N

1.2K 332 148
                                    

لیوانشو روی کانتر گذاشت و به مادرش نگاه کرد

:اطلاعاتمو فرستادم

رز سرشو بالا گرفت و عینکشو کمی روی دماغش پایین آورد

:برای دانشگاه

رز لبخندی زد و پرونده ای که باز کرده بودو بست

:این عالیه , چیزی لازم داری ?

:نه , باید تا چند روز آینده یه سر به اونجا بزنم

:اوهوم , باشه اگه بخوای من میتونم پس فردا ببرمت البته باید هماهنگ کنم

:نه نه , خودم میرم راستش میخوام فردا صبح راه بیفتم و تا شب برگردم

:شب ?

:پدر برای شام دعوتم کرده

:میخوای بری خونه اش ?

:میدونی که دوس ندارم اما اقای استایلز رو دعوت کرده

:هری استایلز ? پس بخاطر اون میری ! راستی چطور بود امروز?

:خب , خوب بود راستش چیزای زیادی یاد گرفتم اما اقای استایلز و ندیدم

:برعکس چیزایی که بهش گفتم یکم زیادی داره کار میکنه اما خب , بنظر میاد بدنش واقعا آماده اس

از جاش بلند شد و پرونده رو برداشت

:مدام باهام در تماس باش , نمیخوام برات اتفاقی بیفته

:باشه , شببخیر

:شببخیر بوبر

گونه ی لویی رو بوسید و از پله ها بالا رفت
لویی نگاهی به مادرش کرد و بعد لیوانشو برداشت و بعد شستن اونو روی آبچکان گذاشت

.................

لویی گوشیش و از جیبش دراورد و قبل اینکه سمت ماشینش بره به پدرش زنگ زد

:الو ?

:سلام پدر , خواستم بهت بگم من دارم میرم کالیفرنیا برای کارای ثبتنامم

:جدی? الان میری?

:اره !

:خیلی عجله داری یا میتونی بیای شرکت و یک ساعت دیگه بری?

:چطور مگه ?

:اقای استایلز هم میرن کالیفرنیا , با هلیکوپتر میره زودم برمیگردی و برای شام اینجایی

:پدر من ... باشه ولی ازش بپرس شاید دوس نداشته باشه من باهاش برم

:نگران نباش تا نیم ساعت دیگه اینجا باش میاد نقشه هارو ببره

:باشه

لویی گوشی رو تو جیبش برد و دستشو رو صورتش کشید
اینکه پدرت ندونه تو ترس از ارتفاع داری و هر بار که با هواپیما برای مسافرت میرفت توی دستشویی خودشو قایم میکرد و اتفاقای جالبی براش نمیفتاد بیشتر اونو ناراحت میکرد

H E L P    M  E  .Where stories live. Discover now