لویی رو یکی از مبل های چرمی قهوه ای اتاق کار هری نشست و سرشو سمت چپ کج کرد تا هری که پشت میز کارش نشسته رو ببینه
:میتونی شروع کنی لویی من چند لحظه کار دارم
و بعد با دست به دری که چند متر اون طرف تر بود و لویی قبلا هم اونجا رو دیده بود اشاره کرد
لویی کف دستاشو روی ران هاش کشید و لبخندی زد
:زیاد گشنه نیستم , صبر میکنم
با استرس پاشو تکون داد و به هر جایی جز هری نگاه کرد
اگه هری بفهمه چی در موردش فکر میکنه ?
اینکه با یه روح رابطه داره !
سرشو تند تند تکون داد و بعد اینکه فهمید هری با تعجب داره نگاهش میکنه خشکش زد
:ع..عام , تو اتاق منتظرتم
از جاش بلند شد و خواست سمت اتاق بره اما وقتی دید هری هم از جاش بلند شد ایستاد تا با هم برن
هری لبخندی زد و دستشو پشت لویی گذاشت واونو به جلو هدایت کرد
همراه هری وارد اتاق شدن و بعد شستن دستاشون هری کتشو دراورد و اویزون کرد و پشت میز نهاری که چیده شده بود نشست
:از هرکدوم یه چیزی سفارش دادم , میدونم سبزیجات دوست نداری
لویی با تعجب به بسته ی سفید رنگ روی میز نگاه کرد
:این چیه?
:وقتی خواستی بری با خودت ببرش , برات کیک گرفتم
لویی که دهنش هر لحظه باز تر میشد به هری نگاه کرد
:واو , میشه الان بخورمش?
:نه , الان وقت نهاره اونو ببر خونه برای صبحانه بخورش
لویی چنگالشو برداشت و کمی از غذاشو خورد
:چرا صبحانه , برای شام میخورمش حس میکنم کل عمرمو شیرینی نخوردم
هری کمی از نوشیدنیش خورد و به لویی نگاه کرد
:چون که شام و خونه ی ما دعوتی
لویی سرشو بالا گرفت
:چی? ... مهمونی دارین !
:یه دور همی کوچیکه , خواستم تو هم باشی
لویی با لبخند سرشو تکون داد , اون عاشق خونه ی هری بود , اونجا خیلی خوب ....
:هی ... اون دختره ...
:خدای من , حتی انه هم تحملشو نداره , نه اون نمیاد
:خب , اونطوریام نیست , یعنی
:مشکلی نیست لویی ,من تو ارچر و ادریا و آنه اوکی?
:اوکی , یه جورایی حس میکنم داری بخاطر من از دوست دخترت فاصله میگیری
:نمیخوام ناراحتت کنم
لویی چنگالشو روی غذا کشید و لبخند خجالتی زد
:ممنونم
بعد خوردن نهار هردو برگشتن داخل اتاق کار هری و لویی در مورد اینکه چه لباسی بپوشه با هری حرف زد
:فقط کت شلوار نپوش
لویی خندید و به کت هری اشاره کرد
:دوست داری فقط خودت رئیس باشی?
از جاش بلند شد و سمت میز هری رفت
:میخوام پشت میزت بشینم باید این فکرو که فقط خودت رئیسی از سرت بیرون کنی هری
هری خواست بلند بشه و صندلیشو به لویی بده ولی وقتی لبخند و شیطنت روی صورت لویی رو دید خواست این لحظات و بیشتر نگه داره پس دستاشو به دسته ی صندلی محکم کرد
:من رئیسم از اینجا تکون نمیخورم اقای تاملینسون
لویی دستاشو به کمرش زد
:اوی اوی , الان وقت اداری نیست پس تو قدرتی نداری الان پاشو
:مگه سیندرلاست که از نصف شب بگذره قدرت جادوییش کم بشه
: هری! God damn سیندرلا قدرت جادویی نداشت , جادویی که براش خرج کرده بودن تا نصف شب فقط دووم داشت
هری شونه هاشو بالا انداخت
:برای چند نفر که داستانشو گفتم همینطور تعریف کردم
:نههههه! تو یه مجرمی هری , برای کدوم بدبختی داستان و چپکی گفتی! دفعه ی بعد کتابشو بخون , حالا بلند شو
:نچ
:موهاتو میکشما
هری دستشو بالا اورد و رو به روی سینه ی لویی گرفت
:فکرشم نکن بذارم به موهام دست بزنی
لویی دستشو بالا برد و وقتی تمام فکر هری به موهاش رفت چرخید و روی پاهای هری نشست
اما لبخند پیروزیش زیا دووم نیاورد وقتی دیک هری رو درست پشت خودش حس کرد
لبخند زورکی زد و از جاش بلند شد
:خببب , صندلی ریاست به من نمیاد ... من دیگه برم بابت نهار ممنونم
هری سرشو تکون داد
:برای شام میبینمت لویی
:باشه
لویی درو بست و برای ورونیکا که انگار میخواست چیزی بهش بگه دستی تکون داد و از اتاق بیرون رفت
پله ها رو تند تند پایین رفت و حس اینکه تپش قلبش با هر لحظه بیشتر فکر کردن به هری بالا و بالا تر میرفت داشت عصبیش میکرد
................
وقت اداری تموم شده بود و لویی برای بار پنجم داشت پوشه ی آماریشو بارگیری میکرد
:هی لویی , نمیخوای تمومش کنی?
:عا .. من چند دقیقه کار دارم
:باشه پس , من میرم
:خدانگه دار دیوید
وقتی دیوید از اتاق بیرون رفت لویی خودشو رو صندلی به عقب هل داد و دور خودش روی صندلی چرخید
وقتی صدای تموم شدن بارگذاری رو شنید سمت کامپیوترش رفت و پوشه هایی که باز کرده بود و بست و دستگاه و خاموش کرد
نگاهی به ساعتش انداخت
فقط یک ساعت برای برگشتن به خونه , آماده شدن و رفتن به مهمونی وقت داشت و این بیشتر بهش استرس میداد
نفس عمیقی کشید و کیفشو برداشت کتشو روی دستش انداخت و نگاهی به میز کرد تا چک کنه که چیزی رو جا نذاره
از اتاق بیرون اومد و بعد قفل کردن در سریع از ساختمون بیرون رفت تا اینکه با هری که از پارکینگ به داخل ساختمون میومد مواجه شد
:هری?
:دیوید گفت کار داشتی
:خب , اره ولی تموم شد
:خواستم بگم برای شام خودم میام دنبالت باشه ?
:باشه
:ماشینت اونجاست ?
لویی سرشو تکون داد و همراه هری سمت ماشینش رفت
توی مسیر برگشت اونقدر فکرش درگیر بود که هیچی از زمان و نفهمید , نمیدونست چشه , میدونست یه چیزی این وسط درست نیست اما در ظاهر همه چی خوب بود !
یه تی شرت راه راه سبز و سفید با یه شلوار قد نود پاکتی پوشید و بند کتونی های سفید و مشکیشو بست
چیزی جز گوشی و کیف پولشو لازم نداشت پس کمی بخودش عطر زد و از اتاقش بیرون رفت
:پسر خوش تیپ کجا با این عجله
:اوه دروتی ترسوندیم , برای سام خونه ی هری دعوتم ...
سر جاش ایستاد و انگار که تازه یادش اومده بود هری میاد دنبالش سمت دروتی راه افتاد
:گفت میاد دنبالم
:چه رئیس باحالی , البته رئیسی که فقط بیست و ...
:هفت
:اره کسی که ۲۷ سالشه چیزی برای غر غر کردن نداره
لویی خندید و سرشو پایین انداخت
:اره باورم نمیشه چهار ساله میشناسمش ولی باور کن بحث در مورد کارش که میاد وسط عین این مردای چهل ساله میشه
دروتی خندید
: از کجا کیک خریدی?
: من نخریدم هری خرید
دروتی خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای زنگ در سمت آیفن رفت
:بله ... اره بفرمایید
برگشت و به لویی نگاه کرد
:رئیس چهل ساله ات اومد
:دروتییی! لطفا .. من دیگه میرم
لویی سمت در رفت و با دیدن هری بهش لبخند زد
در ماشین و باز کرد و خواست سوار بشه که هری پیاده شد
سمت خونشون رفت و بعد چند لحظه سریع برگشت
لویی که داشت کمربندشو میبست با تعجب به هری نگاه کرد
:خونه ی ما چیزی داشتی?
:نه , فقط به دروتی سلام کردم
:خدای من هری تو رو باید با عنوان مجسمه ی ادب بذارن وسط شهر
هری خندید و از خونه ی لویی بیرون اومد
تو مسیر هر کدوم اونقدر حرف برای گفتن داشتن که لویی باز یادش رفت چرا اشفته بوده , انگار همه چی با کنار هری بودن حل میشد .. هرچند موقت .
شام مثل دفعه ی قبل خوب بود و بهتر هم شد وقتی اونها هیچ مزاحمی و دور و برشون نبود
البته که همه جز هری تو اینکه جولیا یه مزاحمه اتفاق نظر داشتن
اما برعکس تمام نظر ها نسبت به جولیا
طرز عجیبی همه عاشق لویی بودن , آدریا برای شام کنار لویی نشست و آنه در مورد کار توی شرکت هری ازش میپرسید ... و لویی توی عمرش هرگز انقدر توجه رو بخودش ندیده بود
خوشحالی باعث ترشح شدن هورمون های نشاط میشدن , لبخند اونو درخشان تر میکرد و حس خوب توجهی که بهش میشد یقینا اونو ستاره ی اون شب کرده بود
اما همه ی اینها به یکباره فرو ریخت وقتی لویی حس کرد چیزی از درون داره به شکمش فشار میاره
صورتش مچاله شد و کاد و چنگالشو داخل بشقاب رها کرد
:لویی? عزیزم خوبی?
لویی دستشو بالا اورد و از روی صندلی بلند شد
:منو ببخشید
نگاهی به اطراف کرد و هری که متوجه شد لویی جایی رو بلد نیست از جاش بلند شد و بازوی لویی رو گرفت و از پله ها بالا رفتن
آدریا :چش شد ?
آنه : نکنه غذا مشکلی داشت , بنظرت بریم ببینیم چی شده?
آرچر : لطفا غذاتونو بخورین اینجوری لویی و بیشتر معذب میکنین , هری باهاشه
هرچند همه نگران بودن اما کاری ازشون بر نمیومد و میدونستن اگه لویی حالش بد باشه هری حتما اونو به بیمارستان میبره
جلوی سینک , لویی با صورتی که بهش اب زده بود به آینه ی رو به روش نگاه کرد
هری دستشو روی پشت لویی میکشید و نگران بهش خیره شده بود
:بهتری ?
:اره
:بخاطر غذا بود ? تقریبا همه شو بالا اوردی
:نه من شام و دوست داشتم ...
:بریم دکتر , اینجوری اصلا خوب نیست
:نه هری من حالم خوبه
:ولی رنگت پریده ...
:گفتم حالم خوبه میشه بس کنی?
هری که انتظارشو نداشت لویی سرش داد بزنه دستش روی پشت لویی خشک موند
:م...میرم خونه
خواست بچرخه و از سرویس بیرون بره که هری دستشو گرفت
:بگو چی شده لویی , مگه من دوستت نیستم ? چرا دیگه باهام حرف نمیزنی?
:ما خیلیم زیاد حرف میزنیم
لویی خواست دستشو بیرون بکشه اما هری اونو سفت تر گرفت
اونو سمت خودش کشید و دستاشو روی بازو های لویی کشید و اونو رو به روی خودش نگه داشت
:نه حرف های معمولی , یه چیز هایی هست که نمیگی ... چی عوض شده ?
:هری ...
:خواهش میکنم لویی , وقتی تورو تو این حال میبینم همه چی زندگیم به هم میریزه هیچی درست پیش نمیره انگار کل زندگیم توی یه گردباد میفته و میره رو هوا
:نمیدونم
:چی?
:نمیدونم تو کی هستی , من کی ام خاطراتم با تو ,نمیدونم کدومش تویی کدومش اونه گیج شدم , نمیدونم کدوم حرفمو به تو زدم که همونو با تو ادامه بدم , می..میترسم چشمامو ببندم و باز کنم و تو اونی نباشی که فکر میکنم
:لویی , من همینم , من عوض نمیشم هر وقت یادت رفت من یادت میندازم , بذار به عهده ی من بذار هرچی که هست نصفشم من برات انجام بدم
لویی خواست هری و بغل کنه که با دیدن صورت هری به جای صورت خودش با ترس عقب رفت و قبل اینکه به دیوار پشتش بخوره هری اونو گرفت
:هی هی ..هی ...اروم باش اروم باش
"همین الان از این خونه برو بیرون لویی "
لویی دستای هری رو عقب زد و عقب عقب از سرویس بیرون اومد
:م...من باید برم
.....................
های گایز
هوپ یو اینجوی
یه ایده هست که میخوام داستان های کوتاه بنویسم که تو قالب یه بوکه
و کلا طنزه
داستان درمورد دوتا همسایه اس که لری و زیام و البته که جوجه زردمونو از یاد نمیبریم
اگه مایلید حتما نظرتونو بگید
لطفا به کانال تلگرام جوین بشید تا تو رای گیری ها شرکت کنید
@ louloutomlinson
تنکیو گایز
💙💚