kk

981 263 269
                                    

پرستار لویی رو آروم روی ویلچرش برد و از اتاق فیزیوتراپی بیرون اورد

:هی چطور بود ?

لویی با دیدن مادرش لبخندی زد

:خوب بود ولی همه ی فکرم پیش هریه

:نگران آینه ای?

:اره , باید هر چه زودتر بدن و پیدا کنن و خاکش کنن اون خیلی باهوشه و ممکنه هر راهی برای بیرون اومدن و امتحان کنه

رز ویلچر رو گرفت و ادامه ی راه از پرستار خواست تا بذاره اون لویی رو داخل اتاقش ببره

:هری این مدت شرکتشو ول کرد و مدام پیش تو بود یکم سرش شلوغه شاید امروز بیاد بهش زنگ میزنم

:ممنونم مامان , من فقط دلم میخواد زودتر از شر این قضیه راحت شم

کنار تخت رز دست لویی رو گرفت , کمکش کرد روی تخت بشینه

:شبا با ترس اینکه اومده سراغم خوابم نمیبره , شاید خودخواهی باشه که به هری فشار میارم اما ... این به نفع همه اس

رز دست لویی رو گرفت

:همه ی ما تورو درک میکنیم عزیزم , نگران نباش

:همه? پس چرا پدر بهم سر نزد ?

:پدرت همیشه زنگ میزنه اما نمیتونه بیاد , خودتم باهاش حرف زدی ... زنش دوباره باردار شده فکر کنم میخواد لشگرکشی کنه

لویی لبخندی زد

:هوووف , انگار واقعا زندگیش از ما جدا شد

:تو بفکر خودت باش عزیزم , خودتو زندگیت , منم کنارتم

:تو چی? دوست پسر نمیخوای?

:من تنها نیستم لویی , تورو دارم

:هییی , اینو نگو , بعد من اگه با یکی آشنا بشم عذاب وجدان میگیرم و لگد به بختم میزنم و میام پیش تو میمونم

:منظورم اینه تو پسر من هستی چه دوست دختر بگیری چه دوست پسر یا ...حتی اگه ازدواج کنی

:اوکی! حالا ... میشه به هری زنگ بزنی?

رز سرشو تکون داد و برای تماس گرفتن با هری از اتاق بیرون رفت

..............

هری همراه آرچر به بیمارستان اومده بودن , موقع نهار بود و همگی برای خوردن نهار به رستوران رفتن , بار دومی بود که بیرون نهار میخوردن اما برعکس دفعه ی قبل که برای لویی صندلی مخصوص گذاشتن , اینبار خیلی راحت روی صندلی های معمولی نشست و نهارشو خورد

خیلی زود نهار تموم شد و علارغم اصرارش برای همراهی با لویی و رد شدن درخواستش به بیمارستان برگشت

H E L P    M  E  .Where stories live. Discover now