... cute baby ...

Door xlniushalx

179K 19.5K 23.9K

━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین... Meer

Hi
hiii !!!
(( CaSt ))
(( 1 ))
(( 2 ))
(( 3 ))
(( 4 ))
(( 5 ))
(( 6 ))
(( 7 ))
(( 8 ))
(( 9 ))
(( 10 ))
(( 11 ))
بیاین بهم افتخار کنین😎
(( 12 ))
(( 13 ))
(( 14 ))
(( 15 ))
(( 16 ))
(( 17 ))
(( 18 ))
(( 19 ))
(( 20 ))
(( 21 ))
(( 23 ))
(( 24 ))
(( 25 ))
(( 26 ))
(( 27 ))
(( 28 ))
(( 29 ))
(( 30 ))
(( 31 ))
(( 32 ))
(( 33 ))
(( 34 ))
(( 35 ))
(( 36 ))
(( 37 ))
(( 38 ))
(( 39 ))
(( 40 ))
(( 41 ))
(( 42 ))
(( 43 ))
(( 44 ))
(( 45 ))
(( 46 ))
(( 47 ))
(( 48 ))
(( 49 ))
(( 50 ))
(( 51 ))
(( 52 ))
(( 53 ))
(( 54 ))
(( 55 ))
^-^
Goodbye
happy birthday lou
jabad and princess 1

(( 22 ))

2K 299 274
Door xlniushalx

از پله ها گذشت و بدون توجه به رد خون کشیده شده روی زمین به سمت اتاق لویی رفت...
قفل در رو باز کرد و از دیدن پسر دردمندی که گوشه ی اتاق تو خودش جمع شده و از شدت خونریزی رنگ چهرش به زردی میزنه لذت برد...

×به زین خبر دادم.
به نفعته اون مرتیکه رو برداری و بری

مکسنس از ته دل خندید...

©دروغ جالبی بود ولی یادت باشه دفعه ی دیگه موقع تماس گرفتن با کسی گوشیتو از روی میز برداری

گوشی لویی رو از جیبش خارج کرد و جلوی چشم اون پسر تکون داد...
اونو روی تخت انداخت و خودش هم روی تخت نشست...

©زخمت دردناک به نظر میرسه
ولی تقصیر خودت بود
میتونستی درست کارتو بکنی تو تیم من باشی

×من همچین بلایی رو سر برادرم نمیارم فقط به خاطر عشق احمقانه ی تو

مکسنس خندید...
خنده ای که خشم لویی رو بیشتر کرد...

©جمله ای که گفتی کلی اشتباه داشت پسر ولی خب،
بهتره از مقوله ی عشق شروع کنیم

دست هاشو به هم مالید و سپس با تکیه دادن اون ها به زانو هاش نکیه گاهی برای بدنش ایجاد کرد...

©من عاشق زین نیستم لویی
هیچ وقت عاشقش نبودم
آره میخواستم به دستش بیارم چون بهترین بود،
و بهترینا باید برای من باشن.
ولی عشق! نه هیچ وقت وجود نداشته

×پس چرا این معرکه رو راه انداختی؟؟
به خاطر چی لیامو وارد همچین بازیی کردی عوضی؟؟

©خیلی سادس
چون زین بهترینِ
چون زین تو کارش اوله ولی اون جایگاه متعلق به منه
پس چی میتونه پایین بکشتش؟

لویی شوکه زمزمه کرد...

×تنها نقطه ضعفش

©آفرین
و تصور کن وقتی بفهمه لیامش با یکی رابطه داره چی میشه
نابود میشه

اشک توی چشم های لویی حلقه زده بود...
انگار تازه متوجه بلایی که داشت سر برادرش میومد شده بود...

×ولی لیامو هم نابود میکنه

مکسنس لاقیدانه شونه بالا انداخت...

©هر جنگی یه سری تلفات داره

×من با برادرم چیکار کردم؟

زمزمه کرد جوری که شک داشت به گوش مکسنس رسیده باشه اما صدای خنده ی بلند اون پسر خط بطلانی بر افکارش بود...

©داشت یادم میرفت

دست توی جیب کتش برد و پاکت کوچیکی بیرون آورد...
لویی نگاهی از سر نفرت بهش انداخت و نگاهشو دوباره به زخم دردناکش کشوند و سعی کرد با فشردن کف دستش روی جای گلوله جلوی خونریزیشو بگیره...

©اون روزی که رفته بودیم خونه ی سابقتون توی زیرزمین اینو پیدا کردم

با آرامش تمام پاکت رو باز کرد و کاغذ داخلشو جلوی صورتش گرفت...

©پیچیدش نمیکنم،
چیزی که توی این قرار داد گفته شده اینه که تو فقط یه بچه از یه خانواده ی فقیری که پدرت برای پول موادش تورو به جف پین فروخت.
تو هیچکی نیستی لویی
فقط یه بچه ای که پدرت نمیخواستت
فقط یه مزاحم براش بودی
و هیچ نسبتی هم با لیام نداری
پس به یه دلیل واهی و برای کسی که هیچ نسبتی باهات نداره خودتو به کشتن دادی.

از جاش بلند شد و کلتشو دوباره از جیبش خارج کرد...

©الان فقط یه مهره ی سوخته ای و باید حذف شی

نیشخندی به لویی زد و دو شلیک پیاپی به شکمش کرد...

©تو جهنم میبینمت لویی تاملینسون

____________________________________

آخرین لکه های خون رو هم از روی پارکت پاک کرد و به پاول که با نگاه عجیبش بهش خیره بود نگاه کرد...

©عروسکو گذاشتی تو اتاقش باشه؟

مرد با سرش تایید کرد و مکسنس بعد از نفس راحتی که کشید نگاه آخرشو به اطرافش انداخت...
تونسته بود توی نیم ساعت تمام نقشه هاشو عملی کنه و الان در حالی که از سرعت عملش لذت میبرد تو ذهنش در حال چیدن سناریو برای توجیه تاخیرش بود...

با زنگ خوردن تلفن همراهش اون از روی کاناپه برداشت و با دیدن اسم زین به پاول اشاره ای برای خروجش از خونه کرد و سپس تماس رو وصل کرد...

©الو؟

_فقط بیست دقیقه ی دیگه وقت داری

دهانشو باز کرد تا جواب بده اما زین مثل همیشه بدون اجازه دادن برای ارائه ی هیچ دلیلی تلفن رو قطع کرده بود...

©عوضی

نگاه آخرشو به اطراف کرد و با آرامش از در خروجی بیرون رفت...

_____________________________________

نفسشو حبس کرد و با زحمت فراوان و فشردن جای گلوله ها تلاش کرد خودشو به گوشیش برسونه...
افکارش و هرچی که شنیده بود حالا هیچ فرصتی برای جولان دادن توی ذهنش نداشتن و حالا جسم کم جون و ناتوانش فقط روی زنده موندن تمرکز کرده بود...

×اه

نفس نفس میزد و تقریبا رو به بیهوشی بود...
با هر حرکت در توی کل بدنش میپیچید و کل وجودش رو به لرزه مینداخت...
با تمام توانش رو تختی رو کشید و بالاخره گوشیش کنار بدنش، روی فرش پرز بلند اتاق افتاد...

به زحمت نفس کشید و با چشم های تارش به صفحه ی گوشیش زل زد...

میخواست به زین خبر بده..
میخواست بهش بگه که همین الان باید برگرده و تا قبل از مرگ لویی همه ی حرف ها و حقایق رو بشنوه...

اما قبل از رسیدن به اسم زین چشمش به اسم دیگه ای افتاد...
اون گزینه ی بهتری بود..
تماس با اون میتونست جون لویی رو نجات بده و بعد سر فرصت همه ی قضایا رو برای زین تعریف کنه...

فرصت پشیمونی به خودش نداد و بعد از انجام کار های لازم و مورد نیاز با اون تماس گرفت...

___________________________________

همه ی گوشه های خونه رو به دنبال هر چیزی که میتونست نجاتش بده گشته بود اما هیچ راهی وجود نداشت...

با دو تا از سوزن هایی که از یکی از اتاق ها پیدا کرده بود مشغول ور رفتن با قفل بود و میخواست تا توان توی بدنش هست برای باز کردن در و فرار از زندانش تلاش کنه ولی با صدای زنگ گوشی کوچیک و قدیمیِ روی میز که هری میتونست قسم بخوره تا نیم ساعت پیش جزو بی مصرف ترین چیز های روی زمین بود دست از کارش کشید و به سمت اون شی سیاه رنگ دوید...

همون شماره بود...
همون شماره ای که بهش پیامک داده بود...

معطل نکرد و به سرعت تماس رو متصل کرد...

*الو؟

صدای سرفه های خشکی از پشت خط اومد و سپس صدای گرفته و آهسته ای که هری حاضر بود سر جونش شرط ببنده که متعلق به لوییه...

×به کمـ..کمکت..نیـ...نیاز دارم

و دوباره سرفه های مکرری که به گوش میرسید نشون میداد که لویی تو وضعیت خوبی نیست...

____________________________________

از یه ساعت قبل که اون مرد از اتاق خارج شده بود تا الان مشغول گریه کردن بود...
باورش نمیشد به ددیش خیانت کرده اما خوشحال بود که با گذشتن از خودش تونسته جون ددیشو نجات بده...

لیام قرار نبود به اون مرد چیزی بگه چون مکسنس بهش تذکر داده بود که به زین چیزی نگه اما لیام میدونست ددیش بهش افتخار میکنه...

عروسک قدیمیشو که اون مرد با خودش آورده بود به گوشه ای پرتاب کرد و آقای فرانکی رو که ددیش روز وارد شدنش به اون خونه بهش داده بود رو تو آغوشش گرفت...

اشک هاشو طبق عادت با دست آقای فرانکی پاک کرد و زیر لب هق هق کنان زمزمه کرد...

+لو اشتباه میکنه، لیام بی مصرف نیست،
لیام ددیو نجات داد

برق خوشحالی تو چشماش قابل مشاهده بود گرچه اشک هاش قصد بند اومدن نداشت...

صدای پایی که از طبقه ی پایین شنید اون رو برای مواجهه با لویی آماده کرد اما وقتی بعد از چند دقیقه دوباره صدای در رو شنید فهمید که حتی لویی هم دوست نداره اونو ببینه...

+ولی لیام ددیو نجات داد

با صدای نسبتا بلندی گفت و حالا که میدونست تنهاست ترسی از شنیده شدن گریه هاش و مسخره شدن نداشت...
اون کاری نکرده بود...
فقط ددیشو نجات داد...

_____________________________
1238 کلمه😎

خوابم میاد😐

💛love❤
👣Niusha👤
نوشته شده در 13 خرداد 99✏

Ga verder met lezen

Dit interesseert je vast

467K 31.6K 47
♮Idol au ♮"I don't think I can do it." "Of course you can, I believe in you. Don't worry, okay? I'll be right here backstage fo...
657K 33.2K 61
A Story of a cute naughty prince who called himself Mr Taetae got Married to a Handsome yet Cold King Jeon Jungkook. The Union of Two totally differe...
197K 8.1K 20
thomas can do things, things that kids shouldn't be able to do. he can kill with a thought and send his body into a terrifying overdrive // living re...
100K 2.2K 31
BOOK 1: After the tragedy of her mother's death, Kris Rogers had snapped. Now she is starting her sixth year at Hogwarts, returning after a long sum...