H

1.1K 332 193
                                    

VOTE 🌟

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


VOTE 🌟

..........



لویی به مادرش نگاه کرد و بعد به زنی که با لباس خاکستری و سفیدش نشون میداد یکی از خدمه ی این خونه ی بزرگه

:خوش اومدین خانوم

:ممنونم لی لی

رز نگاهی به پسرش کرد و ازش خواست همراهش داخل خونه بره

بعد اینکه کمی تو سالن خونه منتظر موندن یه مرد تقریبا پنجاه ساله از پله ها پایین اومد و با لبخند به استقبال رز اومد

:خوش اومدین خانوم تاملینسون ایشون بیدار شدن میتونین برید بالا

:ممنونم اقای پارسون , اشکال نداره که پسرم و اوردم ?

:اوه این مرد جوان پسرتونه ?

لویی جلو اومد و به پارسون دست داد

:لویی تاملینسون هستم آقا

:جورج پارسون سر خدمتکار اقای استایلز هستم , خوشبختم از دیدنت

جورج دست لویی رو رها کرد و با لبخند به رز نگاه کرد

:البته که میشه لطفا از این طرف

لویی دنبال رز و جورج از پله ها بالا رفت و دستشو روی شلوارش کشید , دستاش داشت بی حس میشد و سرد , اما عرق کرده بود و زانو هاش
به لرزش افتاده بود

:آروم باش لویی

جورج با تعجب سمت لویی برگشت

:چیزی گفتی ?

:ن نه آقا

جورج با همون صورت خندونش بیخیال لویی شد و درو برای رز باز کرد

:ممنونم جورج شما میتونین برین

:بله خانوم تاملینسون

جورج از اتاق خارج شد و لویی تونست سرشو بالا بگیره
اونجا یه اتاق خیلی بزرگ بود که داخلش یه اتاقک شیشه ای مجزا داشت و کنارش یه اتاقک با یه پنجره ی بزرگ و یه دیوار شیشه ای که لویی رو به روش قرار داشت بود

H E L P    M  E  .Where stories live. Discover now