CC

1K 314 396
                                    

هری محکم دست لویی رو گرفت اما تکون خوردن های لویی اونو ترسوند که نکنه از دستش در بره و به دیوار بخوره

:لویی آروم باش , باشه باشه ولت میکنم

لویی که از تقلای زیادش به نفس نفس افتاده بود با ول شدن دستش توسط هری با ترس دوباره به آینه نگاه کرد و بعد از اونجا بیرون دوید

هری آهی کشید و دنبال لویی از پله ها پایین اومد و اخرین چیزی که از لویی دید عذرخواهیش و رفتن شتابزده اش از خونه بود

:هری? چرا لویی یه هویی رفت ?

:میرم برسونمش خونه

از خونه بیرون رفت و همه رو تو تعجب رها کرد , وقتی سوار ماشین شد لویی تقریبا به در خروجی حیاط رسیده بود

:سوار شو لویی, میرسونمت خونه ات

اما لویی خودشو جمع کرد و هیچی نگفت و نزدیک به دیوار حیاط راه رفت

:هیچ حرفی هم نمیزنم , فقط میرسونمت هیچ کاری نمیکنم ... قسم میخورم لویی

لویی هرچند مردد شده بود اما هنوزم داشت به راه رفتن ادامه میداد

:محض رضای خدا , هوا سرده ...لو ?

لویی ایستاد و بعد چند لحظه سرشو چرخوند و به هری که ماشینشو متوقف کرده بود نگاه کرد
هری اونقد نگران به نظر میرسید که لویی نیازی نداشت به خودش فشار بیاره تا حال هری رو بفهمه

آهی کشید و سوار ماشین شد با دیدن آینه ی ماشین از ترس دستاشو رو چشماش گذاشت و تو همون لحظه هری متوجه نگرانی لویی شد

از ماشین پیاده شد و در عقب و باز کرد , کتشو دراورد

:اروم باش پرتی , اروم باش ... دراز بکش و سقف و نگاه کن برات یه اهنگ میذارم چشماتو ببند و به هیچی فکر نکن عزیزم ...باشه?

لویی بعد چند لحظه خیره موندن به چشم های هری با لب های لرزونی که نشون میداد قراره گریه کنه سرشو تکون داد , لبه ی کت هری که روشو پوشنده بود و گرفت

هری پیشونی لویی و بوسید که لویی سریع دستشو بالا اورد و روی پیشونیش کشید

:چی شد ?

:م..میسوزه

هری که متعجب شده بود دستشو رو پیشونی لویی کشید اما ... پیشونی لویی اگه میشد گفت یخ نزده اصلا به گرما نزدیک هم نبود

:باشه

در ماشین و بست و سمت خونه ی لویی براه افتاد
توی مسیر هرازگاهی از آینه به لویی نگاه میکرد
تا حالشو چک کنه , گاهی تکون های ماشین پلک های سنگینشو باز میکردن پس سرعتشو تا تونست کم کرد تا لویی حداقل با شنیدن صدای موسیقی خوابش ببره

H E L P    M  E  .Where stories live. Discover now