... cute baby ...

Galing kay xlniushalx

179K 19.5K 23.9K

━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین... Higit pa

Hi
hiii !!!
(( CaSt ))
(( 1 ))
(( 2 ))
(( 3 ))
(( 4 ))
(( 5 ))
(( 6 ))
(( 7 ))
(( 8 ))
(( 9 ))
(( 10 ))
(( 11 ))
بیاین بهم افتخار کنین😎
(( 12 ))
(( 13 ))
(( 14 ))
(( 15 ))
(( 16 ))
(( 17 ))
(( 18 ))
(( 19 ))
(( 20 ))
(( 22 ))
(( 23 ))
(( 24 ))
(( 25 ))
(( 26 ))
(( 27 ))
(( 28 ))
(( 29 ))
(( 30 ))
(( 31 ))
(( 32 ))
(( 33 ))
(( 34 ))
(( 35 ))
(( 36 ))
(( 37 ))
(( 38 ))
(( 39 ))
(( 40 ))
(( 41 ))
(( 42 ))
(( 43 ))
(( 44 ))
(( 45 ))
(( 46 ))
(( 47 ))
(( 48 ))
(( 49 ))
(( 50 ))
(( 51 ))
(( 52 ))
(( 53 ))
(( 54 ))
(( 55 ))
^-^
Goodbye
happy birthday lou
jabad and princess 1

(( 21 ))

1.9K 302 291
Galing kay xlniushalx

از بین در نگاهی به لیام گریون که عروسکشو تو بغلش گرفته بود انداخت و نگاه مرددش رو به گوشیش برگردوند...

"×زین همین الان از خونه خارج شد"

پیامو فرستاد و منتظر جواب مکس شد...

"©لیام کجاست؟"

پوفی کشید و با اندوه نوشت...

"×همین الانم میتونیم بیخیال شیم"

فرستاد اما به جای جواب پیام، تماسی از طرف اون مرد گرفته شد...

×الـ...

©چه مرگته لویی؟
چرا نمیتونی مثل آدم روی حرفت بمونی؟
من و تو یه قراری داریم و هر دومون باید بهش پایبند باشیم، منم این کارو واسه ی خودم نمیکنم مرد،
واسه تو میکنم که راحت شی از زیر سایه ی اون پسر.
حالا هم مث یه پسر خوب بگو در و برای من و این دوستمون باز کنن و بعدشم بفرستشون برن.

تماس رو قطع کرد و مهلت جواب دادن به لویی نداد...

لویی با افکار در همش به آرومی بالای پله ها ایستاد و صداشو تا جایی که میتونست بالا برد...

×گوش کنین چی میگم.
توی این خونه فقط من و لیام هستیم پس نیازی نیست شماها اینجا باشین.
همتون اینجارو ترک کنین، نگران حقوقتون نباشین چون این روزایی که نیستین کسری حقوق نداربن و مثل همیشه میگیرینش.

همهمه ای از شادی توی سالنِ بزرگِ خونه به پا شد...

لویی از پله ها پایین رفت و از پنجره ی بزرگ و سرتاسریش به حیاط نگاه کرد.

برگشت و به آخرین نفری که از در ورودی خارج میشد نگاه کرد...

به سمت تلفن رفت و با گرفتن شماره ای نگهبانای جلوی در رو هم مرخص کرد، اما فقط برای یک ساعت.
نمیتونست بیش از اون خونه عمارت رو بی دفاع بذاره...

تک زنگی به مکسنس زد، روی صندلی چوبی نشست و سرشو بین دستاش گرفت و با احساسات عجیبش منتظر اون و دوستش شد...

©کجاست؟

شاید برای شما پیش نیومده باشه که حتی از صدای یک شخص هم منتفر بشین ولی لویی اون لحظه حاضر بود حتی ناشنوا باشه اما صدای مکسنس رو نشنوه...

×توی اتاقش.

صداش اونقدر گرفته بود که شک داشت به گوش مکسنس شنیده باشه اما با تکون خوردن سر اون پسر و راه افتادن خودش و اون مرد هیکلی و مو سرخی که پشت سرش به سمت اتاق لیام فهمید که اون قدرا هم نامفهوم نگفته...

به انگشتاش نگاه کرد و یادش اومد زمانی رو که لیامِ شیش ماهه با گرفتن انگشتایِ لویی چهارساله بهش لبخند میزد و با همون زبون نامفهوم کودکانش باهاش صحبت میکرد...
تصمیمشو گرفت،
به هیچ وجه نمیذاشت بلایی سر برادرش بیاد...
به سمت مکسنس و اون مرد دوید و راهشونو سد کرد...

×نمیذارم اینکارو بکنی

مکسنس پوزخندی زد و نیم نگاهی یا مرد پشت سرش رد و بدل کرد..

©مثلا چه جوری جلومو میگیری بچه؟؟

لویی نفس عمیقی کشید و سعی کرد به پاول نگاه نکنه...
اون مرد ناخوآگاه حس ضعیف بودن به لویی میداد...

×هر جور که بتونم

مکسنس چشم هاشو چرخوند و با لحنی که بی حوصله بودن ازش میبارید زمزمه کرد...

©برو کنار لویی
برو کنار و منم از خونت میگذرم

لویی سرشو تکون داد و اینطور مخالفتشو ابراز کرد...

©خودت خواستی که درست برخورد نکنم باهات

مکسنس دست توی جیب کت بلند و خوش دوختش برد و کلتشو از اون خارج کرد...
دستشو به صدا خفه کن کشید و همونطور که با سرِ اسلحش گردنشو میخاروند نگاه تیزی به لویی کرد...

©بار آخره که میگم لویی، با زبون خوش برو کنار

×نمیرم کنار،
تو فقط به خاطر به دست آوردن زین میخوای زندگی لیامو آتیش بزنی

مکسنس چند ثانیه به لویی خیره شد و بعد با بلند ترین ولومی خندید...
اونقدر که اشک هاش در معرض ریختن از چشم هاش قرار گرفت...

©آخرین باره که بهت میگم......

وسط حرفش پرید و داد زد..

×منم گفتم نمیرمممم

لویی نفهمید چطور اما ناگهان حس کرد توانایی ایستادن روی پاشو نداره...
پای چپش به شدت میسوخت و استخونش انگاری در حال فروپاشی بود...
خون از وسط ساق پای لویی راهشو به سمت کف خونه پیدا کرد و حالا در حال بخشیدن رنگ سرخش به قالیچه ی فیروزه ای و صدفی رنگ پاگرد بود...

©فک کنم الان میتونیم بریم

رو به پاول گفت و پوزخندی به لویی زد...

کمی خم شد و با گرفتن بازوی لویی بدون توجه به پله ها اونو به سمت اتاقش کشید...

در اتاقو باز کرد و جسم کم جون لویی رو تقریبا به داخل اتاق پرتاب کرد...

©یه سری حرف ها هست که باید بهت بزنم آقای برادر مهربون ولی الان داداش کوچولوت خیلی غمیگن و تنهاست باید بریم و از تنهایی درش بیاریم

نگاهی به بیرون اتاق انداخت...

©نچ نچ نچ کارمو زیاد کردی لویی،
حالا علاوه بر نقش بازی کردن برای اون برادر احمقت باید خونای جناب عالی رو هم تمیز کنم.

×با لیام کاری نداشته باش حرومزاده.

مکسنس دوباره نچ نچی کرد و سپس از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش قفل کرد...

با وسواس از کنار خون های کشیده شده ی روی زمین رد شد و همزمان تماس تلفنیِ مورد نظرشو وصل کرد...

©تا پنج دقیقه ی دیگه اون فیلمو میخوام

دستور داد و بدون این که منتظر جوابی از اون طرف خط باشه قطع کرد...
با چشم دنبال پاول گشت و بعد از پیدا کردنش جلوی تلویزیون با بازوش کوبید...

©راه بیفت

جلو تر از اون مرد بالا رفت و جلوی اتاق لیام توقف کرد...

©تو همین جا بمون و وقتی صدات کردم بیا

وارد اتاق لیام شد و در رو پشت سرش بست...

لیام گریونی که حالا با چشم های گشاد شده و پستونک قرمزی که هم رنگ لپ هاش بود با تعجب به اون نگاه میکرد و با خودش فکر میکرد اون مرد هم همین الان باید همراه با ددیش از خونه رفته باشه...

©سلام لیام

مبهوت سر تکون داد و سعی کرد پاهای لختشو با کشیدن ملحفه روی اون ها بپوشونه...

©میدونی ددیت کجاس؟

موهای نرمشو که لجوجانه روی پیشونیش ریخته بودن کنار زد و پستونکشو ار دهانش خارج کرد تا جواب اون مرد رو بده...

+ددی رفت

©آره از خونه رفته

سرشو پایین انداخت و کمی فکر کرد...

©اگه اتفاقی بخواد واسش بیفته ولی تو بتونی یکاری بکنی که تغییرش بدی انجامش میدی؟

لیام بدون تردید سرشو به نشونه ی موافقت تکون داد...
نیشخند روی لب های مکسنس نشست و گوشیشو از چیبش خارج کرد...

©اینو ببین.

فایل ویدیویی که تازه براش فرستاده شده بود رو باز کرد و جلوی صورت لیام گرفت...

ددیش بود که با اخم و پرستیژ همیشگیش روی صندلی هواپیمای شخصیش نشسته بود و مشغول نوشیدن قهوه و مطالعه ی روزنامش بود...

لیام با ذوق خندید و صفحه ی گوشی رو به نیابت از صورت ددیش بوسید...

©اینو دوست من گرفته،
اون ددیتو دوست نداره و میخواد بکشتش،
میدونی لیام اون از زین ناراحته چون تو دوسش داری واسه همینه که میخواد بکشتش.

اشک توی چشم هاش حلقه زد و با لرزیدن چونش قطرات درشت اشک راهشونو روی صورت پنبه ای لیام پیدا کردن...

+ددیی

چشم هاشو از این حجم از لوس و ساده بودن لیام چرخوند و سعی کرد لحنش آروم کننده باشه...

©ولی من راضیش کردم که اونو نکشته و به جاش تو باید یه کاری بکنی.
اگه تو دوستش نداشته باشی دیگه نمیکشتش.
میخوای به ددیت کمک کنی؟؟

هق زد اما سرشو بالا گرفت و سعی کرد صحبت کنه...

+ولی لیام ددیو دوس دارههه

آفرینی به خودش برای جواب دادن نقشش گفت و سعی کرد لحنش متاثر و ناراحت باشه...

©اون که نمیفهمه،
چون تو پسر خوبی هستی اون ناراحت و حسود شده و فقط میخوایم بهش دروغ بگیم.
نگفتی، برای کمک به زین هرکاری میکنی؟؟

لیام هق هقی کرد اما سرشو چند بار به نشونه ی موافقت تکون داد...

©خب پس،
من یه دوربین خیلی کوچولو اینجا میذارم و تو باید این آقا که میاد داخل رو ببوسی و بذاری که هرکاری میخواد باهات بکنه
بعدم من این فیلمو به اون دوستم نشون میدم و میگم تو زینو دوس نداری.
اونم زینو نمیکشه.

لیام ناراحت و شوکه نگاهی به مکسنس کرد...

+اما این خیـ...خیانته،
کار خیلی بدیه و ددی لیامو دعوا میکنهه

حتی به ذهنشم نمیرسید برای نجات ددیش باید دست به همچین کاری بزنه ولی اون ددیش بود که جونش تو خطر بود و لیام عاشق ددیش بود...

©خودت گفتی هرکاری واسه ی جون زین میکنی،
بهش فکر کن لیام اگه همین حالا هم ددیتو کشته باشه چی؟

لیام جیغی زد اما مکسنس که خودشو نزدیک به هدف میدید ادامه داد...

©اگه یه تیر به سرش بزنن و خونش بریزه رو لباساش و قرمزشون کنه چی؟
یا اگه یه تیر به قلبش بزنن چقدر دردش میاد؟

+باشهه باشهه

©آفرین پسر خوب،
زین خیلی خوشحال میشه که بفهمه تو نجاتش دادی ولی نباید چیزی بهش بگی چون میره و اون دوستمو میکشه و بعدش پلیسا میگیرنش و دیگه هیچ وقت نمیبینیش،
تو دوس داری اون بره زندان و هیچ وقت برنگرده؟

لیام هق زد و سرشو به نشونه ی نه تکون داد...
صورتش از شدت هق هق ها و نفس نفس زدناش سرخ شده بود و رگ پیشونیش برجسته تر از همیشه به نظر میرسید...

+لیام به ددی هیچی نمیگه

مکسنس دستشو روی موهای لیام کشید و نوازشش کرد...

©آفرین پسر خوب

از روی تخت دو نفره ی لیام بلند شد و به ریسه های اطراف اتاق نگاه کرد...

درجه ی نور اتاق رو کم تر کرد و ریسه هارو روشن کرد تا فضا عاشقانه تر بشه...

درسته روز بود ولی اتاق لیام به واسطه ی پرده های ضخیمش همیشه تاریک بود تا مزاحم خوابیدن های زیادش نشه...

به چشم های لیام نگاهی انداخت و اخم کرد...

©اشک هاتو پاک کن و بدون حتی اگه یکم گریه کنی جون زین تو خطر میفته چون اونا میفهمن این واقعی نیست

دوربین کوچیک و مشکی رنگ رو از جیبش خارج کرد و روی قفسه ی عروسک ها و اسباب بازی های لیام گذاشت...
بی صدا از اتاق خارج شد و لیام هاج و واج رو تنها گذاشت...

©برو تو

به بازوی پاول زد و اون مرد بدون گفتن حرفی به سمت اتاق رفت...

©پاول

پاول برگشت و به مکسنس نگاه کرد...
مکسنس از کیف کوچیکی که همراهش بود عروسکی که از خونه ی سابق پین ها برداشته بود رو خارج کرد و به سمت اون مرد گرفت،
اما وقتی دست پاول برای گرفتنش جلو اومد اونو عقب کشید...

©زیاد بهش سخت نگیر و خیلی پایین هم نرو در حد یکی دوتا لاو بایت گوشه و کنار گردنش،
ده دقیقه ای تمومش کن

اینبار عروسک رو به دست اون مرد که شدیدا ساکت بود داد و بعد از تماشای ورود اون به اتاق لیام، با آرامش پله ها رو به مقصد اتاق لویی پایین رفت...

_____________________
1720 کلمه😎

من اونیم که میخواست بعد امتحانا اپ کنه😂
الان خیلی شرط ووت میچسبه😂
فردا کاملا درگیرم پس از همین الان بابت دیر جواب دادن به کامنتا عذر میخوام💛
چون حجمش خیلی کم بود فردا همین ساعتا پارت بعدو داریم ولی خب دلیل نمیشه ووت ندین✋
اتفاقا ووت و کامنتا زیاد باشه که بعد از تموم شدن درسام دیدمشون ذوق کنم😇
همتون تو امتحاناتون موفق باشین😘
چه اونایی که شروع شده چه اونایی که مث من هنوز قبل بدبختی هستن❤

💛love❤
👣Niusha👤
نوشته شده در 12 خرداد 99✏

Ipagpatuloy ang Pagbabasa

Magugustuhan mo rin

358K 14.6K 37
Yazman was always an outcast even in her own family she was misunderstood because nobody bother to try to understand the "fat girl" till one-day smok...
306K 9.2K 100
Daphne Bridgerton might have been the 1813 debutant diamond, but she wasn't the only miss to stand out that season. Behind her was a close second, he...
10.6K 250 30
This is a collection of poems that I write! I will take suggestions on poems so comment down below if you want one about a topic you have picked :) T...
591K 9.1K 87
A text story set place in the golden trio era! You are the it girl of Slytherin, the glue holding your deranged friend group together, the girl no...