... cute baby ...

By xlniushalx

179K 19.5K 23.9K

━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین... More

Hi
hiii !!!
(( CaSt ))
(( 1 ))
(( 2 ))
(( 3 ))
(( 4 ))
(( 5 ))
(( 6 ))
(( 7 ))
(( 8 ))
(( 9 ))
(( 10 ))
(( 11 ))
بیاین بهم افتخار کنین😎
(( 12 ))
(( 13 ))
(( 14 ))
(( 15 ))
(( 16 ))
(( 17 ))
(( 18 ))
(( 19 ))
(( 20 ))
(( 21 ))
(( 22 ))
(( 24 ))
(( 25 ))
(( 26 ))
(( 27 ))
(( 28 ))
(( 29 ))
(( 30 ))
(( 31 ))
(( 32 ))
(( 33 ))
(( 34 ))
(( 35 ))
(( 36 ))
(( 37 ))
(( 38 ))
(( 39 ))
(( 40 ))
(( 41 ))
(( 42 ))
(( 43 ))
(( 44 ))
(( 45 ))
(( 46 ))
(( 47 ))
(( 48 ))
(( 49 ))
(( 50 ))
(( 51 ))
(( 52 ))
(( 53 ))
(( 54 ))
(( 55 ))
^-^
Goodbye
happy birthday lou
jabad and princess 1

(( 23 ))

2.5K 313 263
By xlniushalx

نفس نفس زنان روی صندلیِ سفید کنار درِ شیشه ای اتاق عمل نشست و به دست های خونیش نگاه کرد...
وقتی لویی با صدای نامفهوم و گرفتش راه خروج از اون خونه که دقیقا زیر اون عمارت بزرگ ساخته شده بود رو بهش گفت جانی مضاعف به بدنش برگشت و به سرعت خودشو از فضای اون خونه خارج کرد...
هری تصمیم گرفته بود بدون کمک به اون پسر به سرعت از اونجا فرار کنه، بره و خودشو از اون محیط مسموم که اونو به آرزوی مرگ وادار کرده بود دور شه اما نمیدونست چطور و به چه دلیلی پاهاش بدون اختیار مغزش راهشو به سمت اتاقی که لویی بهش گفته بود کشید...

نگاهی به ساعتش کرد و با فهمیدن اینکه یه ساعتی از رسیدنش به بیمارستان میگذره احساس دلشوره کرد اما با به یاد آوردن حرف دکتر که وضعیت لویی وخیم نیست و بیشترِ بیحالیش از کمبود خون بدنشه کمی آروم شد...

موهای بلندشو بین انگشتاش کشید و تصمیمشو گرفت...
لویی تو خطر نبود و هیچ چیز وضعیت آروم موجود رو تهدید نمیکرد پس دیگه هیچ دلیلی برای اونجا بودنش وجود نداشت...

سرجاش ایستاد و لباس چروک و کثیف شدشو صاف کرد...
قدم های سریعشو به سمت آسانسوری که گوشه ی اون طبقه به چشم میخورد کشید و فقط چند قدم با اون فاصله داشت که با صدای زنی که اونو مورد خطاب قرار داد متوقف شد...

"آقای محترم، نمیخواین فرم پذیرش بیمارتون رو پر کنین؟

به سمت زن برگشت و نگاهی به فرم جلوی دستش کرد...
به ناچار خودکار آبی رنگو برداشت و به آهستگی شروع به پر کردن اون فرم کرد...
لویی پین...
فقط همین رو نوشت...
در واقع فقط همین رو میدونست...
فرم رو به سمت اون زن متعجب هل داد و خواست قدم هاشد به سمت آسانسور از سر بگیره که صدای اون زن دوباره متوقفش کرد...
اما این بار با هراس و هول...

"چون مریضتون هدف گلوله قرار گرفته مجبورم پلیس رو در جریان قرار بدم

دست هاشو با عجله تکون داد...

*نه نه اینکارو نکنین

یه تای ابرو ی زن بالا رفت...

"چرا؟
شما باید از ضارب شکایت کنین

پوف کشید و سعی کرد لحنش قانع کننده باشه...

*ببینین خانوم محترم
ما از هیچ کس شکایتی نداریم
به پلیس اطلاعی ندین،
خودمون بعد از مرخص شدن میریم پیش پلیس

نفس عمیقی کشید و از دروغ کمک گرفت...

*ما تو خطریم و نمیتونیم فعلا حرفی بزنیم
هر موقع حس امنیت کردیم پلیسو در جریان میذاریم

زن چند ثانیه مشکوک نگاهش کرد و سپس نگاهشو از صورت اون پسر رنگ پریده برداشت...

"خیلی خب

هری نفس آسوده ای کشید و دوباره به سمت صندلی ها رفت...
ممکن بود اون زن بی توجه به حرف هری پلیس رو خبر کنه...
بهتر بود اگر پلیس سر میرسید خودش اونجا باشه...

چشم هاشو روی هم گذاشت تا کمی استراحت کنه اما با صدای قدم هایی که روی کف صیقلی بیمارستان برداشته میشد چشم هاشو باز کرد...

'همراه بیماری که تیر خورده شما هستین؟

از جا پرید و جلوی اون دختر کم سن و بور ایستاد...

*بله منم،
عملش تموم شده؟

'تموم شده و موفقیت آمیز هم بود،
ده دقیقه ی دیگه به بخش منتقل میشه

تشکری کرد و عقب کشید تا اون دختر از اونجا دور شه...

______________________________________

لیام با پاهای برهنش و آقای فرانکی که بین دستاش چفت شده بود وارد آشپزخانه شد و با ترس به سراغ یخچال رفت...

از همه چیز میترسید...
از صدای قدم های خودش...
از چهره ی خودش که روی یخچال مشکی تمام شیشه ای افتاده بود...
از حرفی که اون مرد لحظه ی آخر تو گوشش زده بود...
'"اگه حرفی بزنی میام اینجا و تیکه تیکت میکنم"'
لیام میترسید...
از به خطر افتادن جون ددیش...
از اینکه نکنه ددیش واسش مهم نباشه که چرا لیام اینکارو کرده و دیگه دوستش نداشته باشه...

هق هق کنان روی زمین سرد آشپزخانه نشست و به بالا رفتن تی شرت رنگین کمونی و پیدا شدن ران های سفیدش که هنوز رد دستاش زین با رینگای توی دستش روش مشخص و سرخ بود، و باکسر عروسکی زردش توجه نکرد...
به خاطر هق هق هاش و دهان باز شدش پستونکش کنارش روی زمین افتاد اما لیام بهش هیچ توجهی نکرد...

حال و هوای اون خونه دقیقا شده بود مثل گذشته ی زندگی لیام...
لیام تا دو سال پیش تجربه ی این موقعیتو داشت...
خونه ای که اکثر اوقات لیامِ تنها رو میدید و شاهد گریه ها و خنده های از ته دل و خالصانه ی اون پسر بود...
زمانی که خودش باید تموم نیاز های زندگیشو بر طرف میکرد و بار ها به خاطر هوس غذا های مختلف و تلاش برای درست کردنشون خودشو سوزونده بود...

تنها بودن توی خونه برای مدت طولانی، همیشه براش اذیت کننده و البته گاهی شیرین بود پس لیام بهش عادت داشت اما تمام این قضایایی که از اول روز پشت سر گذاشته بود لحظاتی که در حال گذروندن بود براش خیلی سنگین بود...
از فضای خالی اطرافش استفاده کرد و یک دل سیر گریه کرد...

صدای زجه هاش تو کل خونه پیچیده بود اما حیف که کسی نبود تا دلِ شکسته یِ پسر کوچولویِ بی پناه رو تسکین بده و التیامی برای زخم روحش باشه...

گریه هاش تونست کمی سبکش کنه  و افکار دردناکشو کمرنگ کنه...
پس از جاش بلند شد...
روی نوک پنجه هاش ایستاد و به زحمت شیرجوش مخصوص خودشو از کابینت بالا برداشت...

کمی شیر توی اون ریخت و بعد از انداختن تیکه ی کوچیکی از شکلات تخته ای مورد علاقش توی اون، با تمرکز بالا و زبونی که از بین لباش خارج شده بود شعله ی زیرشو روشن کرد و با خوشحالی بهش زل زد...

ویژگی مهم لیام این بود...
ممکن بود ناراحت باشه اما وقتی خوشحال میشد شادیش رو صادقانه به نمایش میذاشت...

تا به جوش اومدن شیر با حوصله ی عجیبی بهش زل زد و وقتی جوشش اون رو دید با عجله به سمت شیشه شیرش رفت تا بیارتش و پرش کنه اما قبل از رسیدنش، شیر از لبه های شیرجوش لبریز شد و شعله ی گاز رو خاموش کرد...

لیام ذوق زده از استقلال نصفه و نیمش برگشت و با دیدن شیر کمی که توی ظرف مونده بود و گاز کثیف و خاموش چشم هاش گرد شد و لب هاش غنچه شده جلو اومد...
متعجب بود،
اون که شیر های خوشمزه رو نریخته بود!!
آخه اون که گازو خاموش نکرده بود!!
لباش جمع تر شد و ذهنش به چند سال پیش رفت که گاز خودش خاموش شد و بعدش که میخواستن گازو روشن کنن اونجا آتیش گرفت...
یادش بود که لویی گفته بود چون پنجره کمی باز بود گاز زیادی تو اون محیط جمع نشده و اگه راه خروج وجود نداشت خونه متفجر میشد و همشون میمردن...
با ترس دستشو جلو برد و گاز رو بست...

انگشتشو توی شیری که روی گاز ریخته بود فرو برد و با حس سوختن اون جیغی از ته دل کشید و فوری انگشتشو توی دهانش فرو برد تا خنکش کنه...
چشم هاش سرخ شده بودن و اشک های خشک شدش حالا از سر گرفته شدن...

باقی مونده ی شیر رو توی شیشه ریخت و از دیدنش ذوق کرد...
توی دنیای پاک و کوچیکش هیچ غمی موندگار نبود و برای پاک کردن اون زشتی ها و سختی ها فقط به یه تلنگر کوچیک نیاز بود...

با خوشحالی بوسه ای روی بینی آقای فرانکی گذاشت و در حالی که با یک دستش محکم اون عروسک و با دست دیگش شیشه شیرشو گرفته بود راهی اتاقش شد...
بدون برداشتن پستونکش که روی زمین بود...
و با لبخند بزرگی که فارغ از همه ی اتفاقات روزش رو لبش نشسته بود...
اون پسر با پاکی درونش زود همه چیزو فراموش میکرد...

______________________________________

درد و سرگیجه ی ناشی از بیهوش کننده ها به مقدار قابل توجهی کم شده بود و حالا میتونست به همه ی چیز هایی که چند ساعت قبل از زبون مکسنس شنیده بود فکر کنه...

حالا دلیل رفتار هایی عجیب خانوادش....نه اون ها دیگه خانوادش نبودن....بهتر بود از لفظ خانواده ی پین برای اون ها استفاده کنه...

حالا دلیل رفتار های عجیب اون خانواده رو میفهمید...
وقت هایی که به طرز عجیبی بین اون و دو فرزند دیگه ی خانواده فرق گذاشته میشد،
وقت هایی که چیز های بهتر برای اون ها بود نه لویی،
وقت هایی که بخش بیشتر محبت اون زن و مرد برای لیام بود،
حالا میفهمید که چرا همیشه سایه ی لیام روی سرش بود...
لویی هیچ وقت از اون ها نبود...

و تاملینسون...
نام خانوادگی ای که لویی تا به امروز فقط در رابطه با الکس و خانوادش به کار برده بود و هیچ وقت نمیدونست یک روز پشت اسم خودش هم میچسبه...
الکس،
لویی حالا میفهمید که چرا به طور عجیبی با اون پسر حس نزدیکی میکرد...
اون مثل خود لویی بود...
تو وجودش درد داشت...
درد از دست دادن...
و از همه مهم تر، احتمالا با لویی هم خون بود...
درسته بود،
برای همین اون پسر معتقد بود که لویی شبیه پدرشه...
برای همین از لمس دست های مادر الکس روی بازوش به خودش لرزیده بود...
برای همین با تمام وجود از دیدن از اون زن طفره میرفت...
لویی همیشه خود دار بود،
هیچ وقت از هیچ چیز عصبی نمیشد چه برسه به دیدن یه شخص اما اون زن با تمام آرامشش باعث لرز عجیبی توی وجود لویی میشد...

دنیا خیلی کوچیک بود...
کوچیک و کثیف...

هری در اتاق خصوصی رو پشت سرش بست و با قدم های بلندش به سمت صندلیِ کنار تختی که لویی روش خوابیده بود رفت...

لویی بی اعتنا، از اون پسر رو برگردوند...
براش مهم نبود که هری همین الان بلایی سرش بیاره یا فرار کنه...
لویی خودش رو شیطانی میدید که سزاوار همه ی جزاها و بلا هاست...

اون باعث مرگ روح لیام شده بود...
کاملا در جریان نقشه ی مکسنس بود، پس میدونست حتی اگه لیام در ظاهر از کاری که بهش مجبور شده و فکر میکنه خوب و مفید بوده خوشحال باشه ولی در باطن هر لحظه در حال بازخواست کردن خودشه...

*به پرستار گفتم یه درگیری خیابونی بود و از هیچ کس شکایتی نداریم
نمیخواستم پامون به اداره ی پلیس باز شه

به هری نگاه کرد و با صدای گرفته و خش دارِش زمزمه کرد...

×راست میگی پلیسا خیلی عوضین

هری سرشو بالا و پایین برد و بی صدا حرف های اون پسر رو تایید کرد...

×میدونی، حتی حس میکنم تو بیشترین ضربه رو ازشون خوردی!
رسما کشته بودنت.
آخه کی به نیروی خودش اون طور شلیک میکنه؟

اخم های هری تو هم رفت...
رنگش پرید و چند درجه سفید تر شد،
اما ظاهرشو حفظ کرد...
اون برای این روز آماده بود...

*چی میگی لویی؟

×من میدونیم هری، البته باید بگم همه میدونن هری استایلز، آقای پلیس
رزومه ی کاریِ موفقیت آمیز و تمیزی داری و میتونی با کشتن من این پرونده رو هم به موفقیت های جزئی برسونیش.
ولی میخوام بدونم هنوز میخوای واسه ی مجموعه ای که قصد جونتو کرده بود کار کنی.
تو براشون یه مهره ی سوخته ای پسر
سوخته و لو رفته.

هری آب دهانشو قورت داد و نگاهشو به بانداژی که پای لویی رو در بر گرفته بود تا استخون آسیب دیدشو ثابت نگه داره گره خورد...
علاوه بر اون شکمش و نزدیک قفسه ی سینش هم با باند سفید پوشیده شده بود و جثه ی دردمندشو کوچکتر نشون میداد...
صدای ضعیف و خش دار لویی گرچه بی جون بود اما کلمات جون دار و خرد کننده ای رو به گوش هری هدیه داده بود...

اون حرف ها دقیقا مث افکار هری بود...
آره هری خودش به تمام این ها فکر کرده بود...
فکر این که یه روز خلاص شه رو نمیکرد ولی دوست داشه بعد از رها شدنش بره یه جای دور...
جایی که هیچ کس دستش بهش نرسه...
بره و زندگی جدیدی رو آغاز کنه...
دور از عنوان قبلی زندگیش...
بدونِ هری...

*چرا همون موقع منو نکشتین؟

لویی سرفه ای کرد و نفس تازه کرد...

×تو نمیدونی ولی تمام تلاشم این بود که کشته نشی.

*چرا لعنتی؟

لویی نفس عمیق و منطقعی کشید...
نفس درد توش نهفته بود...
به هیچ وجه نمیخواست از درگیری های مبهم ذهنیش و تلاش بی دلیلش بگه پس بحثو عوض کرد..

×میتونی همین الان بری
اونقدر بی جون هستم که بدونی نمیتونم کاری کنم

نفسشو بیرون داد و به چشم های خمار و پر از درد لویی خیره شد...

*میخواستم برم ولی یه فکرایی داشتم که نذاشت برم،
آره تو راست میگی اونا میخواستن منو از بین ببرن و به همین دلیلِ من یه زندگی جدید میخوام،
و تو به خاطر این که منو از زندگیم دور کردی باید بهم کمک کنی

×برای من بایدی وجود نداره،
کسی جرئت نداره بهم دستور بده.

هری پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت...

*پس به اولین نفر سلام کن

__________________________
2076 کلمه😎

من یه سندروم دارم به اسم "مث سگ دنبال یه عکس قشنگ برای کاور چپتر بگرد ولی دقیقه آخر فراموش کن بذاریش" که خیلی نادره😕😂
یعنی واسه دوتا چپتر قبل سه ساعت گشتم یه عکس مناسب از مکس پیدا کنم بذارم ولی یادم رفت بذارم😐😐

امیدوارم لذت ببرید💛
فک کنم واقعا این دیگه پارت آخره و باید واسه پارت بعد تا بعد از امتحانا استپ کنم😭

💛love❤
👣Niusha👤
نوشته شده در 15 خرداد 99✏

Continue Reading

You'll Also Like

652K 32.8K 61
A Story of a cute naughty prince who called himself Mr Taetae got Married to a Handsome yet Cold King Jeon Jungkook. The Union of Two totally differe...
1.1M 37.8K 63
𝐒𝐓𝐀𝐑𝐆𝐈𝐑𝐋 ──── ❝i just wanna see you shine, 'cause i know you are a stargirl!❞ 𝐈𝐍 𝐖𝐇𝐈𝐂𝐇 jude bellingham finally manages to shoot...
212K 4.5K 47
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...
308K 9.2K 100
Daphne Bridgerton might have been the 1813 debutant diamond, but she wasn't the only miss to stand out that season. Behind her was a close second, he...