DD

1K 312 323
                                    

کنار ماشین ایستاد و به هری که داشت با آرچر نقشه ی زیر دستشونو بررسی میکردن نگاه کرد

"صدای قلبتو میتونم بشنوم

لویی با شنیدن صدای هری درونش , جا خورد

"بهم عادت نکردی

:ن..نه نه , من فقط زیادی تو فکر بودم

لبخند کوتاهی زد و چرخید تا به ساختمون های اطرافش نگاه کنه

"همه این سنگ نماها مال شرکت منه

لویی که از حرف هری جا خورد چند بار پلک زد

:منظورت اون هریه ?

چرخید و با انگشت هری رو نشون داد

"فکر کنم کل دنیا با سنگ های شرکت هری ساختمون میسازن

:نه بابا , هر کسی توان خریدنشونو نداره 

"این جاه طلبی نیست ? از اولش که انقدر پولدار نبوده ... بود ?

:تو از کجا میدونی?

"من فقط سوال پرسیدم

لویی سرشو تکون داد و با دیدن هری که از اون فاصله بهش نگاه میکرد دستپاچه شد و پشت ماشین رفت

"اون منو نمیبینه چرا هول میشی

:دست خودم نیست فکر میکنم همه مثل من تورو میبینن

"و بازم صدای قلبت و میشنوم

:خب ... خب شاید چون روحی

آرچر در ماشین و باز کرد و تنه ای به لویی زد

:نگفته بودی با خودتم حرف میزنی

:نه داشتم فکر میکردم

هری دستشو پشت لویی گذاشت

:بیخیال آرچر ... سوار شو لویی

لویی لبخند زد و همراه هری سوار ماشین شد

توی مسیر , هری بعد اینکه تماسشو قطع کرد به لویی نگاه کرد

:نظرت چیه نهار و بیرون بخوریم ?

آرچر دستشو بالا برد

:یسسسس , اره , من غذای ایتالیایی میخوام

:متاسفم آرچر تو باید نقشه هارو برگردونی شرکت , من و لویی کارمون تموم شده بعد نهار دیگه شرکت نمیایم

لویی با تعجب به هری نگاه کرد

:چی ? واقعا ?

آرچر از آینه به اون دو نفر نگاه کرد و دیگه چیزی نگفت 

..........

داخل رستوران با وجود اینکه هری تقریبا غذاشو تموم کرده بود
لویی فقط با چنگال غذا رو جا به جا میکرد , اونم تو شرایطی که مطمئن بود هری با تمام وجود داره بهش توجه میکنه

H E L P    M  E  .Where stories live. Discover now