H E L P M E .

By loulouTomlinson91

51.9K 12.8K 13.1K

❌COMLETE❌ ژانر : تخیلی .ارواح _ رومنس #1-larry #-Harrystyles #1-louis and ... :کمکم کن :چطوری? :من و از دست... More

A
B
C
D
E
F
G
H
I
J
K
L
M
N
O
P
Q
R
S
T
U
V
W
X
Y
AA
BB
CC
DD
EE
FF
GG
HH
II
GG
🚨
kk
L . END

Z

1.2K 339 676
By loulouTomlinson91

😁🍺thanx



.....................

لویی پلکاشو وا کرد و با دیدن هری که با کت شلوار کنارش تختش نشسته لبخندی زد

:مگه ساعت چنده که لباس پوشیدی ?

هری که انگار تو فکر عمیقی بود با شنیدن صدای لویی سریع سرشو بالا گرفت و با نگرانی به لویی نگاه کرد

:لویی? حالت خوبه?

لویی با لبخند سرشو تکون داد , روی تخت نشسته و پاهاشو جمع کرد و چشماشو بست
دستاشو دور بازوی هری حلقه کرد و سرشو روش گذاشت

:حس میکنم تازه به دنیا اومدم , خیلی سبکم

هری دستی روی پیشونی لویی گذاشت

:خدارو شکر , بنظر بهتر میای

:چرا انقدر نگرانی , دفعه ی اولی نیست که با هم س...

با باز شدن در لویی از ترس سریع دستاشو از دور بازی هری جدا کرد و کمی عقب رفت

با دیدن مادرش بیشتر از قبل جا خورد و وقتی ضربان قلبش به دلیل نامعلومی بالا تر رفت سرشو چرخوند و اطراف و نگاه کرد

:ات..اتاق خودم ? ما ..

نگاهی به هری کرد

:ما کی برگشتیم ?!

هری با تعجب نگاهی به لویی کرد و بعد به رز

:عا... با من ?

لویی با دهن باز به هری خیره موند و کمی فکر کرد
و رز رو دید که وسایل دستشو روی نایت استند گذاشت و کنار تخت روی صندلی نشست

:لویی چیزی یادت نمیاد ?

لویی که حس میکرد توی زمان گم شده دستاشو بالا اورد و چشماشو بست

:میشه , میشه چند لحظه تنهام بذارین ?

رز نگاهی به هری کرد و بعد بدون هیچ حرفی هردو بلند شدن و سمت در رفتن

:هری , تو بمون

هری نگاهی به رز کرد و رز سرشو تکون داد و بعد درو بست

:اینجا چه خبره?

هری دستگیره رو رها کرد و سمت لویی برگشت

:ما نمیدونیم , راستش میشه بگی چیا یادت میاد ?

:نه , بگو چرا الان تو اتاق خواب خونمونم در صورتی که مطمئنم توی مینه سوتا با ... من مینه سوتا بودم

:اوه ! ... خب دکتر گفت بنظر خوابی , هیچ علائمی دال بر بیمار بودنت وجود نداره , شبی که برات جشن گرفتیم , وسط اتاقت غش کرده بودی من اومدم دنبالت و خواستم کمک خبر کنم که تو یه هو بلند شدی و بعد ارچر برای شام مارو صدا زد

:چی? تو داری از چی حرف میزنی?

:از وقتایی که غش میکنی , توی شرکت قرار بود بری مینه سوتا با سرپرست تجاری ولی سرپرست بهم زنگ زد و گفت تو به فرودگاه نرفتی , مادرت زنگ زد و گفت هرکاری میکنه بیدار نمیشی و بعد بردیمت دکتر تقریبا یک روز کامله که خوابی

لویی دهنشو باز کرد تا حرف بزنه اما نمیدونست چی بگه
از روی تخت بلند شد و تقویم و نگاه کرد

:نه , نه ... من ...با تو رفتم مینه سوتا , تو خونه ات بودیم حتی هتل هم نرفتیم  تو ... مگه تو سرپرست تجاری نیستی?

:چی? !

:تو ... تو میخوای از زیر کاری که کردی در بری? اگه نمیخوای مثل یه مرد فقط بگو این مزخرفاتو تحویل من نده

تقویم و پرت کرد و روی زمین نشست و دستاشو روی سرش گذاشت

هری خواست سمتش بره اما ترسید لویی رو عصبی تر کنه

:از چی داری حرف میزنی? من کاری کردم ?

لویی با عصبانیت از جاش بلند شد

:تو ? نه من من احمق یه کاری کردم و مثل یه سگ از کارم پشیمونم , تو ارزششو نداری هنوز چند ساعت ازش نگذشته مثل ادم های بدبخت داری انکارش میکنی , گمشو بیروووون

دست لرزونشو سمت در گرفت و هری بعد چند لحظه نگاه کردن بهش سمت در رفت
وقتی درو بست به رز که کمی اونطرف تر ایستاده بود نگاه کرد

:چی شد ?

هری سرشو تکون داد و نفسشو بیرون داد

:حرف های عجیبی میزد من هیچیشو نفهمیدم , میگه رفته مینه سوتا تو خونه ی من , من اصلا اونجا خونه ندارم یعنی داشتم ولی مجبور شدم حدوید چهار سال پیش بفروشمش , فکر میکنه من سرپرست تجاری ام و باهاش اونجا بودم

رز دستشو روی صورتش کشید و وقتی اشک توی چشماش جنع شد روی دیوار سر خورد و کف راهرو نشست

:هیچ ...هیچ دلیل علمی نداره , همه میگن حالش خوبه ولی چطور میتونه اینهمه مدت بخوابه من حتی بهش سیلی زدم و اون بیدار نشد

دستاشو رو صورتش گرفت و شروع کرد به گریه کردن
هری کنارش رفت و شونه هاشو گرفت

:آروم باش , ممکنه الان از اتاق بیاد بیرون اگه ببینه گریه میکنین ممکنه حالش بدتر بشه , بنظرتون ربطی به تصادفش نداره ?

رز سرشو تکون داد و آستین هاشو روی صورتش کشید که هری دستمال داخل جیبشو بهش داد

:ممنونم ... اون تصادف اصلا چیزی نبود که بخواد روش اثر بذاره نمیفهمم ... واقعا نمیفهمم

نگاهی به هری کرد

:اگه ... اگه جایی بیرون از خونه میبود چی? اگه توی جاده خوابش ببره چی? ... اوه خدای من

سرشو رو زانوهاش گذاشت و دوباره گریه کرد و هری میدونست رز حق داره , حق داشت برای تنها پسرش نگران بشه  , حق داشت گریه کنه

پس اینبار دیگه جلوشو نگرفت و به در اتاق لویی نگاه کرد

...............

لویی روی تخت نشست و مدام خودشو تکون میداد تا اینکه مِری ایونسون دستشو روی شونه ی لویی گذاشت تا شاید بتونه توجهشو جلب کنه

وقتی لویی از حرکت ایستاد و سرشو بالا کرد تا روانشناسشو ببینه مری برگشت روی صندلیش

:لویی? حالا باور میکنی که تمام مدت خواب بودی?

:پس , اتفاق هایی که افتاد چی? من ... من حسشون کردم , من درد کشیدم گریه کردم ... خوشحال بودم , خندیدم من ... من

لبشو محکم فشار داد و پلکاشو بست و پیشونیشو روی زانوهاش گذاشت

:اروم باش عزیزم , شاید نشه با علم سراغ قضیه رفت اما , میدونی که تو با بقیه فرق داری , اخرین بار گفتی یه روح تونست به تو دست بزنه میتونست اجسام و جا به جا کنه , فکر میکنی , میتونه تورو به خواب ببره ?

لویی سرشو بلند کرد و با چشم های خیس به مری نگاه کرد

:اون ...منو به خواب برد ?  من اونو بوسیدم ?

:چی?

:عا .. من اونو تو همین اتاق بوسیدم , باهاش به مینه سوتا رفتم , نه ... قبلش

لبشو گاز گرفت و انگار که درد میکشه پلکاشو بهم فشار داد

:باهاش , خوابیدم چون ... چون دوسش دارم

مری که انگار عجیب ترین جمله ی دنیا رو شنیده بود دفترچه اشو کنار گذاشت و با ذهنی کاملا خالی به لویی زل زد

لویی دیگه چیزی گفت و دستاشو محکم تر دور پاهاش پیچید و باز شروع کرد به تکون دادن خودش

:لویی , ... ببین , این خواب بوده چیزایی که حس میکنی یا فکر میکنی اتفاق افتاده , گفتی یکی و دوست داری , شاید چون اولین تجربه ی عاشقانه اته توی رویات برات مثل واقعیت بوده شاید اونقدر تو داشتنش و تجربه کردنش مسّر بودی که انقدر واقعی بنظر رسیده

:فکر کردم ? فکر کردم اتفاق افتاده ? من میتونم تمام مسیری که سمت اون خونه ی لعنتی رفتمو بهت بگم , میتونم تمام جزئیاتشو بکشم , میتونم بگم جز به جز بدنش چه شکلیه میتونم بگم ... فکر ?

نگاهشو از مری گرفت

:فکر ! ...

آهی کشید و از روی تختش بلند شد
دستشو روی صورتش کشید و سمت در رفت

:بابت تمام زحمت هاتون ازتون ممنونم خانوم ایونسون , شما تمام دورانی که با این مشکل دست و پنجه نرم کردم , اون بالا وایسادین و تو هر مرحله دستمو گرفتین و منو بالا کشیدین

مری از جاش بلند شد و دفترچه اشو تو کیفش گذاشت

:میخوای برم بیرون ?

لویی سرشو تکون داد

:نه , حس میکنم دیگه اون بالا نیستین , دیگه دستی نمیبینم که منو بالا بکشه پس , فقط بیرون رفتن نیست من دیگه نمیخوام پیشنت شما باشم

:ببین لویی میتونی بعدا درموردش فکر کنی , لطفا عجولانه تصمیم نگیر

:به مادرم میگم باهاتون تصویه کنه هرچند شما ارزشتون بیشتر از این هاست و بازم ممنونم ازتون

در اتاقشو باز کرد و با نگاهی به صورت ساکت مری انداخت و وقتی مری از اتاق بیرون رفت درو بست و به کمدش نگاه کرد

به پارچه ای که روی آینه کشیده شده , اروم و قدم به قدم سمتش رفت
جلوش ایستاد و کمی بهش خیره موند

:چی میخوای? ... تو ... کدومشونی? که..که منو با خودت میبری, منو دیوونه میکنی , منو بخواب میبری

دستشو سمت آینه برد و پارچه رو سفت گرفت و ناگهان کنارش زد و از ترس پلکهاشو محکم رو هم گذاشت و سرشو پایین اورد

اما وقتی هیچ اتفاقی نیفتاد اروم اروم پلکاشو وا کرد و به آینه نگاه کرد

آینه ای که تمام اتاق و واضح نشون میداد ... تخت , مبل , دیوار قاب عکسا ... اما لویی توی آینه دیده نمیشد

لویی به صورت خودش دست زد , اونو حس نیکرد اما هیچی تو آینه نبود

دستشو رو آینه کشید و سعی کرد چیزی ببینه اما ...هیچی و وقتی حس کرد دست هایی دور بدنشو گرفت و اونو بغل کرد تونست خودشو ببینه اما نه فقط خودشو ...یکی دیگه هم اونجا بود , کسی اونو بغل گرفت و سرشو رو شونه اش گذاشت .

............

😂 🍺یور ولکام گایز

کیا باور داشتن اون هری بود که با لویی خوابید ?
کیا گیج شدن ?
کیا نفهمیدن چه شد !
کیا پشماشون ریخت ?

🍺

Continue Reading

You'll Also Like

436K 50.6K 55
Larry+ziam از درد به خودش میپیچید و گریه های بچگانش تو کل اون کوچه ی تاریک طنین مینداخت.صدای خنده های اون آدمای مست هنوز تو گوشش بودن...آخه چرا از در...
50.9K 7.7K 23
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
18K 1.3K 15
اینجا یه جمع بندی از بهترین فن‌فیکشن های لری استایلینسون تو واتپد؛ از جمله ففایی که بالاترین رتبه و ووت رو دارن، فف های ترجمه شده، و اونایی که با قلم...
192K 23.8K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...