H E L P M E .

Par loulouTomlinson91

51.9K 12.8K 13.1K

❌COMLETE❌ ژانر : تخیلی .ارواح _ رومنس #1-larry #-Harrystyles #1-louis and ... :کمکم کن :چطوری? :من و از دست... Plus

A
B
C
D
E
F
G
H
I
J
K
L
M
N
O
P
Q
R
S
T
U
V
W
X
Y
Z
AA
CC
DD
EE
FF
GG
HH
II
GG
🚨
kk
L . END

BB

1.1K 306 365
Par loulouTomlinson91

لویی رو یکی از مبل های چرمی قهوه ای اتاق کار هری نشست و سرشو سمت چپ کج کرد تا هری که پشت میز کارش نشسته رو ببینه

:میتونی شروع کنی لویی من چند لحظه کار دارم

و بعد با دست به دری که چند متر اون طرف تر بود و لویی قبلا هم اونجا رو دیده بود اشاره کرد

لویی کف دستاشو روی ران هاش کشید و لبخندی زد

:زیاد گشنه نیستم , صبر میکنم

با استرس پاشو تکون داد و به هر جایی جز هری نگاه کرد
اگه هری بفهمه چی در موردش فکر میکنه ?
اینکه با یه روح رابطه داره !

سرشو تند تند تکون داد و بعد اینکه فهمید هری با تعجب داره نگاهش میکنه خشکش زد

:ع..عام , تو اتاق منتظرتم

از جاش بلند شد و خواست سمت اتاق بره اما وقتی دید هری هم از جاش بلند شد ایستاد تا با هم برن

هری لبخندی زد و دستشو پشت لویی گذاشت واونو به جلو هدایت کرد
همراه هری وارد اتاق شدن و بعد شستن دستاشون هری کتشو دراورد و اویزون کرد و پشت میز نهاری که چیده شده بود نشست

:از هرکدوم یه چیزی سفارش دادم , میدونم سبزیجات دوست نداری

لویی با تعجب به بسته ی سفید رنگ روی میز نگاه کرد

:این چیه?

:وقتی خواستی بری با خودت ببرش , برات کیک گرفتم

لویی که دهنش هر لحظه باز تر میشد به هری نگاه کرد

:واو , میشه الان بخورمش?

:نه , الان وقت نهاره اونو ببر خونه برای صبحانه بخورش

لویی چنگالشو برداشت و کمی از غذاشو خورد

:چرا صبحانه , برای شام میخورمش  حس میکنم کل عمرمو شیرینی نخوردم

هری کمی از نوشیدنیش خورد و به لویی نگاه کرد

:چون که شام و خونه ی ما دعوتی

لویی سرشو بالا گرفت

:چی? ... مهمونی دارین !

:یه دور همی کوچیکه , خواستم تو هم باشی

لویی با لبخند سرشو تکون داد , اون عاشق خونه ی هری بود , اونجا خیلی خوب ....

:هی ... اون دختره ...

:خدای من , حتی انه هم تحملشو نداره , نه اون نمیاد

:خب , اونطوریام نیست , یعنی

:مشکلی نیست لویی ,من تو ارچر و ادریا و آنه اوکی?

:اوکی , یه جورایی حس میکنم داری بخاطر من از دوست دخترت فاصله میگیری

:نمیخوام ناراحتت کنم

لویی چنگالشو روی غذا کشید و لبخند خجالتی زد

:ممنونم

بعد خوردن نهار هردو برگشتن داخل اتاق کار هری و لویی در مورد اینکه چه لباسی بپوشه با هری حرف زد

:فقط کت شلوار نپوش

لویی خندید و به کت هری اشاره کرد

:دوست داری فقط خودت رئیس باشی?

از جاش بلند شد و سمت میز هری رفت

:میخوام پشت میزت بشینم باید این فکرو که فقط خودت رئیسی از سرت بیرون کنی هری

هری خواست بلند بشه و صندلیشو به لویی بده ولی وقتی لبخند و شیطنت روی صورت لویی رو دید خواست این لحظات و بیشتر نگه داره پس دستاشو به دسته ی صندلی محکم کرد

:من رئیسم از اینجا تکون نمیخورم اقای تاملینسون

لویی دستاشو به کمرش زد

:اوی اوی , الان وقت اداری نیست پس تو قدرتی نداری الان پاشو

:مگه سیندرلاست که از نصف شب بگذره قدرت جادوییش کم بشه

: هری! God damn سیندرلا قدرت جادویی نداشت , جادویی که براش خرج کرده بودن تا نصف شب فقط دووم داشت

هری شونه هاشو بالا انداخت

:برای چند نفر که داستانشو گفتم همینطور تعریف کردم

:نههههه! تو یه مجرمی هری , برای کدوم بدبختی داستان و چپکی گفتی! دفعه ی بعد کتابشو بخون , حالا بلند شو

:نچ

:موهاتو میکشما

هری دستشو بالا اورد و رو به روی سینه ی لویی گرفت

:فکرشم نکن بذارم به موهام دست بزنی

لویی دستشو بالا برد و وقتی تمام فکر هری به موهاش رفت چرخید و روی پاهای هری نشست

اما لبخند پیروزیش زیا دووم نیاورد وقتی دیک هری رو درست پشت خودش حس کرد

لبخند زورکی زد و از جاش بلند شد

:خببب , صندلی ریاست به من نمیاد ... من دیگه برم بابت نهار ممنونم

هری سرشو تکون داد

:برای شام میبینمت لویی

:باشه

لویی درو بست و برای ورونیکا که انگار میخواست چیزی بهش بگه دستی تکون داد و از اتاق بیرون رفت

پله ها رو تند تند پایین رفت و حس اینکه تپش قلبش با هر لحظه بیشتر فکر کردن به هری بالا و بالا تر میرفت داشت عصبیش میکرد

................

وقت اداری تموم شده بود و لویی برای بار پنجم داشت پوشه ی آماریشو بارگیری میکرد

:هی لویی , نمیخوای تمومش کنی?

:عا .. من چند دقیقه کار دارم

:باشه پس , من میرم

:خدانگه دار دیوید

وقتی دیوید از اتاق بیرون رفت لویی خودشو رو صندلی به عقب هل داد و دور خودش روی صندلی چرخید

وقتی صدای تموم شدن بارگذاری رو شنید سمت کامپیوترش رفت و پوشه هایی که باز کرده بود و بست و دستگاه و خاموش کرد

نگاهی به ساعتش انداخت
فقط یک ساعت برای برگشتن به خونه , آماده شدن و  رفتن به مهمونی وقت داشت و این بیشتر بهش استرس میداد

نفس عمیقی کشید و کیفشو برداشت کتشو روی دستش انداخت و نگاهی به میز کرد تا چک کنه که چیزی رو جا نذاره

از اتاق بیرون اومد و بعد قفل کردن در سریع از ساختمون بیرون رفت تا اینکه با هری که از پارکینگ به داخل ساختمون میومد مواجه شد

:هری?

:دیوید گفت کار داشتی

:خب , اره ولی تموم شد

:خواستم بگم برای شام خودم میام دنبالت باشه ?

:باشه

:ماشینت اونجاست ?

لویی سرشو تکون داد و همراه هری سمت ماشینش رفت

توی مسیر برگشت اونقدر فکرش درگیر بود که هیچی از زمان و نفهمید , نمیدونست چشه , میدونست یه چیزی این وسط درست نیست اما در ظاهر همه چی خوب بود !

یه تی شرت راه راه سبز و سفید با یه شلوار قد نود پاکتی پوشید و بند کتونی های سفید و مشکیشو بست

چیزی جز گوشی و کیف پولشو لازم نداشت پس کمی بخودش عطر زد و از اتاقش بیرون رفت

:پسر خوش تیپ کجا با این عجله

:اوه دروتی ترسوندیم , برای سام خونه ی هری دعوتم ...

سر جاش ایستاد و انگار که تازه یادش اومده بود هری میاد دنبالش سمت دروتی راه افتاد

:گفت میاد دنبالم

:چه رئیس باحالی , البته رئیسی که فقط بیست و ...

:هفت

:اره کسی که ۲۷ سالشه چیزی برای غر غر کردن نداره

لویی خندید و سرشو پایین انداخت

:اره باورم نمیشه چهار ساله میشناسمش ولی باور کن بحث در مورد کارش که میاد وسط عین این مردای چهل ساله میشه

دروتی خندید

: از کجا کیک خریدی?

: من نخریدم هری خرید

دروتی خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای زنگ در سمت آیفن رفت

:بله ... اره بفرمایید

برگشت و به لویی نگاه کرد

:رئیس چهل ساله ات اومد

:دروتییی! لطفا .. من دیگه میرم

لویی سمت در رفت و با دیدن هری بهش لبخند زد
در ماشین و باز کرد و خواست سوار بشه که هری پیاده شد
سمت خونشون رفت و بعد چند لحظه سریع برگشت

لویی که داشت کمربندشو میبست با تعجب به هری نگاه کرد

:خونه ی ما چیزی داشتی?

:نه , فقط به دروتی سلام کردم

:خدای من هری تو رو باید با عنوان مجسمه ی ادب بذارن وسط شهر

هری خندید و از خونه ی لویی بیرون اومد
تو مسیر هر کدوم اونقدر حرف برای گفتن داشتن که لویی باز یادش رفت چرا اشفته بوده , انگار همه چی با کنار هری بودن حل میشد .. هرچند موقت .

شام مثل دفعه ی قبل خوب بود و بهتر هم شد وقتی اونها هیچ مزاحمی و دور و برشون نبود
البته که همه جز هری تو اینکه جولیا یه مزاحمه اتفاق نظر داشتن

اما برعکس تمام نظر ها نسبت به جولیا
طرز عجیبی همه عاشق لویی بودن , آدریا برای شام کنار لویی نشست و آنه در مورد کار توی شرکت هری ازش میپرسید ... و لویی توی عمرش هرگز انقدر توجه رو بخودش ندیده بود

خوشحالی باعث ترشح شدن هورمون های نشاط میشدن , لبخند اونو درخشان تر میکرد و حس خوب توجهی که بهش میشد یقینا اونو ستاره ی اون شب کرده بود

اما همه ی اینها به یکباره فرو ریخت وقتی لویی حس کرد چیزی از درون داره به شکمش فشار میاره

صورتش مچاله شد و کاد و چنگالشو داخل بشقاب رها کرد

:لویی? عزیزم خوبی?

لویی دستشو بالا اورد و از روی صندلی بلند شد

:منو ببخشید

نگاهی به اطراف کرد و هری که متوجه شد لویی جایی رو بلد نیست از جاش بلند شد و بازوی لویی رو گرفت و از پله ها بالا رفتن

آدریا :چش شد ?

آنه : نکنه غذا مشکلی داشت , بنظرت بریم ببینیم چی شده?

آرچر : لطفا غذاتونو بخورین اینجوری لویی و بیشتر معذب میکنین , هری باهاشه

هرچند همه نگران بودن اما کاری ازشون بر نمیومد و میدونستن اگه لویی حالش بد باشه هری حتما اونو به بیمارستان میبره

جلوی سینک , لویی با صورتی که بهش اب زده بود به آینه ی رو به روش نگاه کرد
هری دستشو روی پشت لویی میکشید و نگران بهش خیره شده بود

:بهتری ?

:اره

:بخاطر غذا بود ? تقریبا همه شو بالا اوردی

:نه من شام و دوست داشتم ...

:بریم دکتر , اینجوری اصلا خوب نیست

:نه هری من حالم خوبه

:ولی رنگت پریده ...

:گفتم حالم خوبه میشه بس کنی?

هری که انتظارشو نداشت لویی سرش داد بزنه دستش روی پشت لویی خشک موند

:م...میرم خونه

خواست بچرخه و از سرویس بیرون بره که هری دستشو گرفت

:بگو چی شده لویی , مگه من دوستت نیستم ? چرا دیگه باهام حرف نمیزنی?

:ما خیلیم زیاد حرف میزنیم

لویی خواست دستشو بیرون بکشه اما هری اونو سفت تر گرفت
اونو سمت خودش کشید و دستاشو روی بازو های لویی کشید و اونو رو به روی خودش نگه داشت

:نه حرف های معمولی , یه چیز هایی هست که نمیگی ... چی عوض شده ?

:هری ...

:خواهش میکنم لویی , وقتی تورو تو این حال میبینم همه چی زندگیم به هم میریزه هیچی درست پیش نمیره انگار کل زندگیم توی یه گردباد میفته و میره رو هوا

:نمیدونم

:چی?

:نمیدونم تو کی هستی , من کی ام خاطراتم با تو ,نمیدونم کدومش تویی کدومش اونه گیج شدم , نمیدونم کدوم حرفمو به تو زدم که همونو با تو ادامه بدم , می..میترسم چشمامو ببندم و باز کنم و تو اونی نباشی که فکر میکنم

:لویی , من همینم , من عوض نمیشم هر وقت یادت رفت من یادت میندازم , بذار به عهده ی من بذار هرچی که هست نصفشم من برات انجام بدم

لویی خواست هری و بغل کنه که با دیدن صورت هری به جای صورت خودش با ترس عقب رفت و قبل اینکه به دیوار پشتش بخوره هری اونو گرفت

:هی هی ..هی ...اروم باش اروم باش

"همین الان از این خونه برو بیرون لویی "

لویی دستای هری رو عقب زد و عقب عقب از سرویس بیرون اومد

:م...من باید برم

.....................

های گایز
هوپ یو اینجوی

یه ایده هست که میخوام داستان های کوتاه بنویسم که تو قالب یه بوکه
و کلا طنزه
داستان درمورد دوتا همسایه اس که لری و زیام و البته که جوجه زردمونو از یاد نمیبریم

اگه مایلید حتما نظرتونو بگید
لطفا به کانال تلگرام جوین بشید تا تو رای گیری ها شرکت کنید
@ louloutomlinson
تنکیو گایز

💙💚

Continuer la Lecture

Vous Aimerez Aussi

192K 23.9K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...
89.9K 10.9K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
86.9K 9.5K 36
_می دونم اونجایی لو اون زمزمه کرد درحالی که به سمت پسر عصبانی میرفت. _من اینجا بهت نیاز دارم.منو بچه بهت نیاز داریم
4.9K 625 18
[Completed] کاپل:استرک ، تیام اسمات،عاشقانه،جنایی +میخواستم به قلبم بفهمونم اشتباه میکنه ولی قلبم بهم ثابت کرد اشتباه میکردم