D

1.4K 357 566
                                    

VOTE

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

VOTE

........



لویی شک نداشت معجزه درست از دیروز قابل دیدن شده وقتی مادرش باهاش شام خورد و حالا که اونو از خواب بیدار کرده بود و حتی براش آب پرتقال ریخت

:لویی عزیزم , امتحانت چه ساعتیه ?

لویی با تعجب لیوانش و روی میز گذاشت و در حالیکه داشت از روی صندلی بلند میشد به مادرش نگاه کرد

:اووم اگه چند دقیقه ی دیگه راه بیفتم زمان خوبی میرسم

: خیلی خب , همه ی وسایلتو بردار خودم میرسونمت بعد که امتحانت تموم شد به استیو زنگ بزن

لویی لبخندی زد و سمت کیف چرم کوچیکی که وسایلشو توش گذاشته بود رفت و قبلش از مادرش تشکر کرد

چند دقیقه ی بعد در حالیکه مادرش داشت اونو سمت مدرسه میبرد همه چی بوی همون معجزه رو به مشام لویی میرسوند

:شاید امشب یکم دیر برگردم خونه

:اشکالی نداره , من خیلی خوشحال شدم از اینکه دیشب و امروز صبح و با هم بودیم

:تا حالا شده به این فکر کنی که پدرتو بیشتر دوست داری یا منو ?

:خبببب ... اگه قول بدی به بابا نگی , من گاهی بهش فکر کردم و شمارو انتخاب کردم

و بعد خندید و دستاشو جلوی دهنش گرفت که باعث شد مادرشم لبخند بزنه

:معمولا مادرها انتخاب اول بچه هان , با اینکه ممکنه یکی مثل من باشن که وقت زیادی برات نذاشته و بابتش متاسفم لویی

:اتفاقی افتاده مام ?

:نه لویی فقط دلم نمیخواد مثل چند سال پیش بازم درگیر درمای دیدن روح بشی , تو خیلی بابتش ضربه خوردی و حتی یک سال از مدرسه دور بودی

وقتی به ورودی مدرسه رسیدن مادرش سمتش چرخید و دستشو رو موهای لویی کشید

:میدونم سخته عزیزم شاید نتونم درکش کنم اما منم دوران مدرسه طرد میشدم و این قلبمو میشکست خیلی سخته که دوستی نداشته باشی اما تو قوی هستی پسرم , تو شجاع ترین مردی هستی که تو عمرم دیدم اگه من جای تو بودم تا الان میباختم

H E L P    M  E  .Where stories live. Discover now