U

1.2K 340 562
                                    


کنار پنجره ی بوفه نشست و بیرون و نگاه کرد
توی فکرش غرق شده بود و هر بار فقط برگر روی سینی رو تکون میداد و چیزی ازش نمیخورد

:هی میتونم اینجا بشینم ?

نگاهی به دختری که موهای مشکیشو پونی تل بسته بود کرد و سرشو تکون داد و دوباره بیرون و نگاه کرد

:همینجوریشم بد مزه اس , نذار سرد بشه

لویی نگاهی به دختر کرد و دختر با نگاهش به برگر اشاره کرد

:الان که گرفتمش , گشنه نیستم

:من لارا هستم و خیلی ام گشنمه , میتونی اونو بدی من و قهوه ی منو بگیری

لویی سینی رو سمت لارا هل داد و لارا قهوه اشو به لویی داد

:اسم منم لوییه

:خوشبختم لویی , البته من میشناسمت ... عام تو سال بالایی منی , منم تجارت میخونم از استاد فورن خواستم بهم یکی رو برای مشاوره معرفی کنه همه اسم تورو گفتن ... تاملینسون , مگه نه ?

:اوهوم

:عام ... همیشه اینجا تنها میشینی اهل اینجا نیستی نه ?

:نه من نزدیکای جورجیا زندگی میکنم

:فاصله ی زیادی نداره , پس اخر هفته ها میری خونه ? چون توی مهمونی ها اصلا ندیدمت

:علاقه ای بهش ندارم

لارا یه گاز به همبرگر زد و شروع کرد به جویدنش

:ولی خیلی باحاله من اولش هیچ دوستی نداشتم اما خیلی سریع اونجا کلی دوست پیدا کردم , میدونی ... گاهی آدم تو هچل میفته و دوستا بهش کمک میکنن

لویی لباشو بهم فشار داد و از جاش بلند شد , انگشتی رو در قهوه زد

:بابتش ممنونم

و گوشیشو از روی میز برداشت و از اونجا بیرون رفت

این اولینباری نبود که کسی سمتش میومد , و میدونست آخرین بار هم نیست , اینطور نبود که دوست نداشته باشه با کسی حرف بزنه
اون فقط آخر ماجرا رو خیلی خوب میدونست

اینکه هری با قضیه کنار اومد , بخاطر تجربه و سن بالاشه اما دختر بچه های این دانشگاه که یا بخاطر مارک لباس و برند ماشینش بهش نزدیک میشن یا دنبال نوشتن پایان نامه هستن ... نمیتونن دوستای خوبی براش باشن

پس تنها چیزی که تو منوی رفتارت باقی میمونه یه لبخنده و مسیری که فقط پاهای خودت اونو طی میکنن

فصل ها سریع تر از گذشته میگذرن , این اعتقاد لویی بود
گاهی حس میکرد زمان تو جورجیا خیلی سری میگذره و وقتی به کالیفرنیا میاد , همه چیز کسل کننده میشه

H E L P    M  E  .Where stories live. Discover now