندش بشه مشغول آب خوردن و جویدن آبنبات بود که لویی داخل شد و با دیدن زین چشماش به گرد ترین حالت ممکن رسید

+وات د فاک!!!! پسر میخوای لیام و سکته بدی؟

زین چشماشو درشت کرد و با تعجب گفت:

-نه! مگه چی کار کردم!

+شت چشماتو اینجوری نکن بدتر شد! اوه گاد دلم میخواد مختو بزنم سکسی!

لویی نمایشی لبشو گاز گرفت و ابرو بالا انداخت. زین خندید و با استرس گفت:

-واقعا خوب شدم؟

+خوب چیه خر؟ عالی شدی!

-اممم خب پس من میرم پایین به لیام بگو دم در ساختمون منتظرشم!

+نه نرو میدزدنت

زین خندید و از خونه بیرون رفت با صدای در لیام از اتاق خارج شد و همونطور که دکمه های پیراهن آبی نفتیشو میبست پرسید

-کی رفت بیرون؟!

لویی تو درگاه آشپز خونه ایستاد و با دیدن لیام توی اون پیراهن و شلوار پارچه‌ای مشکی نیشخندی یه به نقشه‌ی عملی شدش زد.

+زین بود! گفت دم ساختمون منتظرته

اخمای لیام تو هم رفت

-هوا سرده سرما میخوره چرا گذاشتی بره؟!

+به جا غر زدن زود بپوش برو سرما خوردن که هیچی باید نگران باشی دوست پسر تو انگشت نکنن

اخم لیام غلیظ تر شد و به اتاق برگشت.

-لویی به نظرت کراوات ببندم یا زیادی رسمیه؟!

لویی از همون آشپزخونه داد زد

+خرسای گنده قدرت انتخاب ندارین؟!...نبند زیادی رسمیه

لیام بی حرف کتش رو پوشید و دستی به موهای تافت خوردش کشید. شیشه‌ی ادکلن رو روی خودش خالی کرد و با برداشتن سوئیچ ماشین لویی و کیف و پالتو و گوشیش به راه افتاد

-لویی بازم ممنون بابت ماشین

+خفه شو!...شام من یادتون بره درو قفل میکنم مجبور میشین سکس تو راه پله رو امتحان کنیدا!!!

-باشه بابا....واست میفرستمش

+اوکیه

-خب پس خداحافظ تا برمیگردم چیزی و من جمله خودتو نابود نکن

+گمشو فقط

لیام با خنده در و بست و با عجله به پارکینگ رفت سوار ماشین شد با خروج اتوموبیل از ساختمون زین رو کنار دیوار دید ماشین و متوقف کرد و پیاده شد. زین متوجه شد و جلو اومد. لیام خواست مثل یه جنتلمن در و براش باز کنه اما با دیدن چهره‌ی زین تو همون نور نه چندان زیاده خیابون خشکش زد! با دهن باز به چشماش خیره شده بود
و تنها یه کلمه تونست حالش رو بیان کنه.

+فاک!

زین با استرس خندید

-چیشده لیوم؟

لیام آب دهنشو قورت داد و در و برای زین باز کرد.

+چشمات لعنتی!

زین لبخند شیرینی زد و مطمئن شد که لیام این کار جدید رو پسندیده خم شد و آروم لباشو بوسید و بعد سوار ماشین شد لیام با بی قراری در و بست و خودش هم تو ماشین جای گرفت. چند ثانیه به صورت زین خیره شد و بعد راه افتاد. زین توی یه کلمه فوق العاده شده بود و لیام هیچ ایده‌ای نداشت که چطور تا آخر شب قراره طاقت بیاره و اون پسر رو قورت نده!

برای تولد زین برنامه‌ی بی نقصی چیده بود و امیدوار بود همه چیز درست پیش بره!

+ام اول برای لویی غذا بفرستیم چون ممکنه تا دیر وقت بیرون باشیم

-باشه عزیزم

زین آروم گفت و دوباره خیره بودن به لیام رو ادامه داد. حس میکرد زیبا ترین مرد جهان رو کنار خودش داره! باید اعتراف میکرد که توی کت و شلوار به شکل غیر قابل باوری جذاب به نظر میرسه! لیام نگاه زین رو حس میکرد اما مطمئن بود اگه سرش رو برگردونه اونقدری محو زین میشه که تصادف کنن!

ماشین رو کنار اولین رستورانی که دید نگه داشت و بدون نگاه کردن به زین پیاده شد خیلی سریع دو مدل غذا سفارش داد و آدرس و هم براشون نوشت و بعد از پرداخت هزینش بیرون اومد!
خب لیام کاملا روی مود خوبی بود و عیبی نداشت لویی هم از این قضیه سود ببره.

توی مسیر تا رسیدن به مقصد هر دو سکوت کرده بودن و تلاش میکردن خودشونو کنترل کنن!
لیام تو امتداد رودخونه حرکت میکرد تا وقتی که به جای نسبتاً خلوتی رسید که چیزی شبیه اسکله داشت و چند تا قایق کوچیک کنارش بودن.
ماشین رو همون کنار پارک کرد و خواست پیاده بشه که بازوش بین دستهای زین اسیر شد برگشت و با منتظر نگاهش کرد. زین لبشو گاز گرفت و گفت:

-خیلی جذاب شدی لیام!

بلافاصله خم شد و لبهای لیام رو بوسید. لیام به چشمهای زین که امشب قصد کشتنشو داشتن نگاه کرد و ترجیح داد پیاده بشه تا زودتر به برنامه مورد نظرش برسه. چرخید و در ماشین رو برای زین باز کرد تا پیاده بشه. دستش رو پشت کمرش گذاشت و بعد از قفل کردن ماشین سمت همون اسکله راه افتادن!

مردی که لیام رو از قبل می شناخت جلو اومد و با هر دو دست دادو بعد به سمت یکی از همون قایق های کوچیک راهنماییشون کرد. اول لیام وارد قایق شد و زین با دیدن تکونای شدید اون قلبش فرو ریخت! با ترس دستش رو تو دست دراز شده ی لیام گذاشت بدون توجه به هیچ چیزی چشماشو بست و خودش رو تو بغل لیام پرت کرد و واقعا خوشحال شد که بین بازوهای اون فرود اومد و با وجود تکونای شدید قایق توی آب نیوفتادن. لیام آروم خندید و زین رو محکم تر بغل کرد و همونجور نشست. قایق توسط همون مرد حرکت کرد و زین تکونی خورد. لعنتی اون قایق زیادی شل و لق یه نظر میرسید یا همشون همینن؟!

لیام موهای زین رو بوسید و زیر گوشش زمزمه کرد

+میترسی ازش؟!

-اممم...نه فقط خیلی تکون نمیخوره؟!

+نه این عادیه...بهش فکر نکن

-مگه میشه بهش فکر نکنم..فاک خیلی شله!

+زینی؟

-بله؟!

+لاو بایتای رو گردنم کمرنگ شدن!

زین همونطور که سرش تو گردن لیام مخفی شده بود خندید. میدونست این یه روش برای پرت کردن حواسشه و خب اونم از خدا خواسته چند تا بوسه رو گردن لیام گذاشت و پوست خوش عطرش رو گاز گرفت. لیام تو یه حرکت اونو روی پاهاش نشوند گردنش رو خم کرد. تا زین رو بیشتر حس کنه عجیب بود که تو اون سرما حالا هر دو داغ و تب دار شده بودن!

گوشه و کنار گردنش توسط زین مکیده و کبود شده بود نمیخواست ازش جدا بشه اما با توقف قایق هر دو به اجبار از هم جدا شدن و زین با چرخوندن سرش و دیدن منظره‌ی مقابلش زبونش کاملا بند اومد.

قایق تفریحی سفید رنگی که تعداد زیادی بادکنک طلایی بهش متصل بود و ریسه‌هایی با نور ‌های سفید و زرد دور بدنش رو‌پوشونده بود. وقتی سرش رو برگردوند متوجه شد که پلکانی و برای ورود به قایق آماده کردن و لیام با لبخند نگاهش میکرد. وقتی ریکشنی از زین ندید دستش رو زیر زانوش گذاشت و اونو بلند کرد تا از پله ها بالا بره. زین فقط به لیام خیره بود و به محض پایین اومدن از بغل لیام و رسیدن پاش به سطح قایق لبهاشو به لبهای لیام چسبوند و مشغول بوسیدنش شد.

واقعا سورپرایز شده بود! کمی بعد فاصله گرفت اما چشماشو باز نکرد.

+تولدت مبارک زین!

پلکهاش از هم باز شدن و چهره‌ی خندون لیام مقابلش قرار گرفت.

-تو دیوونه‌ای!

نگاهی سر سری به قایق انداخت و با لبخند ادامه داد

-این فوق العاده است....خدایا تو باعث میشی قلب من به سرعت نور بتپه!

لیام دستی برای مرد تکون داد به منظور درست بودن همه چیز و رفتنش رو تماشا کرد. زین سر لیام رو به طرف خودش چرخوند و روی لب هاش زمزمه کرد.

-خیلی دوستت دارم لیوم!

+منم همینطور عسلم!

دست زین رو گرفت و همراه خودش به طرف قسمت جلویی قایق برد.

یه میز سفید طلایی که شامشون روش بود اونجا قرار داشت لیام جلو رفت و صندلی رو عقب کشید بعد پشت زین ایستاد و کمک کرد تا پالتوشو در بیاره. اونو به پشتی صندلی آویزون کرد و همزمان با نشستن زین صندلی رو کمی جلو کشید. جنتلمن بودن لیام امشب به شدت تو چشم بود و زین نمیتونست قربون صدقه‌ی مردش نره!

لیام روی صندلی مقابل زین جا گرفت درب سوفله خوری ها رو برداشت و بخار سفیدی از اون غذاهای خوش رنگ توی ظرفا بلند شد و حالا عطرشون رو هم به رخ میکشید. لیام بی حرف اول برای زین و بعد برای خودش غذا کشید و لیوان هاشون رو از شامپاین پر کرد.

-این حجم از جنتلمن بودن کار دستت میده لیام!

لیام نرم خندید و گفت:

+واسه اون بعد تصمیم میگیریم فعلا غذا تو بخور...اگه سردته میتونیم بریم تو اون اتاقک...مجهزه!

-نه خوبه...ممنونم تو شگفت انگیزی!

+هی اینو نگو من فقط میخواستم خوشحال شی! امشب یه شب مهمه!

-کاش میتونستی بفهمی الان چقدر دلم میخواد تورو به جای این غذا قورت بدم!

+بعدا وقت هست بیب!

زین سری تکون داد و مشغول خوردن شد. توی سکوت غذاشونو خوردن و از تماشای شهر روشن از بین اون آب های تاریک لذت بردن!
زین لیوان شرابش رو بلند کرد و کنار نرده‌های قایق ایستاد و واقعا خوشحال بود که به خاطر وزن و حجم بالای قایق از تکونای شدید خبری نیست. آروم محتویات لیوانش رو مزه میکرد و به موج های کوچیک روی سطح آب نگاه میکرد.
دست گرمی دورش حلقه شد. لیام از پشت بغلش کرد و شقیقش رو بوسید. هوا سرد بود اما تو اغوش هم هیچ چیز اذیت کننده‌ای وجود نداشت سکوت کاملا خودش رو به رخ میکشید و اجازه میداد صدای نفس هاشون به گوش یکدیگه برسه!

+واست کیک نگرفتم! چون میدونستم نمیزاری بخورم و منم طاقت نداشتم فقط نگاه کنم!

زین سرش رو به شونه لیام تکیه داد و از همونجا به صورتش نگاه کرد

-وقتی یه کاپ کیک خوشمزه همینجا دارم اونو میخوام چیکار؟

لیام خندید و فندک و شمع کوچولویی که تو جیبش داشت رو بیرون کشید دستاشو از کنار بدن زین رد کرد و اونا رو مقابل خودشون گرفت شمع رو تو دستش روشن کرد و گفت:

+بدو یه آرزو کن تا دستم نسوخته

زین با تموم وجودش لب زد

-فقط میخوام تو تا آخرش تو زندگیم باشی

خم شد و شمع رو فوت کرد وبه دیوونه بازیشون خندید!

+تولدت مباررررک!

زین کمی به سمت چپ متمایل شد تا لیام و لبخندش رو ببینه!

-تو خوشگل ترین آدم دنیایی!

+اوه یه نفر اینجا هنوز خودشو ندیده!

-این همیشگیه؟!

+چی؟

-حسمون!

+میترسم از روزی که نباشه!

-منم همینطور

+میخوام واسه همیشه داشته باشمت

-منم همینو میخوام...نمیخوام این آرامش بره! آرامش من تویی!

+میدونی من عاشقتم..اونقدر که محاله دست از توبردارم! پس فکر کنم همیشگیه!

-تصور داشتنت تا ابد دیوونه کننده است!

+منو تو که خیلی وقته دیوونه‌ایم مگه نه؟!

-جنون من برای تو تموم شدنی نیست!

+دوستت دارم!

-دوستت دارم!

+سردته؟

-اوهوم!

+بیا بریم داخل!

به سمت اتاقک قدم برداشتن و با ورودشون موجی از گرمای لذت بخشی به طرفشون هجوم آورد. چشمای زین مشغول بررسی اتاقک شد کنار در ورودی یه در دیگه بود که با توجه به شکلک روش حموم یا دستشویی بود یه قفسه‌ی چوبی یه صندلی و یه تشک با ارتفاع اونجا بودن اما بیشترین چیزی که به چشم میومد جعبه‌ی کادویی روی تشک بود.
زین به سمت لیام چرخید.

-اون چیه؟!

+هدیه‌ی تولدت!

-اوه لیام این اصلا نیاز نبود! همه چی زیادی خوبه

با ناله گفت اما با ذوق به سمت جعبه بزرگ رفت و بعد از دراوردن کفشاش چهار زانو روی تشک نشست جعبه رو نزدیک کرد و مشغول باز کردنش شد با دیدن چیزی که داخلش بود لبشو محکم گاز گرفت

-خدایا! لیام!

گیتار مشکی رنگی که به وضوح کیفیت بالاش به چشم میومد رو از جعبه بیرون آورد و تازه متوجه نوشته‌ی روی گیتار شد. با خط قشنگ و رنگ طلایی روش حک شده بود

"Yellow & Red"

+نمیخوای یه آهنگ مهمونمون کنی آقای مالیک؟

زین لبخند عمیقی زد و لیامی که کنارش نشسته بود رو نگاه کرد این پسر خودش خبر داشت که چه معجزه‌ایه؟!
مشغول کوک کردن گیتار شد میتونست با یه آهنگ عمق احساسش رو‌نشون بده!

-دلم میخواد انقدر که خوبی خفت کنم لیوم

لیام خندید و نگاهش رو از دستای زین به چشمای عسلیش داد و منتظر شنیدن صدای بهشتیش شد. زین مشغول زدن نت ها شد و بعد خیره به چشمهای لیام شروع به خوندن کرد

Climb on board
We'll go slow and high tempo
Light and dark
Hold me hard and mellow
I'm seeing the pain, seeing the pleasure
Nobody but you, 'body but me
'Body but us, bodies together
I love to hold you close, tonight and always
I love to wake up next to you
I love to hold you close, tonight and always
I love to wake up next to you
So we'll piss off the neighbors
In the place that feels the tears
The place to lose your fears
Yeah, reckless behavior
A place that is so pure, so dirty and raw
In the bed all day, bed all day, bed all day
Fucking in, fighting on
It's our paradise and it's our war zone
It's our paradise and it's our war zone
Pillow talk
My enemy, my ally
Prisoners
Then we're free, it's a thin line
I'm seeing the pain, seeing the pleasure
Nobody but you, 'body but me
'Body but us, bodies together
I love to hold you close, tonight and always
I love to wake up next to you
So we'll piss off the neighbors
In the place that feels the tears
The place to lose your fears
Yeah, reckless behavior
A place that is so pure, so dirty and raw
In the bed all day, bed all day, bed all day
Fucking in, fighting on
It's our paradise and it's our war zone
It's our paradise and it's our war zone

گیتار رو روی زمین گذاشت و به طرف لیام رفت همونجور که میخوابوندش لبهاشونو به هم چسبوند و مشغول بوسیدنش شد! واقعا بعضی وقتا قلب به حدی از احساس مملو میشه که راه چاره‌ای برای بهتر شدنش جز متوسل شدن به همون کسی که باعث این اتفاقه پیدا نمیشه!

بوسشون کم کم خیس شد اما لیام متوقفش کرد و نشست بدون حرف جعبه رو کنار زد و کتش رو در آورد زین هم کارش رو تکرار کرد با این تفاوت که تیشرتش رو هم اضافه دونست و از تنش بیرون کشید. لیام جلو اومد روی زین خیمه زد

+شب تولدم تو تاپ بودی!

-خب؟

+خودت بقیشو حدس بزن!

⛔🔞

گفت و لبهاشو روی لبهای زین گذاشت شروع به مکیدن لب پایینش کرد. زین حدس میزد منظور لیام چیه و خب مشکلی هم نداشت به هر حال یه روزی باید این اتفاق میوفتاد و شاید تا الان خیلی دیر هم شده بود. دستای زین پیش رفتن و دکمه‌های پیراهن لیام رو‌دونه دونه باز کرد سرانگشتاشو روی سینه‌ی داغ لیام کشید با چنگ زدن به کمرش اونو به بدن خودش نزدیک تر کرد. با برخورد بالا تنه‌ی لختشون به هم هر دو ناله کردن و بوسه‌شون عمیق تر شد.

زین با لذت زبون لیام رو بین لبهاش گرفت و ساک زد. لیام بیکار ننشست و دستش رو روی سینه های زین میکشید و با انگشتاش اونا رو نوازش میکرد.

به قصد نفس گرفتن جدا شدن و لیام پیراهنش رو از تنش بیرون کشید. اینبار لبهاشو به گردن زین رسوند و لیسش زد صدای ناله‌ی زین جری ترش کرد و باعث شد دوباره و دوباره کارش رو تکرار کنه به نرمی پوست لطیفش رو میمکید و لاو بایت های کوچیک اما زیاد روی گردنش میکاشت! زبونش رو از روی خط فک زین کشید و تا ترقوه‌اش رو لیس زد.

پایین تر رفت و لبهاشو دور نیپل سیخ شدش گذاشت و خیلی نرم مک زد. زبونش رو دورش تاپوند و گاز گرفت! سرش رو بلند کرد و صورت سرخ شده‌ی زین رو نگاه کرد پایین رفت و زبونش رو خیس روی ناف و شکمش کشید! و طبق انتظارش ناله‌ی زین رو درآورد با شیطنت دندوناشو محکم تو پوستش فرو کرد

-آخ! چته وحشی؟

+عه با ددی مودب باش

زین با همون قیافه‌ی خمار خندید و گفت:

-همش یه باره یه لطف بزرگه امشب! تا میتونی استفاده کن!

+پس تا صبح قراره به فاک بری بیبی!

گفت و کمربند زین رو باز کرد. از روی شلوار دیک زین رو مالید برجستگیشو حس میکرد پس شلوار و باکسرش رو باهم کشید پایین و دستش رو دور دیک قرمزش حلقه کرد با انگشت شستش آروم کلاهکش رو نوازش کرد و پریکام کمی که باعث مرطوب شدنش شده بود رو پخش کرد. سرش رو پایین برد و سر دیک زین رو وارد دهنش کرد.

-شت! چه داغه!...همش لیام همشو بکن تو دهنت

لیام اطاعت کرد و تو یه حرکت تمام دیک زین رو وارد دهنش کرد. کمر زین به شدت بالا اومد و بعد به تشک کوبیده شد. لیام همونطور که با لذت دیک زین رو ساک میزد دستاشو بالا برد و نیپل های زین رو بین انگشتاش فشار میداد.

-بسه!..آه دارم...فاک!

لیام با صدا دیکش رو از دهنش خارج کرد و بعد شلوار و باکسر زین رو کامل بیرون کشید.

+نمیخوای منو آماده کنی؟!

زین با بیحالی نشست و لبهای لیام رو به دهن کشید و دستش رو وارد باکسرش کرد با حس گرما و خیسی دیکش ناله‌ای کرد و عقب رفت. لیام زودتر کاملا لخت شد و روی زانوهاش ایستاد

+دهنت زین!

زین نیشخند زد! پس بیبی بویش ددی بودن رو هم بلد بود با فاصله از لیام چهار دست و پا شد و نگاهش رو از روی دیک سیخ شده ی لیام به چشماش داد. لبش رو لیسید و گاز گرفت.

لیام ناله‌ای کرد و مشغول هندجاب دادن به خودش شد. اون چشمای لعنتی امشب به حد مرگ هورنیش میکردن. زین همونجور جلو رفت رفت دست لیام رو پس زد بدون قطع کردن ارتباط چشمیش زبونش رو دورانی رود دیک لیام چرخوند و وارد دهنش کرد. لیام آه بلندی کشید و به موهای زین چنگ انداخت

+آههه!...تو امشب منومیکشی!...دلم میخواد چشماتو به فاک بدم...لعنت بهشون

چشمای لیام بسته بودن و باعث شدن زین با دهن پر صدایی به منظور اعتراض در بیاره اما وقتی جوابی نگرفت دندوناشو خیلی آروم روی پوست دیکش کشید که باعث شد لیام مثل برق گرفته‌ها تکونی بخوره با درد به زین نگاه کرد و زین که حالا به خواستش رسیده بود شروع به تکون سرش کرد زبونش با مهارت همه جا کشیده میشد و بزرگتر شدن لیام رو حس میکرد. لیام با لذت به زین و پوزیشنی که داشت نگاه میکرد و نمیدونست باسنش به عمد یا سهوا همراه با تکونای سرش انقدر قشنگ حرکت میکنه زین سرش رو کمی فاصله داد و با انگشت آب دهن و پریکامی که کش اومده بود رو جمع کرد و خورد لیس محکمی به سر دیکش زد و عقب تر رفت.

+همینجوری پشتتو بکن بهم

زین چرخید و گفت:

-لوب نداری؟ من نمیزارم خشک به فاکم بدیا!

لیام خندید و دیکش رو بین لپای باسن زین گذاشت

+مگه دست توعه

-لیام خواهش میکنم من پاره میشم!

+اون وقتایی که تو از لوب خوشت نمیومد و من پاره میشدم و یادت رفته؟

-عوضی مگه داری انتقام میگیری؟!

+شاید!

گفت و خودش رو آروم تکون داد که باعث شد هر دو آه بکشن لیام از حس گرمای باسنش و زین از حجم بزرگی که بین پاهاش بود! لیام خم شد و از تو جیب کتش شیشه‌ی لوب کوچیکی رو در آورد و به نفسی که زین از سر آسودگی کشید خندید!

پایین رفت و اول سوراخ به شدت تنگش رو بوسید زبونش رو روش کشید و با شنیدن ناله‌ی زین یه این فکر کرد که شاید زین اونقدر هایی که ادعا میکنه تاپ نباشه!
بعد از اینکه به خوبی سوراخش رو خیس کرد لوب رو روی سوراخ و انگشتاش خالی کرد و به آرومی انگشت وسطش رو وارد کرد‌ زین نفسش رو لرزون بیرون داد اما چیزی نگفت برای همین لیام بعد از چند بار تکون دادن انگشت دومش رو هم وارد کرد که زین که به جلو خم شد. لبهاش و روی لپای باسنش گذاشت و همونجور که انگشتاشو تکون میداد پوستش رو میمکید و کبودی هایی رو به جا می گذاشت طبق آناتومی بدن خودش به جایی که فکر میکرد پروستات زینه ضربه زد و با تکون شدید بدنش از انتخاب درستش مطمئن شد اونقدری حواس زین پرت شده بود که ورود انگشت سوم لیام رو حس نکرد!

بعد از اینکه به خوبی آماده شد انگشتاشو بیرون کشید که زین ناله‌ای کرد و خودش رو به امید پر شدن دوباره عقب کشید!

لیام آروم خندید و به این فکر کرد بعدا قراره حسابی دوست پسر به شدت تاپشو اذیت کنه! سر دیکش رو آروم وارد سوراخ زین کرد و باعث گشاد شدن چشماش شد.

-فاک فاک فاک...لعنت به دیکت لیام!

لیام با بدجنسی خودش رو تا ته وارد کرد و جیغ ها و فحش های زین رو به جون خرید! اجازه داد زین کمی ریلکس شه و بعد آروم تکون خورد. باقی مونده لوب رو روی قسمتی از دیکش که بیرون بود خالی کرد و دوباره تا ته داخل شد اینبار ناله‌ی زین تا حد زیادی از لذت بود و لیام به خوبی اینو فهمید پس تلمبه زدن رو شروع کرد و سعی کرد به همون جهتی که انگشتاش پیدا کرده بودن ضربه بزنه و به زین لذت بده
با برخوردش به اون ناحیه زین از لذت هق هق کرد و سرش رو توی بالش فرو کرد
لیام از حس اون گرمای لعنتی دور خودش آروم ناله میکرد.

+آه لعنتی من چطور از این گذشتم؟

-خفه شو! آه...سریعتر!

+سریع تر چی؟

-به فاکم بده...آههه

+پس میخوایش!!!

-شت آره...

لیام سریع تر حرکت کرد و میدونست هر لحظه ممکنه بیاد.

+زین..من..

-همونجا لیام! میخوام حسش کنم

+آههه

ناله‌ی بلندی کرد و خودش رو خالی کرد و متوجه شد زین هم اومده نفس عمیقی کشید و دیکش رو بیرون آورد زین همونطور روی شکمش دراز کشید و از درد صورتش رو جمع کرد

-فاک بهت پین!

لیام کنار زین دراز کشید و خندید اروم موهاش رو نوازش کرد و به چشمایی که حالا زیرشون به خاطر اشک سیاه تر شده بود نگاه کرد.

+عاشق چشماتم!

زین اخم کرد و گفت:

-فکر میکنی با یه جمله ی عاشقانه خر میشم؟! نخیر تا دوازده ها بار خشک به فاکت ندم آروم نمیشم لیام

لیام بلند خندید! زین غرغرویی که تازه به فاک رفته با این مدل چشماش خیلی سریع به بالای لیست علاقه‌مندی هاش از زین رفت!

+وای خدا عاشقتم گربه کوچولو

-کوچولو تویی

+مطمئنی؟

-خفه شو! لعنت بهش دیک نیست که انگار چهارتا بادمجونه!

لیام کنترل خندشو از دست داده بود زین بدون اینکه حتی یک سانت تکون بخوره غر میزد و به لیام فحش میداد. ولی خب توی دلش اعتراف کرد که قطعا این بهترین تولدش بوده!

******

لیام تو یه پارت از یه ساب کیوت به تاپ تبدیل شد خدا ازم نگذره😂

بازم میگم دوستون دارم و مرسی که همراهی میکنید💛❤

Continue Reading

You'll Also Like

88.9K 14.3K 48
[COMPLETED] 💣"بادیگارد" یعنی محافظ شخصی، کسی که وظیفه داره از جونت محافظت کنه. 💥حالا چی می‌شه اگه وظیفه‌شناسی جاش رو به احساسات بده؟ 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺...
112K 13.3K 33
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...
38.1K 6.5K 45
هری :چرا انقدر اذیتم کردی؟؟ لویی : چون خودت بهم اجازه دادی... هری : ولی تو جون منی ، بخشی از وجود منی لویی : همینم بهم قدرت میداد !!! زمان آپ هر پنجش...
8.4K 2K 16
جایی که لویی یه شاعر شناخته نشده‌ست و هری مجذوب شعر های اون می‌شه. __________ "خیلی دوستت دارم هری. انقدر دوستت دارم که هنوزم فکر می‌کنم انبساط هوا ف...