H E L P M E .

By loulouTomlinson91

52.1K 12.8K 13.1K

❌COMLETE❌ ژانر : تخیلی .ارواح _ رومنس #1-larry #-Harrystyles #1-louis and ... :کمکم کن :چطوری? :من و از دست... More

A
B
C
D
E
F
G
H
I
J
K
L
M
N
O
P
Q
R
S
T
V
W
X
Y
Z
AA
BB
CC
DD
EE
FF
GG
HH
II
GG
🚨
kk
L . END

U

1.2K 341 562
By loulouTomlinson91


کنار پنجره ی بوفه نشست و بیرون و نگاه کرد
توی فکرش غرق شده بود و هر بار فقط برگر روی سینی رو تکون میداد و چیزی ازش نمیخورد

:هی میتونم اینجا بشینم ?

نگاهی به دختری که موهای مشکیشو پونی تل بسته بود کرد و سرشو تکون داد و دوباره بیرون و نگاه کرد

:همینجوریشم بد مزه اس , نذار سرد بشه

لویی نگاهی به دختر کرد و دختر با نگاهش به برگر اشاره کرد

:الان که گرفتمش , گشنه نیستم

:من لارا هستم و خیلی ام گشنمه , میتونی اونو بدی من و قهوه ی منو بگیری

لویی سینی رو سمت لارا هل داد و لارا قهوه اشو به لویی داد

:اسم منم لوییه

:خوشبختم لویی , البته من میشناسمت ... عام تو سال بالایی منی , منم تجارت میخونم از استاد فورن خواستم بهم یکی رو برای مشاوره معرفی کنه همه اسم تورو گفتن ... تاملینسون , مگه نه ?

:اوهوم

:عام ... همیشه اینجا تنها میشینی اهل اینجا نیستی نه ?

:نه من نزدیکای جورجیا زندگی میکنم

:فاصله ی زیادی نداره , پس اخر هفته ها میری خونه ? چون توی مهمونی ها اصلا ندیدمت

:علاقه ای بهش ندارم

لارا یه گاز به همبرگر زد و شروع کرد به جویدنش

:ولی خیلی باحاله من اولش هیچ دوستی نداشتم اما خیلی سریع اونجا کلی دوست پیدا کردم , میدونی ... گاهی آدم تو هچل میفته و دوستا بهش کمک میکنن

لویی لباشو بهم فشار داد و از جاش بلند شد , انگشتی رو در قهوه زد

:بابتش ممنونم

و گوشیشو از روی میز برداشت و از اونجا بیرون رفت

این اولینباری نبود که کسی سمتش میومد , و میدونست آخرین بار هم نیست , اینطور نبود که دوست نداشته باشه با کسی حرف بزنه
اون فقط آخر ماجرا رو خیلی خوب میدونست

اینکه هری با قضیه کنار اومد , بخاطر تجربه و سن بالاشه اما دختر بچه های این دانشگاه که یا بخاطر مارک لباس و برند ماشینش بهش نزدیک میشن یا دنبال نوشتن پایان نامه هستن ... نمیتونن دوستای خوبی براش باشن

پس تنها چیزی که تو منوی رفتارت باقی میمونه یه لبخنده و مسیری که فقط پاهای خودت اونو طی میکنن

فصل ها سریع تر از گذشته میگذرن , این اعتقاد لویی بود
گاهی حس میکرد زمان تو جورجیا خیلی سری میگذره و وقتی به کالیفرنیا میاد , همه چیز کسل کننده میشه

اما برخلاف میلش اون تمام ترم و به جورجیا برنگشت , داخل خونه ای که مادرش براش اجاره کرده بود موند و تنها کاری که کرد خوندن کتاب هاش , رفتن به پارک و نگاه کردن فوتبال بقیه بود

لارا با دیدن هر روزه ی لویی توی دانشگاه به اینکه چرا لویی خونه نرفته بود بیشتر و بیشتر کنجکاو میشد
هر بار از عمد مسیرشو با لویی یکی میکرد اما لویی فقط بهش سلام میداد و اجازه ی باز کردن هیچ بحثی رو به لارا نمیداد

اون فقط میخواست آخرین ترم دانشگاهشو تموم کنه و برگرده خونه ... برگرده و توی شرکت کار کنه , اما چی رو میخواست بدست بیاره ?

لویی حالا فهمیده بود
روزی که از جورجیا پاشو بیرون گذاشت مستقیم به کتابخونه ی دانشگاه رفت
ساعت ها به کتاب بسته ی روی میز خیره موند و فکر کرد

چرا از جولیا متنفره , چرا میخواد هری کنار کس دیگه ای نباشه , چرا کنارش آرومه , چرا میتونه بهش اعتماد کنه طوری که تمام راز های زندگیشو فقط با اون در میون بذاره ...

و جواب همه ی چراها چیزی بود که لویی رو بیشتر از دیدن ارواح ترسوند

love is scary , sad but powerful .

غمیگینه چون احتمال هر چیزی هست قدرتمنده چون احتمال هر چیزی هست و برای همین ... ترسناکه .

:اقای تاملینسون ?

با شنیدن صدای استادش سرشو بلند کرد

:بله استاد ?

:حالت خوبه ?

لویی چندبار پلک زد و متوجه نشد منظور استادش چیه تا اینکه حس کرد سرش داره گیج میره و دیگه نتونست اونو روی گردنش کنترل کنه و پیشونیش محکم روی دسته ی صندلی پایین اومد

..................

روی تخت دراز کشید و استادش کلید خونه رو کنار آباژور گذاشت

:چند روزه چیزی نخوردی لویی?

لویی دستشو رو پیشونیش گذاشت و هیسی کشید

:نمیدونم , متاسفم شمارو تو دردسر انداختم

:این چه حرفیه لویی , تو هم سن پسر منی , برعکس اون که سر به هواست تو خیلی باهوش هم هستی , باعث افتخارمه که به رتبه ی یک دانشکده کمک کنم

لویی لبخندی زد

:الان برات غذا میارن لطفا همه شو بخور وگرنه میفرستمت خونه تون

:به ...به خانوادم که چیزی نگفتین نه ?

:نه , دکتر گفت فشارت افتاده و چیز خاصی نیست , میدونم دوست نداری به کسی چیزی بگی برای همین بهشون زنگ نزدم

:ممنونم

لارا با ظرف های غذایی که روی پیشدستی چیده بود وارد اتاق شد و لبخند زد

:ببخشید نتونستم در بزنم , دستم بند بود

:خیلی خب بچه ها من دیگه باید برم , لویی لطفا غذا بخور وگرنه واحدی که با من داری و میندازمت

لویی خندید و سرشو تکون داد

:ممنونم اقای لارنسون , حتما همه شونو میخورم

لارا : اگه نخوره بهتون گزارش میدم

لارنسون لبخندی زد و از اون دو نفر خداحافظی کرد و از خونه ی لویی بیرون رفت

:خب لویی ... شروع کن

لویی قاشق و برداشت و شروع کرد به خوردن غذا ها

:بابت غذا ها ممنونم

:اقای لارنسون سفارششون دادن , من کاری نکردم

لویی نگاهی به لارا کرد و سرشو تکون داد

:میدونی لویی , برعکس چیزی که فکر میکنی من ادم مزخرفی نیستم , شاید زیاد حرف بزنم اما میتونی بهم اعتماد کنی , اگه به یه دوست نیاز داشتی من همینجام

لویی دهنشو پاک کرد و قاشق و کنار ظرف سوپ گذاشت

:من هیچ فکری در موردت نمیکنم لارا , ممنونم که بهم کمک میکنی با وجود اینکه منو نمیشناسی اما , فکر میکنم اونقدر کل عمرمو تنها بودم که نمیتونم به همه اجازه بدم بهم نزدیک بشن , پس این منم که مزخرفم

:هی ...تو خیلیم عالی هستی , تو خودتی , مهربونی به همه لبخند میزنی و اگه حوصله ی چیزی رو نداری با سکوتت همه چیز و میگی

لویی چیزی نگفت و از بقیه ی غذا ها خورد

:چند تا دوست داری?

:دوتا

:واو ... فکر میکردم بگی هیچی

:البته فقط یکی بود , آرچر خودشو انداخت وسط , میدونی , اون خیلی کوله دوس داشتم بتونم مثل اون باشم

:آرچر , و اون یکی کیه ?

لویی به لارا نگاه کرد , نه اون نمیخواست ادمای بیشتری هری رو بشناسن , کافی بود اون به اندازه ی کافی ادم دورو برش داشت

:مهم نیست , فکر کنم بهتره بخوابم

:اوه ...آره , من ...الان وسایل و جمع میکنم و میرم

:بابت همه چی ممنونم لارا ولی میشه یه خواهشی ازت بکنم ?

:اره حتما

:من نمیخوام , بهت مدیون باشم , پس , بهم دیگه لطف نکن من بعد امتحان های این ترم از اینجا میرم و دیگه اینجا برنمیگردم

لارا زبونشو روی لبش کشید و سرشو تکون داد

:باشه من دیگه تلاشی نمیکنم , عام ... پس خدا نگه دار لویی

:ممنونم که بهم کمک کردی

لارا چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت دم در ایستاد و درو محکم بست لگدی به در زد و از اونجا رفت

...............

تموم شدن ترم و جمع کردن وسایلش باعث شد گریه کنه
گریه از اینکه تنها وسایلشو جمع کرد , تنها از دانشگاه میره و جز تماس های گاه و بیگاه مادرش و آرچر چیز خاصی از بقیه ندید

البته اگه پیام هایی که به هری میداد و ازش جواب میگرفت و فاکتور میکرد

مسیر و با اهنگ های مختلف طی کرد و با رسیدن به حیاط خونه شون
ساعت و نگاه کرد ده شب شده بود و چراغ روشن خونه نشون میداد مادرش خونه نیست
عادتشو میدونست , اون همیشه توی تاریکی سالن کتاب میخوند و لوستر و خاموش میکرد

در ماشین و بست و بدون اینکه حوصله ی برداشت وسایلشو داشته باشه
سمت خونه رفت و درو باز کرد

به خونه ی سوت و کور نگاهی انداخت آهی کشید , حتی دروتی هم اونجا نبود

وقتی دلت میگیره , یعنی غصه های زیادی پشت گلوت گیر کردن و جز با سیل اشک راهو باز نمیکنن , اشک محصول یه درد نیست , اشک محصول در های کهنه و جدیده ...

خواست روی مبل بشینه که صدای جیغ و داد و ترقه ها , کاغذهای رنگی که تو سر و صورتش اونو شوکه کردن

آرچر , مادرش , دروتی , استیو , ... هری !

هری سمتش اومد و محکم بغلش کرد و هیچ چیز توی اون لحظه باور کردنی نبود

:دلم برات تنگ شده بود لویی

و همین کافی بود تا لویی سرشو رو شونه ی هری بذاره و بعد محکم بغل کردنش , نفهمه چرا گریه میکنه

وقتی هری متوجه اشک های لویی شد دستشو رو موهای لویی کشید و نگاهی به مهمونا کرد

:هی هی , کافیه دیگه , دارم از گشنگی میمیرم میشه میز و بچینید

رز سمتش اومد

:نه هری من میخوام پسرمو بغل کنم

هری خندید و همونطور که لویی رو تو بغلش گرفته بود چرخید با سر بهش اشاره کرد که نمیشه و امیدوار بود رز بفهمه اوضاع از چه قراره

:ما میریم شما میمونی و پسرت دیگه , بذار چند دقیقه باهاش تنها باشم

آرچر دست رز و گرفت و آروم به پشت لویی ضربه ای زد

:خوش اومدی مرد , ولی من امشب همینجا میمونم

و بعد همراه رز سمت آشپزخونه رفت
هری دستشو رو سر لویی کشید و ازش کمی فاصله گرفت

:لویی?

لویی سرشو از روی سینه ی هری برداشت و با چشمای خیسش بهش نگاه کرد

:اوه خدای من

هری بازم بغلش کرد

:مثل یه بچه میمونی که هیچ وقت نمیشه اشکاشو تحمل کرد , لطفا گریه نکن لویی

:چ..چرا بهم سر نزدین ?

:مادرت گفت ازش خواستی نیاد کالیفرنیا , من و آرچر خواستیم بیایم ولی بهمون گفت تو میخوای تنها باشی

:با..باید میومدی هری , هری ... اونجا هیچ کس نبود , من ... فقط تورو میخواستم

لباس هری رو چنگ زد و دوباره شروع کرد به گریه کردن

هری اطراف و نگاه کرد و دست لویی رو گرفت

:بیا بریم تو اتاقت , لباساتو عوض کن با هم حرف میزنیم بعدش میایم و شام میخوریم , هوم ?

لویی سرشو تکون داد و دستشو رو صورتش کشید

وقتی در اتاقشو باز کرد هری وارد اتاق شد و چراغ و روشن کرد

:خب , بگو چی شده بود که برنگشتی اینجا

:میخواستم ...بدونم کسی هست که , دلش ... برام تنگ بشه ... میخواستم بدونم

سرشو پایین انداخت و رو به روی هری به کفشهاش نگاه کرد

:کسی هست که یاد من بیفته

سرشو بالا گرفت

:اصلا بود و نبود و میفهمه ?

هری دستشو بالا اورد رو گونه های لویی گرفت

:لویی ...

لویی به چشمای هری نگاه کرد و بعد به لبهاش , دستاشو رو شونه های هری گرفت و روی نوک پاهاش بلند شد و لبهاشو رو لبهای هری گذاشت


.......................

های گایز 😀🍺

💚 گایز لطفا توجه کنید 💙

یک , من تعهدی در قبال نوشتن زیام ندارم خب ? به خواننده ها و نویسنده هاش احترام کامل دارم حتی تو درایور هم زیام دارم ولی لازم نیست تو تمام فف هایی که زین هست حتما یه لیامی برای زوج بودن باهاش وجود داشته باشه

دو , من وقتی یه نفر مدام برام کامنت میذاره , شوخی میکنی , منم باهاش شوخی میکنم , گاهی هر حرفی از دهنتون در میاد میگید اما من میخندم چون دلیلی نمیبینم بزرگش کنمو بخاطر چیزی که میشد چشامو روش ببندم دعوا راه بیفته اما وقتی خودتون تنتون میخاره من تو جواب دادن استادم

سه , لطف کنید به کامنتایی که بقیه میذارن حمله نکنین , شماها هیچ حقی ندارین که وقتی کامنتی میبینید قضاوت کنید و به کسی حرف زشتی بزنید , من شوخی های خواننده هامو میدونم من اونقدر شعور دارم که خودم قضاوت کنم و کامنت و یا پاک کنم یا بهش واکنشی نشون ندم , اگر هم ندیدم بازم دلیل نمیشه شماها سر یه فف که کاملا تخیلیه بکسی حرف بدی بزنید

من یه آدم هستم درست مثل خودتون , عصبی میشم , ناراحت میشم , اشتباه میکنم , خسته میشم , گریه میکنم , ... شاید نوشته هام خشنه اما من خیلی زودرنجم
کلماتی رو میبینم که کامنت میکنید شاید یه نفر یا دو نفر که هیچ فکری روشون نکردین و همینجوری نوشتینش ... ولی همون حرف بی فکرتون باعث شد من چند دقیقه بهش خیره شم , پلک بزنم و بعد بخودم بگم ... بهم گفت بدرد نخور ?

من خشن مینویسم , من گاهی نوشته هارو بی جواب میذارم چون واقعیت اینطوریه , تو زندگیتون نگاه کنین هزارتا رفیق داشتین که بهتون دلیل فلان کارشو نگفت و رفت , مثل کادویی که تیلا به ادوارد داد و هیچ وقت باز نشد
ما نمیتونیم همه چیز و بفهمیم

ممنونم 😁🍺

Continue Reading

You'll Also Like

20.6K 3.3K 26
کاپل : yoonmin _ Kookv , Vkook _ ? ژانر : فول تخیلی ، امگاورس ، سلطنتی ، اسمات ، انمیز تو لاورز ، تراژدی (همراه با تصویر) از دستش ندید که خاص ترین...
3.1K 451 15
خب خلاصه اين داستان اینه که يه تصادفى اتفاق میفته كه رانندش جنسن بوده و كسي كه بهش زده ميشاست .... (Cockles) كارم تو خلاصه كردن خوب نيست ولي واقعا...
5.5K 1.2K 10
❌تمام شده، پایان غمگین❌ لویی عصبانی بود لویی خرابکار بود لویی سیگار میکشید لویی مسخره اش میکرد لویی تکالیفش رو میدزدید هری از لویی متنفر بود هری... ب...
117K 19.4K 32
کاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ»، سکرت. خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظه‌ش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش...