H E L P M E .

By loulouTomlinson91

51.9K 12.8K 13.1K

❌COMLETE❌ ژانر : تخیلی .ارواح _ رومنس #1-larry #-Harrystyles #1-louis and ... :کمکم کن :چطوری? :من و از دست... More

A
B
C
D
E
F
G
H
I
J
L
M
N
O
P
Q
R
S
T
U
V
W
X
Y
Z
AA
BB
CC
DD
EE
FF
GG
HH
II
GG
🚨
kk
L . END

K

1.2K 333 170
By loulouTomlinson91


Massive thank you🍺

من چون فقط از چند تا از پر استفاده ترین هشتگ های واتپد استفاده میکنم که کل دنیا اونارو میزنن , گرفتن هررتبه خیلی سخته من هشتگ فارسی نمیزنم چون از اولش اصا نمیدونستم ک هست
هر کدوم از این رتبه ها از بین میلیون ها بووک گرفته میشه و خیلی از خواننده ها ممنونم که بوکهای منو برا خوندن انتخاب میکنن

لاست و خیلیا دلشون تنگ شده نه?


■□■□■□■□■□■

دو هفته از اخرین دیدار لویی و هری میگذشت , حتی وقتی برای فکر کردن به اون مرد جذاب نداشت

بر خلاف حرف مادرش اون مجبور شد دو بار به دادگاه بره که نوبت دوم برای هفته ی دیگه بود که مشخص میکرد لویی میخواد با کدوم یکی از والدینش بمونه

لویی کتشو از تنش دراورد و کفش های ورس مشکیشو داخل کمد گذاشت , لباسشو از تنش دراورد
چرخید سمت قسمت تی شرت های داخل اتاق کلازت , یکی از کرمی هارو بیرون آورد و شلوارک مشکی که جیب های پفی و پر از بند و سگک های آهنیش اونو "زیبا" کرده بودن  حداقل این نظری بود که لویی داشت

صندل هاشو پاش کرد و بعد مرتب کردن لباساش از اتاق بیرون اومد

دستاشو شست و سمت گوشیش رفت , با خوندن پیام ها و جواب دادن بهشون بلاخره روی تخت نشست

اون یه تصمیم گرفته بود , تصمیمی که تمام آینده اش و تغییر داده بود و اون پا گذاشتن به جای ناشناس بود

لویی لپ تاپشو روی پاش گذاشت و بعد چک کردن ایمیل هاش با شنیدن باز شدن ناگهانی در اتاقش سرشو بالا گرفت

مادرش با چهره ای نه چندان خوشحال پاکت سفید رنگی که صد در صد یه نامه بود و داشت تکون میداد و وزنشو رو طرف چپ بدنش انداخته بود

:میشه توضیح بدی اینجا چه خبره ? اون از کارات توی دادگاه که من اصلا متوجهش نمیشم اینم از این

لویی لپتاپو کنار گذاشت و با آرامش از جاش بلند شد سمت مادرش رفت و نامه رو ازش گرفت

:خوندینش ?

:اره و چرا تو سطل آشغال بود ?

:چون بدردم نمیخوره

رز اخمی کرد و دستاشو به پهلوش گرفت

:ما باید حرف بزنیم , ....الان

لویی روی تخت نشست و سرشو پایین انداخت و پاکت نامه رو تو دستاش گرفت و تکونش داد

:چرا تو دادگاه فقط نگفتی من و انتخاب میکنی?

:این به رشته ی دانشگاهیم ربط پیدا ...

:رشته ی دانشگاهی ? منظورت جراحیه دیگه ? و تو ردش کردی , از کالیفرنیا بهتر میخوای بری? منتظر نامه ی هاروارد یا دوک هستی?

لویی هنوزم سرش پایین بود و حالا انگشتای پاشو تکون میداد , قلبش کم داشت توی گلوش میزد درست مثل همون لحظاتی که تلاش کرد نامه ی دانشگاه کالیفرنیا و مهلت تعیین شده برای ثبت نام و جدی نگیره ...

:من هم مال دوک و رد میکنم هم هاروارد و  ... من , میخوام مدیریت تجاری بخونم

رز که حس میکرد مغز مثل یه برگه ی سفید خالی خالی شده چند بار پلک زد

:ببخشید ? چی!..... این از کجا پیدا شد تو اصلا میدونی این چی هست ! چرا یه هویی?

:خب شاخه های مختلفی بعد ورود به دانشگاه داره که این شاخه هم برای بخش مالی خوبه هم برای راس شرکت تجاری ...

:یعنی از نجات جون آدما به پول رسیدی? تجارت ! اینارو کی بهت یاد داد ? پدرت ?

و انگار که چیزی رو کشف کرده باشه نفسشو با صدای آ مانندی به داخل شش هاش کشید

:پس برای همین منو انتخاب نکردی و دادگاه به جلسه ی دوم رسید ? ... تو ... تو میخوای با پدرت زندگی کنی?

لویی به مادرش نگاه کرد و تند تند سرشو تکون داد

:نه نه , من باهاش صحبت کردم که برای دوره هام بتونم تو شرکتش کار کنم , من نمیخوام با پدر زندگی کنم

رز نفسی بیرون داد و لویی رو تو بغلش کشید

:بوبر تو ۱۹ سالته و هر قدمی که تو این سن برمیداری تمام آینده اتو معلوم میکنه مطمئنی این کار درستیه ?

:من ... شک دارم و به یکی نیاز دارم که بهم بگه همه چی خوب پیش میره , ولی اگه این کارو نکنم حس میکنم دیگه به هیچی علاقه ندارم

رز سرشو تکون داد  و سر لویی رو بوسید

:پس هر وقت فکر کردی این راه کاملا اشتباهه سریع رهاش کن نذار خیلی دیر بشه

و نامه ای که دیگه هیچ ارزشی نداشت و شاید ارزوی هزارتا آدم دیگه بود که دریافتش کنن و از لویی گرفت و با یه لبخند از اتاق لویی بیرون رفت

لویی سرشو پایین آورد و دستاشو تکیه داد به پیشونیش

:این کار درسته , این کار درسته یک سال انجامش میدی و اگه نتونستی بازم میتونی از اول شروع کنی و تو تازه میشی بیست سال ... نگران نباش ... همه چی درست ... آههه

به فضای خالی رو تخت نگاه کرد

:هری? ... میگن وقتی آدما میخوابن روحشون میره و جاهایی میگرده , میشه بیای اینجا و بهم بگی که دارم درست پیش میرم ? .... من خیلی تنهام

و خودشو رو تختش رها کرد و دستاشو به دوطرف بدنش دراز کرد

خواست پلکاشو ببنده که صدای گوشیش باعث شد از جاش بلند شه

"Father
باشه من فردا برات یه تور میذارم و میتونی با تمام بخش های شرکت آشنا بشی ... میبینمت عزیزم شببخیر *"

لویی نمیتونست بخاطر کاری که پدرش کرده بهش بگه شببخیر یا حتی عزیزم ! فقط با نوشتن یه تشکر صفحه ی پیام هاشو بست و گوشیش رو روی میز گذاشت و لامپ و خاموش کرد تا شاید بتونه بخوابه

.....................

با شنیدن اسمش حس میکرد از دنیای دیگه ای برگشته , اونقدر غرق خواب بود که حتی قدرتی روی باز کردن پلکاشم نداشت

چند لحظه گذشت و بسختی تونست خودشو تکون بده که در اتاقش باز شد و مادرشو دید

:هی بیبی! هنوز خوابی!

مادرش کت و شلوار پوشیده بود و کاملا معلوم بود که از بیرون برگشته

:عزیزم یه ماشین اومده دم در و میگه از طرف پدرته ! با هم قرار داشتین ?

و همین برای لویی کافی بود که مثل برق گرفته ها از جا بپره و بدون هیچ حرفی بدوعه سمت سرویس
و مادرش فقط پسری رو میدید که مدام داره از این طرف به اون طرف میدوعه

:میشه بگی چی شده ?

:دیر شده دیر شده

:قرار داشتین ?

:وای مامان خیلی دیر شده

رز لویی رو متوقف کرد و دست چپ لویی رو از لباسش رد کرد و لویی با دست راستش دکمه ی شلوار پاکتیشو بست

:عزیزم آروم باش اون پدرته و باید منتظرت بمونه , حالا که شیفت صبح تموم شده و وقت نهاره میتونی با شیفت عصر تا شب جلو بری

:ولی ... ولی اونجا ادما سرشن شلوغه و اگه همه چیو فقط برای صبح ترتیب داده باشه چی?

:مهم نیست , صبح دیگه تموم شده الان ساعت ۱۲ و ۳۰ دقیقه اس

لویی نفسی کشید و سرشو تکون داد

:من میرم پایین و به پیتر میگم به راننده بگه بیاد داخل اروم اماده شو عزیزم

و بعد از اتاق لویی بیرون رفت

لویی که دیگه لباساشو پوشیده بود گوشیش و برداشت و با دیدن پیام ها و زنگ های پدرش دستشو روی صورتش کشید

: ...... الو ? ببخشید پدر من خواب بودم ...... اره الان میتونم بیام ..... میشه? ..... اشکالی نداره شما به جلسه اتون برسید ...... باشه ..... ممنونم

لویی نفس راحتی کشید , کتونی هاشو پاش کرد و از اتاقش بیرون رفت
پله هارو مثل همیشه پایین دوید

که رز جلوشو گرفت

:بدون خوردن غذا نمیتونی بری بیرون

لویی آهی کشید و به مادرش که یه برگر بزرگ و نوشیدنی دستش بود و داخل پاکت گذاشته بود ,نگاه کرد

:ممنونم مامان اوه فکر کردم الان مجبورم میکنی بشینم اینجا و ... ولش کن ممنونم

لویی پاکت و برداشت و سمت ماشین دوید

وقتی سوار شد مرد راننده نگاهی بهش کرد

: اقای تاملینسون ?

:بله خودمم ...

:بریفور  آقا

:خوشوقتم اقای بریفور

بریفور لبخندی زد و سمت شرکت پدر لویی براه افتاد و توی اون مسیر لویی تونست برگرشو کامل بخوره بعد تموم کردن نوشیدنی اونا وارد یه محوطه ی بزرگ شدن جایی که سردر بزرگ و با شکوه شرکت طراحی و معماری پدرش خودشو تو چشم فرو میکرد

لویی از ماشین پیاده شد و دیگه منتطر نموند تا بریفور درو براش باز کنه یا حرفی بزنه , همین الانشم کلی دیر کرده بود

:ببخشید آقا میتونم کمکتون کنم ?

لویی سمت مردی برگشت که با لباس فرم و یه پیجر روی شونه اش در حال چرخیدن بود

:من لویی تاملینسون هستم و میخوام برای بازدید اومدم

مرد با چشم های درشت دست روی کمرشو پایین آورد و دست پاچه آب دهنشو قورت داد

:ببخشید من ... فرانک رافسون هستم, متاسفم که نشناختمتون , من یک هفته اس استخدام شدم و شمارو اینجا ندیدم

:مهم نیست , میتونم راهمو پیدا کنم فرانک

و برای اینکه وقتش بیشتر تلف نشه سمت اسانسور رفت و برای رسیدن پیش آلیس تنها کسی که توی این شرکت بخوبی میشناختش براه افتاد

از اتاقک های کاذب که گذشت بعد از یه بریدگی وارد اتاقی شد که بخش بایگانی و خدمات بود , اونجا شلوغ و تقریبا نا منظم بنظر میرسید ولی در عین حال کاملا کارآمد و چیزی مثل قلب شرکت بحساب میومد

:آنتونی میشه اون چک هارو سریع به پرونده هاشون الصاق کنی , ... هیییی اونجا نه بذارش اونجا

و لویی لازم نبود زیاد خودشو خسته کنه تا منبع این صدای دستور دهنده رو بشناسه

آلیس جوسِت , مدیر بخش خدماتی شرکت بود و البته بایگانی

آلیس که داشت پرونده های دستشو داخل کشو میذاشت با دیدن لویی سر جاش خشکش زد ولی سریع لبخند روی لباش نشست و از پشت میزش بیرون اومد

:خدای من لویی

:سلام خانوم جوسِت , اینجا مثل همیشه شلوغه

:اره .... اینجا چیکار میکنی?

:قراره با شرکت و کارای تجاری آشنا بشم

:پس داری نقش وارث هارو بازی میکنی?

آلیس که بغل خوش آمد گویشو به لویی داده بود بدون معطلی سمت نیز کارش برگشت , بسته ی آبنبات هارو جلوی لویی کشید و خودش یه پرونده باز کرد

:هم آره هم نه , میدونی باید کجا اقای برنارد رو پیدا کنم ?

:اوه پس مسئولت ایشونه ... اووم بذار به فرِد زنگ بزنم تورو میبره اونجا

و سریع تلفن و برداشت و با شنیدن تشکری از لویی دید که اون پسر روی مبل نشست و در بسته ی ابنبات و بست , اون همین الان یه برگر خورده بود و ارزو داشت میتونست مسواک بزنه نه اینکه با خوردن ابنبات اوضاع و بدتر کنه

:الو ... اره بیا پایین , بهت میگم

و سریع تلفن و سرجاش گذاشت , پرونده ی روی میزشو برداشت و داخل قفصه ی بایگانی گذاشت

:آنتونیییی?

آنتونی از اتاق دیگه ای که داخل اتاق الیس بود درو باز کرد

:چی شده ? ... سلام پسر

لویی لبخندی زد

:سلام

:این چک و جا گذاشتی , به سریالش دقت کن لطفا

انتونی چک و گرفت و برگشت داخل اتاقش ادمی بنظر میرسید که اصلا دوست نداره زیاد حرف بزنه و قطعا فضول هم نبود چون کاری نداشت به اینکه لویی کیه و چرا اینجاست

و خب لویی بخاطر سپرد که برای استخدامی های شرکتش همچین نکاتی رو در نظر بگیره  ...شرکتش!

لویی با دیدن مردی که احتمالا فرد بود از جاش بلند شد

:فرد , ایشون لویی تاملینسون پسر اقای تاملینسون هستن ایشون و ببر به اتاق اقای برنارد

:اوه ... از دیدنتون خوشحالم اقا من فرد مکنان هستم

لویی دست فرد و فشار داد و لبخند زد

:منم از دیدنتون خوشوقتم

طولی نکشید که لویی از آلیس خدا حافظی کرد و همراه فرد به اتاق اقای برنارد منشی پدرش رسید

:اینجا اتاق ایشونه میخوای باهاتون بیام داخل یا ..?

:نه ممنونم میتونی بری

فرد سری تکون داد و سمت آسانسور رفت و لویی به در اتاق ضربه زد و به دوربین بالای در نگاه کرد

با شنیدن صدای نچندان جالبی در اتاق کمی باز شد , لویی درو با تردید هل داد و وقتی دید اقای برنارد پشت میز کارش نشسته و داره نگاهش میکنه فهمید که اون دوربین به چه دردی میخورده

با لبخند جلو رفت و توی دفتر کار بزرگ و باشکوه برنارد بلاخره به میز کارش رسید و بهش دست داد

:ظهر بخیر اقای برنارد

:ظهر بخیر لویی , صبح منتظرت بودم ...بشین لطفا

:متاسفم که باعث شد برنامه ها عوض بشن

:به هر حال اتفاقیه که افتاده لطفا چند لحظه منتظر بمون تا من به پدرت خبر بدم و مطمئن بشم با من کاری نداره الان بر میگردم

برنارد که یه برگه هم از روی میز برداشت سمت دری رفت که سمت چپ اتاق بود

در که باز شد فقط قسمتی از میز طویل کنفرانس و صندلی های خالی دیده میشد و معلوم بود پدرش و مهمونش اون طرف اتق نشستن

لحطاتی گذشت تا بلاخره برنارد برگشت و به لویی لبخند زد

:خیلی خب اینم از این بهترین اتفاق امروز میتونست باشه

و انگار که اصلا طرف صحبتش لویی نباشه سمت میز رفت و برگه ای بیرون اورد و سمت در براه افتاد

لویی از جاش بلند شد و دنبال برنارد راه افتاد

:چی بهترین اتفاقه ?

:بستن قرار داد با BR .STON  ... روز خوبی اومدی شاید بشه تا یه ساعت دیگه با بزرگترین تاجر صنعت سنگ ملاقات کنی

و لویی سر جاش خشکش زد .... هری استایلز الان تو دفتر پدرش بود ? و داشتن قرارداد همکاری میبستن ! و هیچی به اندازه ی این لحظه نمیتونست لویی رو خوشحال کنه و البته که .... اصلا دوست نداشت از اتاق بیرون بره

...............

خب خب خب 😐
خارجیا بحثشون با ما جداس , اونا خیلی دستشون باز تره شما بخاطر کراشتون نرینید به ایندتون اونا کنکور ندارن 😂😂😂😂🍺🍺🍺

و اینکه نوگولای نو شکفته امو نگاه از اول عاشق بودن 😭

Continue Reading

You'll Also Like

436K 50.6K 55
Larry+ziam از درد به خودش میپیچید و گریه های بچگانش تو کل اون کوچه ی تاریک طنین مینداخت.صدای خنده های اون آدمای مست هنوز تو گوشش بودن...آخه چرا از در...
18K 1.3K 15
اینجا یه جمع بندی از بهترین فن‌فیکشن های لری استایلینسون تو واتپد؛ از جمله ففایی که بالاترین رتبه و ووت رو دارن، فف های ترجمه شده، و اونایی که با قلم...
223K 18.8K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
513 141 7
" ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی تو بـــمان و دگــران وای به حال دگران " _ شهریار