... cute baby ...

By xlniushalx

179K 19.5K 23.9K

━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین... More

Hi
hiii !!!
(( CaSt ))
(( 1 ))
(( 2 ))
(( 3 ))
(( 4 ))
(( 5 ))
(( 6 ))
(( 7 ))
(( 8 ))
(( 9 ))
(( 10 ))
(( 11 ))
بیاین بهم افتخار کنین😎
(( 12 ))
(( 13 ))
(( 14 ))
(( 15 ))
(( 16 ))
(( 17 ))
(( 18 ))
(( 19 ))
(( 20 ))
(( 21 ))
(( 22 ))
(( 23 ))
(( 25 ))
(( 26 ))
(( 27 ))
(( 28 ))
(( 29 ))
(( 30 ))
(( 31 ))
(( 32 ))
(( 33 ))
(( 34 ))
(( 35 ))
(( 36 ))
(( 37 ))
(( 38 ))
(( 39 ))
(( 40 ))
(( 41 ))
(( 42 ))
(( 43 ))
(( 44 ))
(( 45 ))
(( 46 ))
(( 47 ))
(( 48 ))
(( 49 ))
(( 50 ))
(( 51 ))
(( 52 ))
(( 53 ))
(( 54 ))
(( 55 ))
^-^
Goodbye
happy birthday lou
jabad and princess 1

(( 24 ))

1.9K 271 200
By xlniushalx

افکار و خواسته های زیادی در حال جولان دادن توی سرش بودند اما برای تحقق دادن بهشون به اندازه ی فوق العاده ای ناتوان بود...

ناتوان بود اما دیگه نمیتونست صبر بیشتری به کار بگیره...

امروز روز سومی بود که به بیمارستان منتقل شده بود و متعاقب اون روز سومی بود که لیام توی خونه تنها بود...

خوشحال بود که حداقل خدمتکارارو برای یه روز مرخص کرده و لیام الان تنها نیست...

نگاهشو به هری داد...

با چشم های بی حس و اخم های تو همش از پنجره ی غبار گرفته ی بیمارستان به تردد آمبولانس ها و ماشین های دیگه که هراز گاهی چند وارد حیاط بیمارستان میشدند و پس از دقایقی اونجا رو ترک میکردن نگاه میکرد...

میدونست که احتما جواب منفی شنیدن خیلی زیاده اما دل به دریا زد...

×میخوام ازت یچیزی بخوام

*اونجا خونه ی کی بود؟

×چی؟

هری برگشت این بار نگاه خیره و چشم های به خون نشستش رو به تیله های اقیانوسی لویی دوخت...

*اونجایی که من بودم، اونجایی که تو رو از یکی از اتاقاش پیدا کردم، اونجا کجا بود؟؟

حالا اخم های لویی هم در هم رفته بود...

کمی خودش رو _با وجود همه ی دردی که داشت_ بالا کشید و تمام تلاشش رو روی این موضوع گذاشت که چهرش نشون دهنده ی چیزی نباشه...

×ببین پسر، درسته یه سری توافقات با هم کردیم ولی هنوز بهت اعتماد ندارم که همچیو بهت بگم.

در واقع اصلا اعتماد ندارم. فقط مجبورم.

*فکر میکنی من خوبم؟ من حتی خودم دلیل کارهامو نمیدونم! نباید اینجا باشم ولی هستم. نباید بهت کمک کنم ولی فقط در حال انجام این کارم. گیج و سردرگمم.

گردن لویی ناتوان از تحمل وزن افکار اون پسر کج شد...

هری راست می گفت...

حتی لویی هم گیج شده بود...

*چی میخوای؟

نگاهشو از پای داغون شدش به هری که هنوزنیم نگاهی هم بهش ننداخته بود داد...

×میخوام مرخص شم. باید با دکترم صحبت کنی و راضیش کنی مرخصم کنه.

اخم های هری محو شد و جاش رو به پوزخند داد...

کمی چرخید و نگاه خیرشو به لویی داد...

*مطمئنی که میدونی دو روز پیش وقتتو توی اتاق عمل گذروندی؟؟حواست هست که تیر خوردی و هنوزم بهت سرم خون وصله درسته؟؟ لعنتی تو حتی الان نمیتونی بدون کمک راه بری از شدت ضعف و سرگیجه، و البته اون پای چلاقتو نباید نادیده گرفت.

لویی با تکون دادن سرش حرف های هری رو تصدیق کرد...

×میدونم، میدونم اما مهم نیست، حتما باید برم. ببین هری من بهت لطف کردم، درسته خودمم نمیدونم دلیلش چی بوده، خودمم نمیدونم چی شد که این حماقتو کردم، ولی تلاش کردم نمیری. پس حالا حالاها باید کمکم کنی.

­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­

______________________

بطری آب معدنیو به سمت نایل که روی چمن با فاصله ی دو متر ازش نشسته بود سر داد...

نایل کاغذ روغنی چیزبرگرشو مچاله کرد و اونو داخل پلاستیک کنار پاش انداخت...

در بطری آب رو برداشت و نصف آب داخلش رو یک نفس خورد...

-خیلی تشنه بودم.

شان خندید و روی چمن تازه کوتاه شده دراز کشید...

اهمیتی به خراب شدن لباسش نداد و کمی بدنشو کشید تا خستگیش در بره...

# نگفتی چی باعث شد برگردی.

حالا نایل هم دراز کشیده بود...

اون دو نفر خسته از سنگین بودن کارها تصمیم گرفته بودن یه ساعتی رو به خودشون استراحت بدن و از اون محیط دور شن و اولین اقدامشون بعد از خروج از اداره، اومدن به یه پارک کوچیک و خرید از بوفه بود...

-فهمیدم رفتنم از اول اشتباه بود، میدونی ، فقط یه عمل هیستریک بود. من و هری هردومون به خاطر پدرامون عاشق این شغل شدیم، هردومون این راهو باهم اومدیم و باید بگم، اون خبر برام خیلی سنگین بود. درسته که اون تو بخش عملیات بود و من صرفا تو دفترم نشسته بودم ولی حتی تصور ادامه دادن بدون اون برام سخت بود. حالا که اون سالمه منم خیالم راحته، دلیل دیگه ای هم داره. یکی از مهم ترین آدمایی که تو زندگیم دیدم بهم گفت برگردم به روال درست زندگیم، و منم زندگیم رو توی همین کار گذروندم. غیر از این، دیگه مهارتی برای پول درآوردن ندارم تا به غذای روزانم محتاج نشم. از وقتی خودمو شناختم در حال انجام این کار بودم.

و باید باهات صادق باشم، تو هم یکی از دلایل بودی. تو یکی از بهترین دوستای من هستی و خیلی خوشحالم که میتونم در کنارت حتی چند ساعت هم که شده خوش و سرزنده باشم.

با دو انگشت نم کمی که توی چشماش اومده بود پاک کرد و لبخندی به شان که با چهره ی متاثر نگاهش میکرد زد...

شان کمی خودشو جلو کشید و دستش رو روی شونه ی نایل گذاشت...

# تو هم یکی از بهترین آدمایی که من میشناسم هستی و تنها دوستم تو این شهر، پس حتما بهت کمک میکنم که از این جو خارج شی مرد. فکر نکن ازین به بعد بتونی یه روزو بدون من خوش بگذرونی.

هر دو سرخوش خندیدن اما هیچ کدومشون به چیزی که بینشون در حال شکل گرفتن بود توجهی نمیکردن...

_________________________

از ته دل خندید و پستونک محبوبش که روش طرح بتمن داشت از بین لب های نیمه بازش روی بالش نرمش، روی تخت افتاد...

ددیش دیروز برگشته بود و بدون فوت وقت، حتی بدون تعویض لباس هاش، به خدمتکارها دستور جمع کردن و بستن چمدون لیام رو داده بود و بعد از سیر بوسیدن لب های صورتیِ نرم و مرطوب لیام، تنها و فقط با همراهی دو بادیگارد، راهی مسافرت جاده ای به مقصد ویلای ساحلی زین شدن...

به این استراحت نیاز داشت و مطمئن بود لیامش که چند روزی تنها بوده و طعم محبت هاشو نچشیده هم بهش احتیاج داره...

لیام صبح زود با برخورد اولین تلالو خورشید به صورتش بیدار شده بود و با لبخند بزرگی که روی لب هاش نشسته بود مشغول بازی با موهای زین و پیچوندن اونا بدون هدف خاصی شده بود...

همه ی اتفاقاتی که از سر گذرونده بود، با دیدن ددیش، توی ذهنش رنگ باخته بودند و لیام حالا خوشحال بود...

خوشحال بود که تونسته بود ددیشو نجات بده و حتی حرف اون مرد که بهش گفته بود «عقب افتاده» (بعضیاتون!!) هم نمیتونست ناراحتش کنه...

وقتی زین با حس کشیده شدن موهاش از خواب بیدار شد، با زیباترین تصویری رو به رو شد که توی دنیا وجود داشت...

لیامی که دو طرف لب هاش از دوطرف پستونکش کش اومده و چشم هاش با متمرکز ترین حالت ممکن به حرکت دست هاش روی موهای زین خیره شده...

زین لب هاش رو از روی گردن لیام برداشت و در حالی که به خنده های دل نشین پسرش که چند روز ازش محروم بود گوش سپرده بود، با گرفتن و کشیدن دو طرف پیراهن مردونه ی سفید خودش که توی تن لیام بود سعی کرد هرچه زودتر به بدن بلوری پسرش برسه و هیچ توجهی هم به دکمه های کنده شده ی لباس نکرد...

لیام درحال پرواز روی ابرهاست...

با لمس شدن پهلوش توسط زین هومی میکشه و ملحفه ی تخت رو توی مشتش میگیره تا صداهای سرشار از لذتی که از دهانش خارج میشن رو خفه کنه...

لب های زین برای تزریق لذت پایین تر میره و به قصد فرو ریختن دیوار مقاومت لیام بعد از چرخوندن زبونش اطراف نیپل حساس اون پسر، گاز آرومی از اون ها میگیره...

نیم نگاهی به نوک انگشت های لیام که از شدت فشار به سفیدی میزنن میندازه و با گذاشتن دست هاش دو طرف شلوارک سفید و صورتی لیام اونو به آرومی پایین میکشه...

بوسه ی خیسی روی رون نرم و بلوری لیام میذاره و بدون توجه به دیک نیمه سفتش، با یک دست هر مچ هر دو پای لیامو میگیره تا خیلی زود نگاهشو با صحنه ی مورد علاقش پیوند بده اما صدای زنگ موبایلش اونو از دیدن منع میکنه...

پاهای لیامی که از شدت هیجان نفس نفس میزنه رو به روی تخت برمیگردونه وبا کشیدن گردنش متوجه مخاطب این تماس تصویری، که زیناست، میشه...

نفس های خودش هم سنگین شده پس بعد از چند نفس عمیق به سمت گوشیش میره و متوجه برگشتن لب های لیام و پر شدن چشم هاش از ناراحتی نمیشه...

+ددیییی

بغض میکنه و خودشو مثل یه گربه به پهلوی زین میکشه...

بد جوری توی ذوقش خورده و زین هم اینو میدونه...

بدون حرف اونو تو بغلش میکشه و بعد از گذاشتن سه بوسه ی پی در پی، روی لب، بینی و پیشونیش، تماس رو وصل میکنه...

__________________

#اینا چی هستن حالا؟؟

نایل پرونده ی آخر رو هم از کمد خارج کرد...

-این تمام مدارکیه که هری واسمون جور کرده

شان با ابرو های بالا پریده چند بار سر تکون میده و مشغول نگاه کردن به پرونده ها میشه....

#درک نمیکنم، شما میدونستین اون کیه، محض رضای خدا هری چهرشو کامل دیده بود. پس چرا دوباره سعی کردین اثر انگشتشو بگیرین؟؟

-لویی پین به خاطر دزدی های کوچیک همیشه مهمون ما بود تا چند سال پیش، اما یهو به طور ناگهانی دیگه ندیدیمش و شنیده بودیم که تصادف کرده و مرده. برای همین برای اطمینان اونو گرفتیم. نظر هری بود.

شان آهانی گفت و با یکی دیگه از پرونده ها به سمت میز خودش رفت...

_______________ 

اتومبیل لویی که با رانندگی حرفه ای هری پنج دقیقه ای به خونه رسیده بود با ترمز شدیدی متوقف شد...

*رسیدیم

چند سی سی مورفین به لویی تزریق شده بود پس درد هاش از بین رفته بود و متعاقبا بهتر میتونست فکر کنه...

×خوبه. از بیمارستان با یکی صحبت کردم و اون گفت فقط سه نفر تو خونه هستن. کافیه پنج دقیقه منتظر باشی تا برم تلفنمو بگیرم و به یکی از خدمتکارای مطمئن بگم اتاقو تمیز کنه. بعدش میریم.

چشم های هری از تعجب گرد شد...

بریم؟؟

*کجا بریم؟؟

لویی جوری که انگار واضح ترین چیز دنیاست توضیح داد...

×گفتی میخوای گم و گور شی، منم میخوام گم و گور شم. چند جا رو هم میشناسم که میشه یه مدت توش گذروند...

و بدون انتظار برای شنیدن جواب هری پیاده شد...

خب انگار اون پسر برنامه ریزی کاملی داشت...

___________________

+ددی ددی ددیییی

روی صندلی بادی آبیش نشسته بود و با ذوق و ریتم خاصی مشغول صدا زدن زیرلبیِ زین بود...

بعد از گذروندن صبح هاتشون، که مشخصا از بعد از تموم شدن مکالمه ی زین و خواهرش بود، زین بهش کلی خوراکی خوشمزه داده بود و تا همین چند دقیقه ی پیش مشغول نوازش کردنش بود...

یک دونه از کوکی های توی بشقابِ رو به روش برداشت و در حالی که سرشو با حرکت شخصیت های کارتونی تکون میداد، گاز های ریزی هم به کوکیش میزد...

گاز های خیلی ریز...

آخه اون که قصد نداشت کوکی های خوشمزشو زود تموم کنه...

به علاوه، ددیش بهش گفته بود که خوردن اون ها باید تا وقتی از حموم برمیگرده طول بکشه...

قطع شدن صدای آب موجب شد لیام با ذوق از سر جاش بلند شه و با قدم های سریع خودشو به در حموم برسونه...

با تکون خوردن دستگیره خندید و به موهای مرطوب زین که اول از همه دیده شده بود زل زد...

زین هنوز مشغول سفت کردن حوله دور کمرش بود و علیرغم باز کردن نگاهی به بیرون نینداخته بود...

+سلاام ددیی

زین متعجب نگاهش کرد...

_پشت در چیکار میکنی لیام؟

لیام سرشو پایین انداخت و به نوک جوراب های ساق بلند تا به تاش که یه لنگه طرح های های باب اسفنجی رو روی خودش داشت و لنگه ی دیگه پاتریک نگاه کرد تا مجبور نباشه برای ددیش توضیح بده که به خاطر نبودنش حوصلش به شدت سر رفته بود و مجبور شده بود به یه برنامه ی مزخرف نگاه کنه...

زین اما انگار از رفتار لیام متوجه دلتنگ شدن پسر حساسش و بی حوصلگیش پی برد، به همین خاطر بوسه ای روی موهای لیام زد و با گذاشتن دست هاش زیر پای لیام و البته بعد از گرفتن بشقاب کوکی های لیام رفت تا اونو برای رفتن به بیرون از خونه آماده کنه...

_________________________

1919 کلمه

بعد از چند ماه بدترین پارت این بوک، با اختلاف بدترین پارت، اپ شد...

فکر نکنین وقتتون برام محترم نیست. صرفا فقط تو موفقعیتی هستم که دست و دلم به هیچی نمیره...

به دعاها و انرژی مثبتاتون احتیاج دارم خیلی...

قدر آدمای زندگیتونو بدونین...

پارت ادیت نشده و فکر کنم کلی غلط داره...



💛love❤
👣Niusha👤
نوشته شده در 7 مهر 99

Continue Reading

You'll Also Like

1.2K 181 12
"What do you think you are doing??" A loud Baritone voice reached into the ears of a girl who was busy searching something in a lavish study which se...
954K 21.8K 49
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
4.5K 132 10
The queen found Aurora amusing and unintentionally allowed her into her cold-blooded heart. Billie Eilish is a different person and has a different p...
10.3K 174 3
((Moved to A03. @Jayskingz on there)) MLM ((or non-binary)) oneshots with the males in Genshin! Book cover art by formally known @mlryoryo9 ((pls let...