😁🍺thanx
.....................
لویی پلکاشو وا کرد و با دیدن هری که با کت شلوار کنارش تختش نشسته لبخندی زد
:مگه ساعت چنده که لباس پوشیدی ?
هری که انگار تو فکر عمیقی بود با شنیدن صدای لویی سریع سرشو بالا گرفت و با نگرانی به لویی نگاه کرد
:لویی? حالت خوبه?
لویی با لبخند سرشو تکون داد , روی تخت نشسته و پاهاشو جمع کرد و چشماشو بست
دستاشو دور بازوی هری حلقه کرد و سرشو روش گذاشت
:حس میکنم تازه به دنیا اومدم , خیلی سبکم
هری دستی روی پیشونی لویی گذاشت
:خدارو شکر , بنظر بهتر میای
:چرا انقدر نگرانی , دفعه ی اولی نیست که با هم س...
با باز شدن در لویی از ترس سریع دستاشو از دور بازی هری جدا کرد و کمی عقب رفت
با دیدن مادرش بیشتر از قبل جا خورد و وقتی ضربان قلبش به دلیل نامعلومی بالا تر رفت سرشو چرخوند و اطراف و نگاه کرد
:ات..اتاق خودم ? ما ..
نگاهی به هری کرد
:ما کی برگشتیم ?!
هری با تعجب نگاهی به لویی کرد و بعد به رز
:عا... با من ?
لویی با دهن باز به هری خیره موند و کمی فکر کرد
و رز رو دید که وسایل دستشو روی نایت استند گذاشت و کنار تخت روی صندلی نشست
:لویی چیزی یادت نمیاد ?
لویی که حس میکرد توی زمان گم شده دستاشو بالا اورد و چشماشو بست
:میشه , میشه چند لحظه تنهام بذارین ?
رز نگاهی به هری کرد و بعد بدون هیچ حرفی هردو بلند شدن و سمت در رفتن
:هری , تو بمون
هری نگاهی به رز کرد و رز سرشو تکون داد و بعد درو بست
:اینجا چه خبره?
هری دستگیره رو رها کرد و سمت لویی برگشت
:ما نمیدونیم , راستش میشه بگی چیا یادت میاد ?
:نه , بگو چرا الان تو اتاق خواب خونمونم در صورتی که مطمئنم توی مینه سوتا با ... من مینه سوتا بودم
:اوه ! ... خب دکتر گفت بنظر خوابی , هیچ علائمی دال بر بیمار بودنت وجود نداره , شبی که برات جشن گرفتیم , وسط اتاقت غش کرده بودی من اومدم دنبالت و خواستم کمک خبر کنم که تو یه هو بلند شدی و بعد ارچر برای شام مارو صدا زد
:چی? تو داری از چی حرف میزنی?
:از وقتایی که غش میکنی , توی شرکت قرار بود بری مینه سوتا با سرپرست تجاری ولی سرپرست بهم زنگ زد و گفت تو به فرودگاه نرفتی , مادرت زنگ زد و گفت هرکاری میکنه بیدار نمیشی و بعد بردیمت دکتر تقریبا یک روز کامله که خوابی
لویی دهنشو باز کرد تا حرف بزنه اما نمیدونست چی بگه
از روی تخت بلند شد و تقویم و نگاه کرد
:نه , نه ... من ...با تو رفتم مینه سوتا , تو خونه ات بودیم حتی هتل هم نرفتیم تو ... مگه تو سرپرست تجاری نیستی?
:چی? !
:تو ... تو میخوای از زیر کاری که کردی در بری? اگه نمیخوای مثل یه مرد فقط بگو این مزخرفاتو تحویل من نده
تقویم و پرت کرد و روی زمین نشست و دستاشو روی سرش گذاشت
هری خواست سمتش بره اما ترسید لویی رو عصبی تر کنه
:از چی داری حرف میزنی? من کاری کردم ?
لویی با عصبانیت از جاش بلند شد
:تو ? نه من من احمق یه کاری کردم و مثل یه سگ از کارم پشیمونم , تو ارزششو نداری هنوز چند ساعت ازش نگذشته مثل ادم های بدبخت داری انکارش میکنی , گمشو بیروووون
دست لرزونشو سمت در گرفت و هری بعد چند لحظه نگاه کردن بهش سمت در رفت
وقتی درو بست به رز که کمی اونطرف تر ایستاده بود نگاه کرد
:چی شد ?
هری سرشو تکون داد و نفسشو بیرون داد
:حرف های عجیبی میزد من هیچیشو نفهمیدم , میگه رفته مینه سوتا تو خونه ی من , من اصلا اونجا خونه ندارم یعنی داشتم ولی مجبور شدم حدوید چهار سال پیش بفروشمش , فکر میکنه من سرپرست تجاری ام و باهاش اونجا بودم
رز دستشو روی صورتش کشید و وقتی اشک توی چشماش جنع شد روی دیوار سر خورد و کف راهرو نشست
:هیچ ...هیچ دلیل علمی نداره , همه میگن حالش خوبه ولی چطور میتونه اینهمه مدت بخوابه من حتی بهش سیلی زدم و اون بیدار نشد
دستاشو رو صورتش گرفت و شروع کرد به گریه کردن
هری کنارش رفت و شونه هاشو گرفت
:آروم باش , ممکنه الان از اتاق بیاد بیرون اگه ببینه گریه میکنین ممکنه حالش بدتر بشه , بنظرتون ربطی به تصادفش نداره ?
رز سرشو تکون داد و آستین هاشو روی صورتش کشید که هری دستمال داخل جیبشو بهش داد
:ممنونم ... اون تصادف اصلا چیزی نبود که بخواد روش اثر بذاره نمیفهمم ... واقعا نمیفهمم
نگاهی به هری کرد
:اگه ... اگه جایی بیرون از خونه میبود چی? اگه توی جاده خوابش ببره چی? ... اوه خدای من
سرشو رو زانوهاش گذاشت و دوباره گریه کرد و هری میدونست رز حق داره , حق داشت برای تنها پسرش نگران بشه , حق داشت گریه کنه
پس اینبار دیگه جلوشو نگرفت و به در اتاق لویی نگاه کرد
...............
لویی روی تخت نشست و مدام خودشو تکون میداد تا اینکه مِری ایونسون دستشو روی شونه ی لویی گذاشت تا شاید بتونه توجهشو جلب کنه
وقتی لویی از حرکت ایستاد و سرشو بالا کرد تا روانشناسشو ببینه مری برگشت روی صندلیش
:لویی? حالا باور میکنی که تمام مدت خواب بودی?
:پس , اتفاق هایی که افتاد چی? من ... من حسشون کردم , من درد کشیدم گریه کردم ... خوشحال بودم , خندیدم من ... من
لبشو محکم فشار داد و پلکاشو بست و پیشونیشو روی زانوهاش گذاشت
:اروم باش عزیزم , شاید نشه با علم سراغ قضیه رفت اما , میدونی که تو با بقیه فرق داری , اخرین بار گفتی یه روح تونست به تو دست بزنه میتونست اجسام و جا به جا کنه , فکر میکنی , میتونه تورو به خواب ببره ?
لویی سرشو بلند کرد و با چشم های خیس به مری نگاه کرد
:اون ...منو به خواب برد ? من اونو بوسیدم ?
:چی?
:عا .. من اونو تو همین اتاق بوسیدم , باهاش به مینه سوتا رفتم , نه ... قبلش
لبشو گاز گرفت و انگار که درد میکشه پلکاشو بهم فشار داد
:باهاش , خوابیدم چون ... چون دوسش دارم
مری که انگار عجیب ترین جمله ی دنیا رو شنیده بود دفترچه اشو کنار گذاشت و با ذهنی کاملا خالی به لویی زل زد
لویی دیگه چیزی گفت و دستاشو محکم تر دور پاهاش پیچید و باز شروع کرد به تکون دادن خودش
:لویی , ... ببین , این خواب بوده چیزایی که حس میکنی یا فکر میکنی اتفاق افتاده , گفتی یکی و دوست داری , شاید چون اولین تجربه ی عاشقانه اته توی رویات برات مثل واقعیت بوده شاید اونقدر تو داشتنش و تجربه کردنش مسّر بودی که انقدر واقعی بنظر رسیده
:فکر کردم ? فکر کردم اتفاق افتاده ? من میتونم تمام مسیری که سمت اون خونه ی لعنتی رفتمو بهت بگم , میتونم تمام جزئیاتشو بکشم , میتونم بگم جز به جز بدنش چه شکلیه میتونم بگم ... فکر ?
نگاهشو از مری گرفت
:فکر ! ...
آهی کشید و از روی تختش بلند شد
دستشو روی صورتش کشید و سمت در رفت
:بابت تمام زحمت هاتون ازتون ممنونم خانوم ایونسون , شما تمام دورانی که با این مشکل دست و پنجه نرم کردم , اون بالا وایسادین و تو هر مرحله دستمو گرفتین و منو بالا کشیدین
مری از جاش بلند شد و دفترچه اشو تو کیفش گذاشت
:میخوای برم بیرون ?
لویی سرشو تکون داد
:نه , حس میکنم دیگه اون بالا نیستین , دیگه دستی نمیبینم که منو بالا بکشه پس , فقط بیرون رفتن نیست من دیگه نمیخوام پیشنت شما باشم
:ببین لویی میتونی بعدا درموردش فکر کنی , لطفا عجولانه تصمیم نگیر
:به مادرم میگم باهاتون تصویه کنه هرچند شما ارزشتون بیشتر از این هاست و بازم ممنونم ازتون
در اتاقشو باز کرد و با نگاهی به صورت ساکت مری انداخت و وقتی مری از اتاق بیرون رفت درو بست و به کمدش نگاه کرد
به پارچه ای که روی آینه کشیده شده , اروم و قدم به قدم سمتش رفت
جلوش ایستاد و کمی بهش خیره موند
:چی میخوای? ... تو ... کدومشونی? که..که منو با خودت میبری, منو دیوونه میکنی , منو بخواب میبری
دستشو سمت آینه برد و پارچه رو سفت گرفت و ناگهان کنارش زد و از ترس پلکهاشو محکم رو هم گذاشت و سرشو پایین اورد
اما وقتی هیچ اتفاقی نیفتاد اروم اروم پلکاشو وا کرد و به آینه نگاه کرد
آینه ای که تمام اتاق و واضح نشون میداد ... تخت , مبل , دیوار قاب عکسا ... اما لویی توی آینه دیده نمیشد
لویی به صورت خودش دست زد , اونو حس نیکرد اما هیچی تو آینه نبود
دستشو رو آینه کشید و سعی کرد چیزی ببینه اما ...هیچی و وقتی حس کرد دست هایی دور بدنشو گرفت و اونو بغل کرد تونست خودشو ببینه اما نه فقط خودشو ...یکی دیگه هم اونجا بود , کسی اونو بغل گرفت و سرشو رو شونه اش گذاشت .
............
😂 🍺یور ولکام گایز
کیا باور داشتن اون هری بود که با لویی خوابید ?
کیا گیج شدن ?
کیا نفهمیدن چه شد !
کیا پشماشون ریخت ?
🍺